اتفاقی که دیروز توی مجلس افتاد، یه نیش زهرآلود بود به پیکر نظام.
اصلا کاری به تایید یهویی و کیلویی کابینه پزشکیان ندارم که تا حالا سابقه نداشته نمایندهها اینطوری همه کابینه رو تایید کنند،
اون به کنار اصلا.
دیروز آقای پزشکیان یه سم خیلی خطرناک به پیکر نظام تزریق کرد(دکتره دیگه، بلده چی تزریق کنه که ذرهذره بکشه!).
این سم، یه سری عوارض کوتاهمدت داره، و سری عوارض بلندمدت خیلی خطرناک!
سم چی بود؟ ادعای این که همهی کابینه پیشنهادی مورد تایید رهبریاند، حتی اینم نه... اصلا خود رهبری تکتک اینا رو انتخاب کردن!
طوری از رهبری خرج کرد و همه کابینهش رو با اسم رهبری گره زد که الان خبرگزاریهای ضدنظام دارن از عبارت «کابینه خامنهای» استفاده میکنن!
این عبارت همون سم خطرناکه،
سمی که نهتنها اثر کوتاهمدتش رو روی مشارکت در انتخابات، سرمایه اجتماعی و نارضایتی مردم نشون میده،
بلکه از اساس ریشه جمهوریت در نظام اسلامی رو هدف گرفته!
نتیجه کار آقای پزشکیان اینه که از حالا، این کابینه هر افتضاحی به بار بیاره، مردم رهبر رو مقصر میدونن، حتی آقای پزشکیان میتونه بعدا بیاد بگه من با فلان وزیر موافق نبودم ولی چون رهبری انتخابش کرده بود نمیشد چیزی بهش بگم!
مردم همه فجایعی که قراره به دست وزرا به بار بیاد رو از چشم رهبری میبینن،
نهتنها به رهبری بدبین میشن، بلکه به این نتیجه میرسن که انتخاب ما فایده نداره وقتی رهبری وزرا رو انتخاب کنن.
و آقای پزشکیان رندانه و بزدلانه از زیر بار پذیرش مسئولیت دولتش شانه خالی خواهد کرد(گفته بودم این گردنگیرش خرابه، تحویل بگیرید).
مشارکت مردم توی انتخابات کم میشه، سرمایه اجتماعی کم میشه و نارضایتی اجتماعی زیاد.
اثر بلندمدتش هم ضربه به اصل جمهوریت در نظام اسلامیه.
جمهوریت از ارکان مهم این نظامه،
ولایت فقیه مثل شاه دیکتاتور نیست.
ولی آقای پزشکیان با ادعاشون اینطور القا کردن که رییسجمهور منتخب هیچکاره ست و آخرش تصمیم نهایی با رهبریه!
القای این تفکر اشتباه که ولایت فقیه دیکتاتوره!
و القای این که در جمهوری اسلامی رای مردم اثر نداره.
عزیزان
اگه دلتون برای این انقلاب و کشور و نظام میتپه،
اگه واقعا حضرت آقا رو دوست دارید و آرزو دارید فداشون بشید،
از همین الان جهاد تبیین کنید،
از همین الان با این تفکر مسموم مقابله کنید.
پادزهر سمی که پزشکیان تزریق کرد جهاد تبیینه،
برید توی خانواده و مدرسه و دانشگاه و محله و هرجا میتونید، بگید که اصلا اختیارات رهبری طوری نیست که بتونن توی تعیین کابینه دخالت کنند.
و این که رهبری با کابینه مخالفت نکردند هم درواقع احترام به رای مردمه، چون مردم به این فرد رای دادن و این فرد این کابینه رو انتخاب کرده،
خب رهبری نمیان رای مردم رو نادیده بگیرند.
این عین جمهوریته، این سندی هست که نشون میده رهبری دیکتاتور نیست و اتفاقا به رای و نظر مردم احترام میذارن حتی اگه پزشکیان باشه!
برید به همه بگید این روش از رهبر مایه گذاشتن، یه حقه کثیفه که قبلا بنیصدر ازش استفاده کرده!
خواهش میکنم نذارید این باور بین مردم جا بیفته...
نذارید این سم توی بدنه نظام اثر بذاره...
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهشی که توی رفتار و چشماشه،
اخلاصی که توی کلماتشه،
غمی که وقتی ازش رد میشن روی صورتش میشینه...
واقعا امام حسین علیهالسلام با قلب آدما چکار میکنه...؟؟
#اربعین #کربلا
http://eitaa.com/istadegi
🚩 همه جا کربلاست...
🏴 پیادهروی جاماندگان اربعین حسینی
🔹از چهارراه نورباران و میدان آزادی
🔸به سمت گلستان شهدای اصفهان
🗓 یکشنبه ۴ شهریورماه ۱۴۰۳
⏱ از طلوع آفتاب تا اذان ظهر اربعین
🚩 الی اصحاب الحسین (علیهالسلام)
#اربعین #کربلا_طریق_الاقصی
#الی_اصحاب_الحسین
💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان
@Chashmentezar_ir
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴
📖عَلَمنامه
✍️محدثه صدرزاده(پیشه)
📍فصل دوم: ورود ممنوع
اولین مقصدمان برای استراحت سامرا بود. بعد از کلی خستگی از حرم کاظمین و پیادهرویهایش بالاخره رسیدیم به سامرا. در صف طولانی ایست و بازرسی ایستاده بودیم و گه گاهی زیر فشار جمعیت سرم را بالا میگرفتم که نفس بکشم. اکثرا در شهرهای زیارتی عراق گیتهای ایست و بازرسی تکه به تکه است؛ اما در سامرا به خاطر مسائل امنیتی با دقتتر میگردند. بالاخره به گیت اصلی رسیدیم. علمدار کنارم ایستاده بود و در حال چانه زدن با مسئول بازرسی بود. بعد از کلی معطل شدن، مسئول بازرسی که فارسی بلد بود گفت:
_نمیشه این میله رو ببرین تو.
ابرو بالا انداختم. علمدار هم به چوب عجیب پرچم که هنوز برای من مجهول بود نگاهی انداخت و نالان گفت:
_آقای سلمانیان گفت ببرمش حتما، نمیشه که اینجا بگذارمش.
روبه زن کردم و گفتم:
_خانم این چوب پرچممونه اگه نباشه گم میشیم.
انگار دیگر زبان فارسیام را متوجه نمیشد و این بار زد کانال عربی و پشت سرهم گفت:
_ممنوع.
درمانده پرچم را جدا کردیم و چوبش را هم جمع کردیم. زن آن را از دستمان گرفت و بالای کمد گذاشت. از کانکس بازرسی بیرون که آمدیم همه منتظر ما ایستاده بودند. قبل از این که زبان باز کنند گفتم:
_زنه نذاشت چوب پرچمو بیاریم، گفت ممنوع.
آقای سلمانیان اولین کسی بود که واکنش نشان داد و گفت:
_عرضه یه چیز آوردنم ندارید، بدویید بدویید، بریم الان گم میشه.
و بدون توجه به بقیه به علمدار اشاره کرد و دوتایی رفتند دنبال چوب پرچم. با گفتههای بقیه تازه متوجه شدم که چوب پرچم و خود پرچم مال آقای سلمانیان است و وسایلش حکم ناموسش را دارند.
بعد از کلی معطلی بالاخره علمدار بی علم از ورودی خانمها و آقای سلمانیان علم به دست از ورودی آقایان آمدند. راه افتادیم. در بین راه آقای سلمانیان گفت:
_از الان به بعد دم هر گیت بازرسی پرچمو بدید به خودم، طرف مردونه اصلا گیر نمیده.
پرچم را همان جا به دست علمدار سپرد. نفس کلافهای کشیدم. عجب ماجرایی شد این پرچم.
نزدیک گیت آخر که وردی حرم است، روبهروی موکبی ایستادیم و مسئول کاروان گفت:
_علم رو بذارید اینجا، برید زیارت، وضعیت اونجا رو بسنجید ببینید چطوریه و بیایید کنار علم.
همه سرتکان دادیم و راه افتادیم به سمت حرم.
بعد از زیارتی کوتاه با چندتا از بچهها به سمت علم رفتیم. انگار ما اولین نفرات بودیم که رسیدیم. کمی با فاصله از آقایان کاروان روی زمین نشستیم. آقای سلمانیان هم حسابی سرگرم علم بود. روبه بچهها گفتم:
_پاشید بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
بوی سیب زمینی سرخ کرده و فلافل حسابی مدهوشم کرده بود. با موافقیت همه بلند شدیم. هنوز دور نشده بودیم که مردی با لباسهای ارتش عراق نزدیکمان آمد. درست روبهروی پرچم ایستاد و دستی به آن کشید و نگاهش کرد. دو نفر دیگر هم همراهش بودند.
بیخیال شکمم شدم و نظارهگر ماجرای روبهرویم شدم. مرد نظامی روی شانههای آقای سلمانیان زد و با آن لهجه غلیظ عربی گفت:
_حاجی، ممنوع. پرچم حزب الله ممنوع.
چشمانم چهارتا شده بود. باورم نمیشد پرچم ممنوع باشد. آقای سلمانیان از جا بلند شد و کنار مسئول کاروان گیج به مامورین نگاه کردند. مامورها هم دست و پا شکسته فارسی میفهمیدند و حرف میزدند. باز مامور چیزی گفت اما به عربی. درست صدایش را نشنیدم اما آقای سلمانیان با تعجب و بلند گفت:
_برای یه پرچم ما رو میخوای ببری زندان؟
بعد از حرفش دستی به شانه مامور زد و با دست علم کاروان دیگری را که پرچم ایران بود نشان مامور داد و با لحن شوخی گفت:
_پرچم جمهوری اسلامی، این ممنوع.
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم؟ چرا خودی را میزنی مرد، آن هم در این وضعیت؟ مامور سری تکان داد که دو مامور دیگر یکی آقای سلمانیان و دیگری مسئول کاروان را گرفتند و گفتند:
_لا. فقط حزب الله ممنوع. یالا.
مسئول کاروان روبه آقای سلمانیان کرد و گفت:
_حاجی جمع کن پرچمو.
آقای سلمانیان با اکراه پرچم را جمع کرد و مامورین باز هم تاکید کردند ممنوع و رفتند.
سریع به سمت آقایان رفتم و گفتم:
_این همه پرچم اینجا هست، چرا فقط این پرچم باید ممنوع باشه؟
مسئول کاروان همان طور که روی مقواهای پهن شده کنار پیاده رو مینشست گفت:
_داخل حرم دست حشدالشعبی و ایرانیاست؛ اما این بیرون دست طرفدارای مقتدی صدره، اوناهم که کلا مقاومت رو خطرناک میدونن. بعدم اینجا یه محله سنی نشینه.
ابرو بالا انداختم. به پرچم تا شده دست آقای سلمانیان نگاه کردم، حالا دیدم به آن عوض شده بود. همان طور درگیر فکر کردن بودم، مسئول کاروان گفت:
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَمنامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برا
_حالا شما همین جا بایستید که بچهها بدونن ما کجاییم. وعده ما پیش علم بود.
سر تکان دادم و جلوتر ایستادم. در آن حین نگاهی به تمامی پرچمها کردم خبری از پرچم حزب الله نبود؛ انگار تنها پرچم ما ممنوع الورود بوده. حالا چند دقیقهای را قرار بود من نقش علم را ایفا کنم.
ادامه دارد...
#کربلا #اربعین #طریق_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و ششم
-تو هم شنیدیش؟
-آره... به نظر میاد یه جایی شبیه...
امید حرف کمیل را قطع کرد.
-هیس... وایسا حسینم بشنوه، بعد. اگه الان بگی دچار سوگیری میشه، درست نمیتونه فکر کنه.
هدفون را گذاشت روی گوشم. دو دستم را روی گوشیهای هدفون فشار دادم و چشمانم را بستم. تمام اعصاب حسیام را در گوشهایم متمرکز کردم و گوش دادم.
صدای پایی که در یک راهرو میپیچید... صدای زنگ... صدای کسی که از پشت بلندگو کسی را صدا میزد...
به سختی میشد فهمیدشان؛ درواقع همان لحظه و دفعات بعد که صوت را گوش کردم، اصلا این صداها را نشنیده بودم. اگر امید صدای زمینه را تقویت نمیکرد، اصلا قابل شنیدن نبود. یک دور دیگر مکالمه اول را گوش کردم و سریع هدفون را از روی گوشم برداشتم. رو به امید و کمیل با صدای بلند گفتم: بیمارستان!
کمیل فقط سرش را تکان داد و امید توی هوا بشکن زد.
-دقیقا.
کمیل همچنان ساکت بود تا من چیزی که انتظارش را داشت به زبان بیاورم. گفتم: اگه اون ساعت بیمارستان بوده، پس حتما توی دوربینهای بیمارستان ثبت شده...
کمیل شانه بالا انداخت.
-امیدوارم.
امید گفت: خب، حالا مکالمه دوم رو گوش میکنیم. مکالمه دوم یکم فرق داره.
به نوبت مکالمه دوم را هم شنیدیم. فرق داشت واقعا. صدای ممتد کار کردن موتوری کوچک میآمد؛ چیزی مثل موتور پنکه. صدای پنکه بود و جابهجا شدن هوا؛ و غیر از این، صدای ناشناس در فضا میپیچید و به خودش برمیگشت. گفتم: صدای پنکه میاد و صداش میپیچه.
کمیل حرفم را کامل کرد.
-و صدای هیچ چیز دیگهای نمیاد.
امید محکم و خرسند سرش را تکان داد.
-آفرین، دقیقا. و این یعنی چی؟ یعنی توی یه محیط کاملا بستهس؛ چون صدا میپیچه و هوا گرمه. محیط بستهای که خالیه، چون صدا توش میپیچه. و این که هیچ صدای دیگهای نمیاد، به این معنیه که این محیط خیلی چفت و بست محکمی داره، مثلا شیشه دوجداره، در ضدصدا. البته ساعت تماس هم ساعتی بوده که آلودگی صوتی کم میشه.
-میشه فهمید مساحت جایی که توشه چقدر بوده؟
-آره، یکم زمان میبره. باید با نرمافزارای دقیقتر تحلیلش کنم. ولی حدس میزنم یه آپارتمان باشه؛ یعنی این به نظرم منطقیه. اگه فضا بزرگتر از سالن یه آپارتمان یا اتاقش بود، صدا انقدر نمیپیچید.
کمی زیر لب گفت: اولی توی بیمارستان، دومی از یه آپارتمان...
چراغی بالای سرم روشن شد و از هیجانش دستانم را به دو دستهی صندلی کوبیدم.
-دیشب طوری حرف میزد که انگار داشت منو میدید!
-خب؟
با شور و حرارت ادامه دادم: خب دیگه! اون یا توی کوچه بوده، یا توی یکی از ماشینا، یا پشت پنجره یکی از آپارتمانهای توی کوچه. با توجه به صوت نمیتونه توی ماشین یا کوچه بوده باشه ولی...
-شایدم هیچکدوم. از طریق یه دوربین یا همچین چیزی داشته تو رو میدیده، یه جای دیگه کلا.
کمیل با حرفش توی ذوقم زد. وا رفتم. بعید نبود؛ ولی من روی حرفم پافشاری کردم.
-فهمیدنش سخت نیست. فقط باید ببینیم توی کوچه ما آپارتمان خالی هست یا نه، زحمتش یه استعلامه.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
حالا صبر کنید به هانیه هم میرسیم...
ممنونم از محبتتون
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#نمیخوام_بدونم #فصل_دوم #قسمت_دوم [کاش نمیدونستم که انسان، انسانه‼️] در قسمت قبل، درباره این صح
#نمیخوام_بدونم
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
[کاش نمیدونستم که انسان، زنده به احساساتشه‼️]
اصولا شنیدیم که میگن هفتاد درصد بدن انسان از آب تشکیل شده. من ولی نظریه متفاوتی رو از خودم درآوردم که گرچه مندرآوردی هست، ولی بدون پشتوانه هم نیست. اگر به تجربیات خودتون و اطرافیانتون از زندگی یه نگاه کوتاه بندازید، خواهید دید که اغلب آدما، چه مرد و زن، چه منطقی و غیرمنطقی و چه پیر و جوان، ناخودآگاه پشت هر تصمیمی که میگیرن، احساساتشون اثرگذار بوده.
اصلا ما یه وضعیتی رو داخل روانشناسی داریم به نام "محرومیت حسی".
این حالت به قدری عذاب آوره که انسانها قادر به تحملش نبودن و از این وضعیت به عنوان یک شکنجه استفاده میشه!
اینکه هر پنج حس اصلی شما، تحریک نشه، نه بشنوید، نه ببینید، نه لمس کنید، نه بو کنید و نه چیزی رو بچشید، یه حالت شکنجهست!
البته اینا حواس پنجگانه ما هستن که خب بیشتر مربوط به فیزیک بدن ما میشن، شما تصور کنید که یه روز از خواب بیدار میشید و علاوه بر اینکه هیچکدوم از حواس پنجگانه رو ندارید، نه میتونید کسی رو دوست داشته باشید نه اصلا میتونید بفهمید دوست داشتن چیه. بیحسی مطلق!
حتی قابل تصور نیست، چون اصلا مغز شما چنین وضعیتی رو درک نمیکنه.
پس ما چه بخوایم چه نخوایم، مجبور به حس کردن و توجه به احساساتمون هستیم.
احساسات ما، شبیه یه بطری آبه، اگر مدام بهش فشار بیاریم و بخوایم سرکوبش کنیم، بطری میترکه و آب، سرازیر میشه و ممکنه خرابی به بار بیاره. البته این خرابی به بار آوردن، برای وقتاییه که شما همش بطری بطری، یکی یکی، مدام یه عالمه آب رو پشت یه سد جمع کردین! اون وقته که اگه تَرَک کوچولو برداره، کل شهر رو آب میبره!
بدن انسان، فیزیک جسمی و تمام حالاتی که در زندگی تجربه میکنه، عجیبترین حالات تجربه شده توسط یک مخلوق هست. شما هیچوقت یه لاکپشت رو نمیبینید که به خاطر مرگ مادرش گریه کنه، یا بچه گربهای رو نمیبینید که در اثر جدایی پدر و مادرش، آسیب روحی رو تجربه کنه.
حواستون به احساساتتون باشه که باهاش توی قسمت بعدی، با معرفی یک کتاب خفن، خیلی کار داریم!
#طناز
15.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ هم مربوط به قسمت قبل بود که من یادم رفت بذارم.