🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 141
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند. میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه میدهم:
تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم. میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند که دستش را جلو میآورد و دستم را میگیرد.
دستش گرم است. کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و بیمقدمه میگوید:
واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 142
کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید.
کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد:
وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی.
(و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.)
حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد:
خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد.
شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند:
لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!
با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم:
قبلتُ.
حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد:
یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم.
دستم را رها میکند و میگوید:
آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب.
***
-خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین...
حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد.
دستم را محکم گرفتهام به فرمان و با دستاندازها بالا و پایین میشوم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi