eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سیزدهم *** تا نوزاد آمد گریه کند، چوب‌پر را جلوی چشمش تکان دادم. زود آرام گرفت. مادرش سر پا ایستاده بود و روی دست تکانش می‌داد. توی ازدحام گرمش بود. دقیقا روبه‌روی من ایستاده بود و روی یک دست کودک را گرفته بود، با دست دیگر کودک را باد می‌زد. شیشه شیر را به سختی در همان دستی گرفته بود که نوزاد روی آن بود. دست دراز کردم و بادبزن را از او گرفتم. اول مقاومت کرد؛ ولی بعد که ناچاری‌اش را دید، لبخند محجوبانه‌ای زد. نوزاد ناآرام بود؛ ولی وقتی باد بادبزن به صورتش خورد کمی آرام شد و وقتی مادرش شیشه شیر را در دهانش گذاشت آرام‌تر. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا/ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... دستم خسته شد. جای چوب‌پر و بادبزن را میان دستانم عوض کردم و با دست دیگر باد زدم. مثل همه بچه‌ها، دستان تپل داشت و روی دستش، در همان قسمت که انگشت به کف دست متصل می‌شود، چهارتا نقطه‌ی کوچک بود. به نظر من همین چهارتا نقطه‌ی روی دست بچه‌ها یک دلیل قانع‌کننده است که برایشان غش کنی. تپل و سفید بود و از دوتا گوشواره ظریف توی گوشش فهمیدم دختر است. با این که سرش روی گردنش لق می‌خورد، سر و چشمان کنجکاوش را به اطراف می‌چرخاند. توی دلم برایش «و ان یکاد» خواندم و با خودم گفتم: پس نوزاد شیش ماهه این شکلیه... -تشنه‌ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده/ تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. جمعیت چندتا فریاد کشدار حسین کشیدند. در قسمت زنانه باز شد و خانم‌هایی که دم در ازدحام کرده بودند را راهی کردند برای شام؛ ولی مردان همچنان سینه می‌زدند. مادر نوزاد به در نگاه کرد. گفتم: صبر کنید خلوت بشه بعد برید. همچنان سر جایم ایستادم و مادر و کودک را باد زدم. مثل شب‌های قبل، اصراری در بلند کردن خانم‌ها نداشتم تا ازدحام جلوی در تمام شود. ازدحام که تمام شد، مادر و کودک را راهی کردم بروند بیرون و میان جمعیت راه افتادم. -خواهرم یا علی، بفرمایید... خوش آمدید... اول آن‌ها که جلوتر بودند را بلند کردم و بعد آن‌هایی که همچنان آن عقب نشسته بودند را. مجلس تقریبا خالی شده بود و هیچ‌کس جز چند خانم مسن که نشسته بودند تا خلوت خلوت شود نمانده بودند. دم در هنوز شلوغ بود. دور مجلس می‌گشتم و کیسه‌های کفشی که جامانده بود را جمع می‌کردم. درد کمر هنوز سر جایش بود و خم و راست شدن را دشوار می‌کرد، زانوهایم را خم می‌کردم تا دستم به زمین برسد. میان نشستن و برخاستن، خیلی‌ها کیسه‌ی کفششان را دستم می‌دادند، خسته نباشیدی می‌گفتند که جوابش را با التماس دعا می‌دادم. دستی به سمتم دراز شد؛ همان خانم چهل و چند ساله‌ای بود که در مسیر نشسته بود و جابه‌جایش کرده بودم. کیسه کفشش را به طرفم گرفته بود و کفش‌های کهنه و خاکی‌اش را در دست داشت. نگاهش به روبه‌رو و ازدحام جلوی در بود. انگار مسخ شده بود و به آن سمت می‌رفت. هیچ حرفی نزد؛ ولی به او هم التماس دعا گفتم. پاسخ نداد و همچنان با چشمانی کدر و خالی از احساس به سمت خروجی رفت. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از دید یه مامور امنیتی و همسرش. با هربار *** زاویه دید تغییر می‌کنه.
🚫 جنایت بامدادی فرقه کودک‌کُش صهیونی ( 🔞 حاوی تصاویر دلخراش) ⭕️ حملۀ هوایی تروریست‌های صهیونی به مدرسۀ تابعین در محلۀ الدرج شهر غزه ⭕️ دست‌کم ۱۰۰ فلسطینی شهید و صدها فلسطینی دیگر زخمی شدند. بیشتر شهدا کودک و افراد سالخورده بودند. ⭕️ این مدرسه هنگام نماز صبح هدف حملۀ هواپیماها قرار گرفت. شدت حمله به حدی بوده که پیکرهای شهدا تکه‌تکه و به اطراف پراکنده شده است. 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
با خدا بود و ماند.mp3
3.71M
ای پیرترین دختر تاریخ، رقیه(س)...💔🥺 🏴 شهادت مظلومانه و غریبانه حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر امام عصر ارواحنا فداه تسلیت عرض می کنیم (س) ┈┈••✾••┈┈ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت چهاردهم *** هانیه جواب نمی‌داد. نمی‌دانم این چندمین بار بود که داشتم شماره‌اش را می‌گرفتم و پیشوازش را می‌شنیدم. پیشوازش صدای حاج قاسم بود که می‌گفت: ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم... بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! انقدر حاج قاسم در گوشم خوانده بود ما ملت شهادتیم که قیافه‌ام شبیه حاج قاسم شده بود و صدایش در سرم زنگ می‌خورد؛ پیشواز را تا آخر می‌شنیدم و جواب نمی‌گرفتم. این اتفاق خیلی کم رخ می‌داد؛ هانیه من را پشت تلفن معطل نمی‌گذاشت، مگر این که واقعا نمی‌توانست جواب بدهد. نمی‌توانست جواب بدهد. داشتم دیوانه می‌شدم. زیر لب به زمین و زمان فحش می‌دادم، صلوات می‌فرستادم و از این که هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد لجم گرفته بود. به ترافیک جلوی روضه که رسیدیم، دیگر طاقت نیاوردم و خودم را از ماشین انداختم پایین. کمیل پشت سرم داشت داد می‌زد ولی نه می‌شنیدم و نه مهم بود که چه می‌گوید. خودروها به کندی پیش می‌رفتند و پیاده‌رو پر از آدم بود؛ پر از آدم‌های ظرف نذری به دست. این حالت فقط سالی ده شب توی این خیابان پیش می‌آمد؛ ده شب محرم. هیچ زمان دیگری این خیابان ترافیک سنگین نداشت. خودم را به زحمت از میان خودروها و موتورسیکلت‌هایی که درهم می‌لولیدند رد کردم. خلاف جهت آدم‌هایی که نذری به دست از پیاده‌رو رد می‌شدند به طرف ورزشگاه دویدم و درهمان حال دوباره شماره هانیه را گرفتم. گروه گروه خانواده بودند، بیشتر هم خانم. پیر و جوان، با بچه‌هاشان در آغوش. حاج قاسم داشت برای هزارمین بار در گوشم می‌خواند: «ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم...». در صورت‌ها دنبال اثری از هراس می‌گشتم؛ ولی همه آرام و خوشحال بودند. بعضی‌ها می‌خواستند بروند شام‌شان را توی پارک نزدیک ورزشگاه بخورند. قیافه هیچ‌کس شبیه آدم‌های جان سالم به در برده از بمب‌گذاری نبود. هیچ‌کس نمی‌دوید، هیچ‌کس گریه نمی‌کرد، هیچ‌کس جیغ نمی‌زد، هیچ‌کس خاکی و خونین نبود. همه‌چیز آرام بود؛ ولی من نه. -بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! هانیه همچنان جواب نمی‌داد. از میان خانواده‌هایی که پیاده‌رو را گرفته بودند، خلاف جهتشان، راه باز کردم به سمت در ورزشگاه. جمعیتی از آدم‌هایی که روضه نیامده بودند، پشت در ایستاده بودند. جمعیتی که از روضه فقط شامش را می‌خواستند و تا قبلش داشتند توی پارک خوش می‌گذراندند. و جمعیت دیگری، مردمی بودند که داشتند از روضه بیرون می‌آمدند. بیشتر مردها بودند. خانم‌هایی که شام به دست هم ایستاده بودند، منتظر مردشان ایستاده بودند که بروند خانه. جلوی چایخانه هم بعضی ایستاده بودند تا چای بنوشند. و تا وقتی که جمعیت متفرق نشده بود، خطر بمب بود. مخصوصا مقابل چایخانه. دور خودم چرخیدم. یک آمبولانس و یک ماشین آتش‌نشانی در قسمتی از محوطه جلوی ورزشگاه ایستاده بودند؛ وظیفه هرشبشان بود. یک خودروی ناجا هم کنار خیابان ایستاده بود و جلوترش، خودروی واحد چک و خنثی. کمیل خبرشان کرده بود. میان جمعیت گشتم. همه‌چیز عادی بود. جلوی چایخانه هم همینطور. همه آرام بودند بجز من. -ما ملت شهادتیم... روی پنجه‌هایم ایستادم که هانیه را پیدا کنم. هرجا که خانم‌های چادری ایستاده بودند چشم گرداندم. نبود. سرم گیج می‌رفت. به زحمت خودم را تا داربست‌های کنار چایخانه رساندم تا روی زمین ولو نشوم. هانیه کجا بود؟ این احتمال که هدف اصلی تهدید من از طریق هانیه بوده و نه بمب‌گذاری، داشت به دیواره‌های جمجمه‌ام فشار می‌آورد و سرم را می‌ترکاند. آخرین نفر که از در ورزشگاه بیرون آمد و درها بسته شد، جمعیت رفته رفته کم شدند؛ من اما سرگردان جلوی چایخانه ایستاده بودم. کمیل را دیدم که ماشین را پارک کرده بود و داشت می‌رفت سمت فرمانده واحد چک و خنثی. یک دور دیگر دور خودم چرخیدم و دستم را میان موهایم کشیدم. بمبی در کار نبود؛ رودست خورده بودیم. شاید از اول هدف هانیه بود؛ درواقع هدف من بودم و نمی‌دانم چرا. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
شاید...