#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_اول)
در روستا ، پاییز که از راه می رسد ، عروسی ها هم رونق میگیرند . مردم بعد از برداشت محصولاتشون آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوان ها میروند . دوازدهم آذر ماه 1356 بود . صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم . آن وقت دمق مرکز بخش بود . صمد و پدرش به خانه ما آمدند . چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم . مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد . مرا بوسید و بیخ گوشم براین دعا خواند . من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش . دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت . صاحب محضر خانه پیرمرد خوش رویی بود . شناسنامه من و صمد را گرفت .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_دوم)
کمی سر به سر صمد گذاشت و گفت : برو خدا رو شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم . از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز . ما به این شوخی خندیدیم ، اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمیکند ، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا دراز تر سوار موتور ها شدیم و برگشتیم قایش . همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم . برایشان توضیح دادیم . موتور ها را گذاشتیم خانه . سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان . عصر بود که رسیدیم . پدر صمد گفت : بهتر است اول برویم عکس بگیریم . همدان ، میدان یزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود . توی این میدان ، پر از باغچه و سبزه و گل بود . توی این میدان ، پر از باغچه و سبزه و گل بود .
@ircom_8
📱مارا در روبیکا دنبال نمایید
🔰https://rubika.ir/ircom8admin
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_سوم)
وسط میدان حوض بزرگ و پر آبی قرار داشت . وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی ، مجسمه شاه ، سوار بر اسب ، ایستاده بود . عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت . پدر صمد گفت : بهتر است همین جا عکس بگیریم . بعد رفت و با عکاس صحبت کرد عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی ، که کنار شمشاد ها بود ، بنشینم . عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد . پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود ، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت : اینجا را نگاه کن . من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم . کمی بعد ، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت : نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود . کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد . پدر صمد عکس ها را به من داد . خیلی زشت و بد افتاده بودم .
@ircom_8
📱مارا در روبیکا دنبال نمایید
🔰@ircom8admin
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_چهارم)
به پدرم نگاه کردم و گفتم : حاج آقا . یعنی من این شکلی ام ؟؟ پدرم اخم کرد و گفت : آق چرا این طوری عکس گرفتی . دختر من این شکلی نیست . عکاس چیزی نگفت . او داشت پولش را می شمرد ، اما پدر صمد گفت : خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من ، هیچ عیبی ندارد . عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد . شب را آنجا خوابیدیم . صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر . عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت : خانم قدم خیر محمدی کنعان . وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای .... بقیه ی جمله عاقد را نشنیدم . دلم شور می زد . به پدرم نگاه کردم . لبخندی روی لب هایش نشسته بود .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_پنجم)
سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد . گفتم :با اجازه پدرم ، بله . محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم . من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم ، به جای امضا جاهایی که محضردار نشانم می داد ، انگشت میزدم . اما صمد امضا می کرد . از دمحضر که بیرون آمدیم ، حال دیگری داشتم . حس میکردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند . به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم . ظهر بود و موقع ناهار . به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد . من و پدرم کنار هم نشستیم . صمد طوری که کسی متوجه نشود ، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم . خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم . صمد روی پایش بند نبود .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_ششم)
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت : چیزی کم و کسر ندارید . عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت : چرا . بیا بنشین . تو را کم داریم . دیزی ها را که آوردند ، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم . از طرفی هم ، خیلی گرسنه بودم . چاره ای نداشتم . وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند ، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم ، غذا را تا آخر خوردم . آبگوشت خوشمزه ای بود . بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم . صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم . آهسته به پدرم گفتم : حاج آقا من میخواهم کنار شما بنشینم . رفتم کنار پنجره نشستم . پدرم هم کنارم نشست .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_هفتم)
میدانستم صمد از دستم ناراحت شده ، به همین خاطر تا به روستا برسیم ، یک بار هم برنگشتم به او که هم ردیف ما نشسته بود نگاه کنم . به قایش که رسیدیم ، همه منتظرمان بودند . خواهرها ، زن برادر ها و فامیل به خانه ما آمده بودند . تا من را دیدند ، به طرفم دویدند . تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند . صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند . از آنجا خداحافظی کردند و رفتند . با رفتن صمد ، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام . دوست داشتم بود و کنارم می ماند . تا شب چشمم به در بود . منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید ، اما نیامد . فردا صبح موقع خوردن صبحانه ، حس بدی داشتم . از پدرم خجالت می کشیدم . منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم ، تا حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_هشتم)
پدرم توی فکر بود ، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید ، مشغول خوردن صبحانه اش بود . کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم . از توی حیاط صدایم می کرد : قدم . بیا آقا صمد آمده .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_نهم)
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم . صمد لباس سربازی پوشیده بود . ساکش هم دستش بود . یرای اولین بار زودتر از او سلام دادم . خنده اش گرفت . گفت : خوبی ؟ خوب نبودم . دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود . گفت : من دارم می روم پایگاه . مرخصی هایم تمام شده . فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم . مواظب خودت باش . گریه ام گرفته بود . وقتی که رفت ، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سر می خوردروی گونه هایم . صورتم خیس شده بود . بغض ته گلویم را چنگ می زد . دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند . دویدم توی باغچه . زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش ، نشستم و گریه کردم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_پنجم (#قسمت_دهم)
از فردای آن روز ، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد ، مراسم رخت بران ، اصلاح عروس و جهاز بران . پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود . بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود . سرویس شش نفره چینی خریده بود ، دو دست رخت خواب ، فرش ، چراغ خوراک پزی ، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه . یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدر شوهرم بردند . جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند . آن اتاق شد اتاق من و صمد .
@ircom_8