eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
548 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
باید رمان رو از اول بخونید.
بله اشکالی نداره، هرچند ذکر منبع بکنید بهتره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸غزه غرق در خون است... هر روزه‌دار دم افطار یک دعای مستجاب داره... کم‌ترین کاری که می‌تونیم برای مسلمانان غزه انجام بدیم، اینه که اون دعای مستجاب رو خرج‌شون کنیم... http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ چادر قهوه‌ای گل‌گلی‌اش را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، با بچه‌ها به مسجد محله می‌رفتیم، ما بچه‌ها سر صف نماز شوخی و بازی هم می‌کردیم اما موقع نماز که می‌شد او جدی‌تر از همه بچه‌ها از ما جدا می‌شد و می‌رفت وسط صف بزرگتر‌ها می‌ایستاد. 🥀شهید مهری زارع http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از راه سوم
زن در آينهٔ قرآن 💫 بررسی آیاتی از قرآن کریم با موضوع "بانوان الگو" 🌟با گذری بر "اندیشه قرآنی مقام معظم رهبری" 🌙در ماه مبارک رمضان 🔸پس از تجربه سال گذشته و توفیقی که در پرداختن به برخی آیات قرآن کریم دربارهٔ زنان و مسائل آن‌ها داشتیم، امسال هم درنظر داریم تا بر سر سفره قرآن کریم برویم و تلاش نماییم در آیات تدبر نماییم. 💡موضوع در نظر گرفته شده با محوریت آیات ۱۱ و ۱۲ سوره تحریم می‌باشد. 🔖در طول هفته،نکاتی پیرامون آیات مدنظر در کانال بارگذاری می‌گردد. ☀️نکتهٔ مهم: در راستای تبادل‌نظر و گفت‌وگوی بیشتر دربارهٔ آیات مدنظر، در پنجشنبه هر هفته، بین الطلوعین، نشست برخطی تشکیل خواهد شد. 🏷علاوه بر جلسات مجازی، منتظر دریافت نظرات و یادداشت‌های شما هستیم. 💠راه سوم @rahesevvom
امشب برای یه خرید مختصر با مصباح رفته بودم بیرون، راستش چون خیلی اهل خرید شب عید نبودم، تقریباً اولین بارم بود که شلوغی خیابون‌ها رو شب عید می‌دیدم. ترافیک، اتوبوس شلوغ، آدمای خوشحالی که خانوادگی اومدن بیرون و کیسه خرید دستشونه... یه هیجان خاص شب عید که برام تازگی داشت... یه جور جریان فعال و پرشور زندگی، شادی، امید، عید... پررنگ‌ترین نمودش هم وقتی بود که توی اتوبوس، یه دختربچه کاپشن صورتی کیسه ماهی‌های قرمز رو گرفته بود دستش و باهاشون بازی می‌کرد و حرف می‌زد و پاهاش رو روی صندلی اتوبوسی تکون می‌داد و می‌خندید... نمی‌دونم چقدر، تقریباً تا وقتی پیاده بشه غرق نگاه به دختربچه شده بودم، دلم می‌خواست من هم مثل اون پام رو روی صندلی تکون بدم و برای ماهی عید ذوق کنم. برای عید ذوق کنم و به مامانم نق بزنم خسته شدم. ولی داشتم به این فکر می‌کردم که الان توی غزه، حال دختربچه‌ها چطوریه؟ می‌تونن به مامان و باباشون نق بزنن که براشون خوراکی و اسباب‌بازی بخرن؟ می‌تونن برای ماهی قرمز ذوق کنن؟ اصلا مامان و بابایی مونده که بشه بهشون نق زد؟ خونه‌ای مونده که ذوق رسیدن بهش رو داشته باشن تا بسته‌های خرید رو باز کنن؟ بازاری مونده که بشه برن توش خرید کنن؟؟ وقتی از خونه بیرون اومدم دیدم رنگ چمن‌ها سبز و درخشان و تازه ست، بیدهای مجنون جوونه زدن، و بوی بهار می‌اومد، طبیعت داره کار خودشو می‌کنه، ولی آخه این چه بهاریه وقتی یه گوشه از دنیا بچه‌ها از گرسنگی می‌میرن...؟ 💔 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
امشب برای یه خرید مختصر با مصباح رفته بودم بیرون، راستش چون خیلی اهل خرید شب عید نبودم، تقریباً اولی
بله درسته، توی همین شهر خودمون کم نیستن خانواده‌هایی که بخاطر فقر یا بیماری یا مشکلات خانوادگی و... نتونن عید قشنگی رو تجربه کنن... دستمون نمی‌رسه به مردم غزه کمک کنیم ولی کسایی که همین دور و برمون هستن رو می‌تونیم کمی از دردشون کم کنیم، و اگه بتونیم و نکنیم اون دنیا عذری براش نداریم... خوبه اگه مثل یه شمع، اطرافمون رو روشن کنیم، با یه هدیه، حتی با یه لبخند. این که نگران غزه‌ایم به معنی غافل شدن از نیازمندان اطرافمون نیست. هردو به یه اندازه مهم‌اند.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 152 -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ دستانم را درهم قلاب می‌کنم و روبه جلو کش می‌آیم. صدای تق مفصل شانه‌ام درمی‌آید. دوباره آرنجم را لبه پنجره می‌گذارم. لپم را تکیه می‌دهم به کف دستم. هنوز کمی خواب‌آلودم. خمیازه می‌کشم. -چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟ ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر می‌زنم: جلوتو نگاه کن! سرش را برمی‌گرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقه‌هایش خیس عرق شده‌اند. -آدما وقتی یکی که می‌شناسنش می‌میره ناراحت می‌شن. دست دراز می‌کند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم می‌خورد، خوابم می‌پرد. لب پایینم را کج می‌کنم و می‌گویم: نه لزوما. یک نفس عمیق می‌کشم و ادامه جمله را آرام‌تر می‌گویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست. -منظورت کیان؟ -اعضای خانواده‌م. -دوست نداری درباره‌ش حرف بزنی؟ یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوسته‌ی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»‌ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا می‌دهم. دوباره کز می‌کند روی فرمان. آب دهانش را قورت می‌دهد و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. -می‌گم... این منبعی که می‌گی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟ -کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت. دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو می‌دهد و با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. -یعنی چطوری کشته شد؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط یه روز از دفتر برنامه‌ریزی‌م باقی مونده... دلم برای این همراه همیشگیِ یک سال اخیر تنگ میشه. این یک سال هرجا رفتم همراهم بود و کمکم کرد منظم باشم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام یک سال من به طور خلاصه توی این دفتر ثبت شده... تمام جاهایی که رفتم چیزهایی که نوشتم تصمیماتم کتاب‌هایی که خوندم قرارها و جلساتم و... خیلی هیجان‌انگیزه...