eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
امشب برای یه خرید مختصر با مصباح رفته بودم بیرون، راستش چون خیلی اهل خرید شب عید نبودم، تقریباً اولی
بله درسته، توی همین شهر خودمون کم نیستن خانواده‌هایی که بخاطر فقر یا بیماری یا مشکلات خانوادگی و... نتونن عید قشنگی رو تجربه کنن... دستمون نمی‌رسه به مردم غزه کمک کنیم ولی کسایی که همین دور و برمون هستن رو می‌تونیم کمی از دردشون کم کنیم، و اگه بتونیم و نکنیم اون دنیا عذری براش نداریم... خوبه اگه مثل یه شمع، اطرافمون رو روشن کنیم، با یه هدیه، حتی با یه لبخند. این که نگران غزه‌ایم به معنی غافل شدن از نیازمندان اطرافمون نیست. هردو به یه اندازه مهم‌اند.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 152 -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ دستانم را درهم قلاب می‌کنم و روبه جلو کش می‌آیم. صدای تق مفصل شانه‌ام درمی‌آید. دوباره آرنجم را لبه پنجره می‌گذارم. لپم را تکیه می‌دهم به کف دستم. هنوز کمی خواب‌آلودم. خمیازه می‌کشم. -چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟ ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر می‌زنم: جلوتو نگاه کن! سرش را برمی‌گرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقه‌هایش خیس عرق شده‌اند. -آدما وقتی یکی که می‌شناسنش می‌میره ناراحت می‌شن. دست دراز می‌کند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم می‌خورد، خوابم می‌پرد. لب پایینم را کج می‌کنم و می‌گویم: نه لزوما. یک نفس عمیق می‌کشم و ادامه جمله را آرام‌تر می‌گویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست. -منظورت کیان؟ -اعضای خانواده‌م. -دوست نداری درباره‌ش حرف بزنی؟ یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوسته‌ی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»‌ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا می‌دهم. دوباره کز می‌کند روی فرمان. آب دهانش را قورت می‌دهد و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. -می‌گم... این منبعی که می‌گی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟ -کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت. دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو می‌دهد و با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. -یعنی چطوری کشته شد؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط یه روز از دفتر برنامه‌ریزی‌م باقی مونده... دلم برای این همراه همیشگیِ یک سال اخیر تنگ میشه. این یک سال هرجا رفتم همراهم بود و کمکم کرد منظم باشم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام یک سال من به طور خلاصه توی این دفتر ثبت شده... تمام جاهایی که رفتم چیزهایی که نوشتم تصمیماتم کتاب‌هایی که خوندم قرارها و جلساتم و... خیلی هیجان‌انگیزه...
یکی از خوبی‌های این دفتر برنامه‌ریزی تقویم‌دار بودنش بود، قبلا هم دفتر برنامه‌ریزی داشتم ولی تقویم نداشتن، و این خیلی خوب بود. قسمتای اضافه‌ی به درد نخور هم نداشت و برای نوشتن جای کافی داشت. نگاه کردن و ورق زدنش بهم حس خوبی بهم می‌ده. انگار دارم یک سالی که گذشت رو می‌بینم. از این که لحظاتم اینطوری ثبت بشه خوشم میاد. مخصوصاً اگه بدونم اون لحظات رو با نظم و برنامه‌ریزی گذروندم و یه کار مفید کردم. روزهای خوب و بدم رو می‌بینم. می‌بینم چطور روزهای خوبم تموم شدن و روزهای بد هم با همه سختی‌شون گذشتن و منو قوی‌تر کردن...
دفترهای برنامه‌ریزی سال‌های گذشته‌م...🌿 البته هیچکدوم رو خودم نخریدم، از خانواده هدیه گرفتم، چون می‌دیدن من اهل نوشتن کارهام توی دفتر هستم و پلنر به دردم می‌خوره. قبل از اینا همیشه کارهای روزانه‌م رو صبح توی دفتر یادداشت‌های معمولی می‌نوشتم و هرکدوم انجام می‌شد رو خط می‌زدم. این به آدم حس مفید بودن و هدفمند بودن می‌ده. اگه احساس می‌کنید زندگی‌تون داره کسالت‌بار و بی‌هدف می‌گذره، این خیلی راه خوبیه. لازم نیست حتماً پلنر باشه، دفتر یادداشت معمولی هم خوبه. ممکنه روزهای اول همه کارهاتون خط نخوره؛ ولی بعد عادت می‌کنید کارها رو انجام بدید. من قاعده‌م اینه که صبح‌ها کارها رو بنویسم. اگه ننویسم احساس می‌کنم اون روزم الکی گذشته. البته فقط کارهای روزانه نیست، بقیه چیزهای مهم(مثلا ایده‌ها، مراحلی که برای یه کار باید طی کنم، چیزهایی که لازم دارم، کتاب‌هایی که می‌خونم و...) هم هست. امسال اولین سالیه که برای سال بعدم پلنر خریدم، بعد توی راهیان نور هم بهمون پلنر دادن😕😅 البته پلنر راهیان نور خیلی جای کمی داره برای کارهای من🙄 ✨برنامه‌ریزی می‌تونه یه تصمیم جدید و رشددهنده برای سال آینده باشه که بهتون پیشنهادش می‌کنم...🌱
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ سال ۶۳، وقتی از خانم دباغ شنید کردستان به جهاد فرهنگی نیاز دارد، به عنوان معلم تربیتی راهی کردستان شد. شب‌ها داخل خوابگاه یک پادگان می‌خوابیدند. هرشب، وقتی مطمئن می‌شد همه خوابیده‌اند، برای این که مزاحم استراحت کسی نشود، جانمازش را برمی‌داشت و به انبار می‌رفت. جایی میان کیسه‌های سیب‌زمینی و پیاز سجاده‌اش را پهن می‌کرد و در آن سرما که خبری از گرمای شوفاژ نبود، مشغول نماز شب می‌شد... 🥀شهید رقیه رضایی (برگرفته از کتاب زیباتر از نسرین) http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ نجمه یک دفترچه داشت که داخل آن پر از درد دل با خدا بود. علاوه بر این، دفتر حساب و کتاب اعمالش نیز بود. همیشه این دفتر را در کیفش داشت. یک بار به من گفت: یک دفتر درست کن و بعضی چیزها را داخل آن بنویس، تا بعد از مدتی بفهمی اشتباهت چیست و آن را ترک کنی. این دفترچه تا شب ۲۴ فروردین و لحظه انفجار با نجمه بود. اما بعد از انفجار، هیچ ردی از این دفترچه باقی نماند! نوروز ۸۷ با کانون رفته بود مشهد. یکی از دوستانش می‌گفت: سال تحویل از نجمه پرسیدم چه آرزویی داری؟ نجمه گفت:«از خدا می‌خواهم شهادت را نصیب من کند.» 🥀شهید نجمه قاسم‌پور http://eitaa.com/istadegi
۹ دقیقه دیگه خورشید سال ۰۲ برای آخرین بار غروب می‌کنه، لطفاً هرچیزی که ازم دیدید و ندیدید رو حلال کنید؛ کی می‌دونه؟ بخاطر این بیماری مادرزادی، شاید طلوع ۰۳ رو نبینم... ممنونم از سال ۰۲؛ که به اندازه‌ی ۲۰ سال بزرگم کرد. امیدوارم خدا از سر تقصیراتم بگذره. «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَالْعَصْرِ؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ، وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 -یعنی... چرا کشته شد؟ -چه می‌دونم... فقط می‌دونم کشتنش. ترس در چشمان ایلیا موج می‌خورد و بیرون می‌ریزد، در تمام فضای ماشین چرخ می‌خورد و به من که می‌رسد متوقف می‌شود. می‌پرسد: چطوری کشتنش؟ نقشه‌ی مسیریاب، خیابان‌ها را نارنجی و قرمز نشان می‌دهند. ترافیک در این منطقه بیشتر وقت‌ها سنگین و نیمه‌سنگین است، از بس که تنگ‌ و قدیمی‌اند. می‌گویم: چه می‌دونم... رفته بود سفر، تو اتاق هتلش یکی خفتش کرد و کشتش. ابروهای ایلیا درهم می‌روند و لبانش موقع گفتن «اوووه» غنچه می‌شوند. می‌خندم و می‌گویم: فکر کنم از همکاری با من پشیمون شدی نه؟ تندتند سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. -نه نه... آخه خودت گفتی ربطی به تو نداشت. -ولی سر این قضیه ممکنه بکشنت. دهانش در همان حالت که مانده بود باز می‌ماند و آرام می‌بنددش. گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید: به هرحال باید حقیقت روشن بشه، مگه نه؟ -این حرف برای یه کارمند موساد زیادی خنده‌داره. وارد خیابان راکِوت که می‌شویم، کمی از ترافیک کم می‌شود. ایلیا لب‌هایش را برهم فشار می‌دهد؛ در ذهنش دارد دنبال جواب می‌گردد. ادامه می‌دهم: تو فقط می‌خوای انتقام بگیری، گور بابای حقیقت. این که مسیر انتقام ما دوتا از برملا شدن حقیقت می‌گذره هم از شانس خوب حقیقته. نمی‌خندد. فقط صدایی از ته حلقش خارج می‌شود که می‌توان اسمش را خنده گذاشت. می‌دانم این فکر دارد دیوانه‌اش می‌کند که هدف من چیست و می‌خواهم از کی انتقام بگیرم، ولی چون می‌ترسد دوباره ضایعش کنم جواب نمی‌دهد. دارد کم‌کم رام می‌شود. تبلتم را از کیف درمی‌آورم و پوشه‌ای که ایلیا داد را باز می‌کنم. -خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi