eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 81 - شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟ - نه... تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بی‌هدف خط کشیدم: - بگو. می‌شنوم. باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمی‌شد. بریده‌بریده گفت: - یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه... تکیه‌ام را از صندلی گرفتم: - یعنی چی؟ - یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحه‌ش با ماست. با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمی‌دانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم. بعضی چیزها هست که نمی‌توان به آن‌ها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی. یکی‌اش همین است که بفهمی یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده می‌کنند برای دریدن مردم بی‌گناه کشورت. حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است. یک نفس عمیق کشیدم اما بی‌صدا. جلال نباید حس می‌کرد ترسیده‌ام. یکی دیگر از دشواری‌های کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیده‌ای؛ چه دوست چه دشمن. گفتم: - دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟ با کمی مکث گفت: - چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
خب‌...شگفتانه‌ای که گفته بودم رو الان می‌فرستم... آماده‌اید؟
💞 💞 / بخش اول الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسه‌مان، آن کتابچه را به من داد. شاید چون می‌دید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم. داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را می‌خواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم می‌کرد؛ کنجکاوی‌هایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز. کتابچه در میان کتاب‌های دفتر بسیج مدرسه‌مان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی. آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمی‌کرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی می‌رسید، ذوق می‌کردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود. زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگی‌نامه شهدای زن. عبارت گنگی بود. اصلا مگر زن‌ها شهید می‌شوند؟ شهادت مال مردهاست که می‌روند جنگ. شهیدها آدم‌های خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی. اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و... خاطراتشان عجیب بود. حساسیت‌شان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همان‌جا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانم‌ها هم شهید می‌شوند. نمی‌دانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر می‌کردم، یک جرقه‌ای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم! صرفا یک جرقه بود؛ خیلی درباره‌اش فکر نکردم. یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون می‌رفتیم که گفت: من حس می‌کنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هسته‌ای می‌شی و میان ترورت می‌کنن و شهید می‌شی! صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقع‌ها می‌خواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هسته‌ای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید! باز هم جدی‌اش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: دخترها هم شهید می‌شوند. این چراغ کم‌کم نورش بیشتر شد؛ انقدر زیاد که وقتی گلستان شهدا می‌رفتم، بیشتر به شهدای دختر سر می‌زدم. به زهره بنیانیان و زینب کمایی. شهادتی که برای خانم‌ها رقم می‌خورد، جذاب‌تر بود برایم. راست می‌گویند که ناز کردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز می‌کنند و شهادت می‌آید سراغشان؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند. یک مدت کارم این بود که در گلستان شهدا بگردم دنبال بانوان شهید. یکی‌یکی، میان قبرها و ردیف‌ها. گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود. قطعه مدافعان حرم که پر بود از بانوانی که در حج خونین سال شصت و شش شهید شدند؛ اما میان ردیف‌های دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا می‌کردم و از این کشف به خودم می‌بالیدم. حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم می‌دانستم. برای پیدا کردن شهدای خانم، حتی پا می‌گذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دور افتاده‌ای که همه می‌گفتند تنها نرو. و من رفتم؛ بدون این که به حس دلهره‌ای که داشتم توجه کنم. وقتی شهید زهرا زندی‌زاده را دیدم که میان آن‌همه قبر قدیمی قد علم کرده و از پشت شیشه‌های عینک بزرگش نگاهم می‌کند، دلهره‌ام تبدیل شد به شوق. هرچه من بیشتر دنبالشان می‌گشتم، کم‌تر پیدایشان می‌کردم. اصلا انگار بیشتر از هفت‌هزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیر و رو می‌کردی هم چیز زیادی ازشان پیدا نمی‌شد؛ آن‌هایی که معروف‌تر بودند فقط یک زندگی‌نامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت. از همه‌شان هم یک چیز نوشته بودند: شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود. همین! اگر کمی خوش‌شانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا می‌کردم. بعضی از شهدا هم بودند که بجز یک نام، اثری ازشان نبود. حتی کسی نمی‌دانست چرا و چطور شهید شده‌اند؛ مخصوصاً شهدای زن خوزستان. حس می‌کردم هرچه فریاد می‌زنم، صدایم به جایی نمی‌رسد. به هرکس می‌گفتم دنبال خواندن و حتی جمع‌آوری خاطرات شهدای خانم هستم، مثل دیوانه‌ها نگاهم می‌کردند؛ انگار این کار عبث‌ترین کاری ست که یک نفر می‌تواند انجام بدهد. انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیت‌شان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمی‌خوردند.
💞 💞 / بخش دوم واقعا مثل دیوانه‌ها شده بودم. هرجا اسم یک شهید خانم می‌شنیدم، دربه‌در می‌گشتم که ببینم چیزی از زندگی‌نامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستان شهدا گذشته بود، فضای مجازی و کتاب‌ها را برای پیدا کردنشان شخم می‌زدم. افتاده بودم دنبال کتاب‌هایی که درباره شهدای زن نوشته‌اند. معروف‌ترینشان راز درخت کاج بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. ستاره غروب، دخترم ناهید، من میترا نیستم، کد هشتاد و دو، راض بابا، دختران هم شهید می‌شوند، عصمت، عاشقانه‌ای برای شانزده ‌ساله‌ها، دختری با روسری آبی، عطر نارنج بوی باروت، فرشته نجات، دختری کنار شط، تصویر آخر، نیمکت‌های سوخته، عروس خاک... همه را خواندم. بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتاب‌ها انگار فقط برای رد کردن گزارش بودند و این که بگویند: «بله ما هم یک چیزی نوشتیم!». کم بودند. حق شهید را ادا نمی‌کردند. این میان، یک مجموعه ده جلدی بدجور چشمم را گرفته بود: زنان آسمانی. اصلا وقتی فهمیدم ده جلد کتاب درباره شهدای زن چاپ شده است بال درآوردم؛ اما خیلی زود فهمیدم این کتاب‌ها چندبار در همان دهه هفتاد چاپ شده و دیگر پیدا نمی‌شوند. سال نود و هشت، دوباره همان جنون زده بود به سرم. می‌خواستم هرطور شده یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال یک راهی می‌گشتم برای رسیدن صدایشان به همه. با چندنفر از دوستانم افتاده بودیم دنبال خاطراتشان؛ هرچند بقیه بچه‌ها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همه‌گیر شد، کار زمین خورد. با این وجود، فهمیدم پدربزرگم معلم دبیرستان شهید زهره بحرینیان بوده، یا یکی از دوستانم با چندنفر از بانوان شهید سامرا نسبت فامیلی دارد و حتی یکی از معلمان دبیرستانم، از اقوام دوتن از شهدای بمباران اصفهان است و این‌ها هم به انبوه کشف‌هایی که داشتم افزوده شد. بعدها بخشی از نتیجه تحقیقاتم درباره بانوان شهید را گره زدم به شاخه زیتون و دیدم بانوان شهید میان دختران نوجوان، خواهان زیاد دارند. وقتی داشتم برای یادواره بانوان شهید، اسم شهدا را لیست می‌کردم، شهیدی پیدا کردم به نام رقیه محمودی. ضابط قوه قضائیه. نحوه شهادتش بدجور به دلم نشست؛ انقدر که دوباره مثل دیوانه‌ها افتادم دنبالش؛ دنبال خاطراتش، زندگی‌نامه‌اش و هرچیزی که من را به او برساند. آخرش فهمیدم شهید رقیه محمودی، یکی از ده شهیدی ست که خاطراتش در مجموعه زنان آسمانی چاپ شده. دوباره دربه‌در کتاب‌فروشی‌های گلستان شهدا و هر سایتی که فکر می‌کردم ممکن است این کتاب را بفروشد را زیر و رو کردم. طلسم شده بود. هیچ جا پیدایش نکردم. همیشه گوشه ذهنم این را داشتم که یک روز در یکی از رمان‌هایم، ماجرای شهادت رقیه را بازنویسی کنم. مهرش به دلم نشسته بود. می‌خواستم در رفیق به این مدل شهادت بپردازم؛ اما دیدم نمی‌شود قشنگ روی آن حرف زد و موضوع شهید می‌شود. خودم از شهید خواستم یک جایی راهی برایم باز کند تا از مظلومیت درش بیاورم. این راه در خط قرمز باز شد. وقتی پی‌رنگ خط قرمز را می‌نوشتم، یاد قول و قرارم با شهید محمودی افتادم و شخصیت مطهره خلق شد. دو قسمتی که مربوط به شهادت مطهره یا همان رقیه بود را وقتی در کانال منتشر کردم، از تعداد بالای پیام‌هایی که در ناشناس آمد، فهمیدم خیلی‌ها مثل من هستند که رقیه را دوست دارند و تشنه شنیدن خاطراتش هستند. دوست داشتم کتاب «باید امشب بروم» که زندگی‌نامه رقیه بود را معرفی کنم؛ اما می‌دانستم کسی پیدایش نمی‌کند. بعد از نماز صبح، با نهایت ناامیدی نام کتاب را در اینترنت جستجو کردم. اولین نتیجه‌ای که آورد، سایت نویدشاهد بود؛ انتشارات خود کتاب. بازش کردم و درکمال ناباوری، صحنه‌ای دیدم که چشمان خواب‌آلودم را باز کرد: کتاب به صورت رایگان در دسترس شماست! با ناباوری کلمه دانلود را لمس کردم. هرچه خط آبی‌رنگ نوار دانلود جلوتر می‌رفت، چشمان من هم بازتر می‌شد. انگار در خواب به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم؛ اما نه...کاملا بیدار بودم. دانلود تکمیل شد. هنوز شک داشتم؛ با ناباوری فایل را باز کردم. خودش بود...زندگی‌نامه و خاطرات شهید رقیه محمودی! خلاصه که... الان سه روز است می‌خواستم این متن را بنویسم و بعد فایل کتاب را برایتان منتشر کنم؛ چون می‌خواستم بدانید پشت این فایل چه دغدغه و عقبه‌ای هست و اگر به دستتان رسیده، عنایت خودِ شهید بوده و بس.
eaef4b7d-b9fb-4771-acfe-9ad9e2984542.pdf
10.39M
📚 📘کتاب باید امشب بروم زندگینامه شهید رقیه محمودی 🥀 شهیده‌ای که در خط قرمز تلویحا به نحوه شهادتش اشاره شد... http://eitaa.com/istadegi
سلام ممنونم، لطف دارید اینطور که معلومه بله
سلام توسط چند متهم که قصد فرار داشتند شهید شدند کتاب رو بخونید متوجه می‌شید.🙂
سلام سلامت باشید، ممنون خیر. این کتاب چاپی هست پی‌دی‌اف نداره
سلام خیر متاسفانه نخوندم.
سلام ممنونم اینجا منظور شهدای خانمی بود که در بمباران یا عملیات‌های تروریستی به شهادت رسیدند. منظور این بود که مردها در جنگ شرکت می‌کردند و شهید می‌شدند اما خانم‌ها بدون این که به جبهه برن شهید می‌شدند.
سلام آشنایی با شهدا هر زمانی که اتفاق بیفته یه توفیق بزرگه...و دعوت خود شهداست. هیچ چیز اتفاقی نیست. این که ما مطلبی رو از یک شهید بخونیم و باهاش آشنا بشیم، قطعا عنایت خود شهید بوده. امیدوارم این آشنایی برای همه اعضای کانال سبب خیر بشه. بنده هیچ‌کاره بودم و هستم. این خود شهدا هستند که باب آشنایی رو باز کردند.
سلام عکسی از ایشون موجود نیست.