eaef4b7d-b9fb-4771-acfe-9ad9e2984542.pdf
10.39M
#معرفی_کتاب 📚
📘کتاب باید امشب بروم
زندگینامه شهید رقیه محمودی 🥀
#نشر_نوید_شاهد
شهیدهای که در خط قرمز تلویحا به نحوه شهادتش اشاره شد...
#لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
سلام
آشنایی با شهدا هر زمانی که اتفاق بیفته یه توفیق بزرگه...و دعوت خود شهداست.
هیچ چیز اتفاقی نیست.
این که ما مطلبی رو از یک شهید بخونیم و باهاش آشنا بشیم، قطعا عنایت خود شهید بوده.
امیدوارم این آشنایی برای همه اعضای کانال سبب خیر بشه.
بنده هیچکاره بودم و هستم.
این خود شهدا هستند که باب آشنایی رو باز کردند.
نظر یکی از مخاطبان که در اسکرینشات نمیگنجید:
💬سلام خدا خیرتون بده انشاالله وقتی یادداشت لشکر فرشتگان رو خوندم خیلی منقلب شدم ازتون ممنونم که دارید با نوشته هاتون برای ما الگوها رو یاد آوری میکنید و به هویت زن روح دوباره ای میبخشید
راستش من هم خودم به نوشتن خواندن علاقه دارم هم زنگ های انشا ،مراسم ها و جاهای دیگه متن های مینوشتم که مورد استقبال بچه ها و معلمین قرار میگرفت اما تو دوران کرونا وقتی فرصت تنهایی و فکر کردن داشتم به خودم گفتم نوشتن یه رمان خوب مذهبی (که متأسفانه این روزا کم شده)به دردی نمیخوره چون مردم ما به خواندن و مطالعه و خرید کتاب علاقه ای ندارند گذشت گذشت و من از اینکه یک خانم نویسنده بشم نا امید شدم تا اینکه ۱۰/خرداد/۱۴۰۰ با کانالتون آشناشدم و این باعث شد من دوباره یاد هدف و علاقم بیفتم
من تو کانال شما به عین الیقین رسیدم که با نوشتن میشه تاثیر گذار بود ازتون ممنونم بابت دوباره پر کردن جوهر قلمم
ازتون ممنونم بابت رمان های خوب انقلابی که نوشتید
و یک دنیا ممنون دیگه
انشاالله همیشه در این راه ثابت قدم باشید و جزو ادامه دهندگان راه شهدا
🌿🌿🌿
سلام و درود
حقیقت اینه که اگر قلم بنده اثرگذار بوده، این اثر از من نیست و قطعا خواست خداست.
بارها نوشتههای دیگهای داشتم که این تاثیرگذاری رو نداشتند. این که نوشته اثر داشته باشه واقعا از خداست.
امیدوارم خدا به قلم شما و بنده و همه کسانی که در راه انقلاب قلم میزنند برکت ببخشه.
موفق باشید.
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 82
آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...
نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟
باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم. گفت:
- شما...
صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمیگرده؟
با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه.
نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.
- آقا...
جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام.
امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمیگی میخوای چکار کنی؟
لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا.
***
ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم.
پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود. ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ.
با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم.
سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 83
عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمیرسید.
یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشتهاند.
کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.
آب حوض موج میخورد و زیر نور آفتاب برق میزند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.
نگاهی به دور و برمان میاندازم. داخل آلاچیقها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستورانهای کاروانسرا هستند. هیچکس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...
بجز...
بله!
بجز همان دو تروریست!
خیالم کمی راحت میشود. خوب است که بین مردم نیستند.
برای این که حساس نشوند، قدم تند میکنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمیرویم.
در دالان ورودی کاروانسرا میایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان مینشینم و به مرصاد میگویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک میشم.
از خدا خواسته میرود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنهایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستورانهای داخل کاروانسرا میآید، دارد با روح و روانمان بازی میکند.
انقدر سریع راه رفتهام که تندتر نفس میکشم، تمام سرم نبض میزند و زخم دستم ذقذق میکند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.
با دست راست، عرق را از پیشانیام پاک میکنم. سنگهای سکویی که روی آن نشستهام کمی خنک است و خنکم میکند.
دستانم را هم میگذارم روی سکو؛ سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم.
مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودیاش را با زنجیر بستهاند و از تابلوی بالای سرش میشود فهمید این پلهها به پشتبام میرسند.
یک مغازه سوغاتفروشی هم هست که گز میفروشد. اینجا عجب بافت سنتیای دارد!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi