eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 141 شانه بالا می‌اندازم و بغض گلویم را می‌گیرد: شهید شد. چشمانش از خوشحالی برق می‌زنند. می‌دانم به چه فکر می‌کند. از فکرش هم اعصابم به هم می‌ریزد. برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه می‌دهم: تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود... دیگر نمی‌توانم جمله‌ام را ادامه بدهم. می‌ترسم صدایم از بغض بلرزد. می‌ترسم بغضم بترکد. حامد آه می‌کشد: خوش بحالش. - جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم می‌شد. خیلی سر نترسی داشت. به حامد نگاه می‌کنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم: مثل تو! کمیل سر جایش ایستاده و می‌گوید: من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زنده‌ایم، هستیم. و ادایم را درمی‌آورد: اگه بود! انگار نیستم! به جایی که کمیل ایستاده نگاه می‌کنم و بی‌اختیار با دیدنش لبخند می‌زنم: هنوزم نمی‌تونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم. - من شهادت خیلی‌ها رو دیدم؛ ولی هیچ‌وقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو. سرم را برمی‌گردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل می‌چرخد. چقدر شبیه هم‌اند! حامد می‌پرسد: وقتی شهید شد پیشش بودی؟ از یادآوری آن شب دلم در هم می‌پیچد. هیچ‌کس این سوال را از من نپرسیده بود. چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته می‌زند زیر بینی‌ام. به سختی لب می‌جنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! نمی‌دانم حامد چه چیزی در چشمانم می‌بیند که دستش را جلو می‌آورد و دستم را می‌گیرد. دستش گرم است. کمی فکر می‌کند تا چیزی یادش بیاید و بی‌مقدمه می‌گوید: واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) می‌ورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار می‌دهم...) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 142 کمی صبر می‌کند. انگار می‌خواهد ادامه‌اش یادش بیاید. کمیل دارد با لبخند نگاهمان می‌کند و ادامه می‌دهد: وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی. (و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتاب‌ها و فرستادگان او عهد می‌کنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.) حامد باز هم به ذهنش فشار می‌آورد: خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امام‌ها و همه عالَم عهد می‌بندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم ان‌شاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد. شوکه‌ام از این حرکتش. کمیل می‌خندد و رو به من می‌کند: لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم! با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام می‌گویم: قبلتُ. حامد نگاهی به اطراف می‌اندازد و با شرمندگی می‌خندد: یه ادامه‌ای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم. دستم را رها می‌کند و می‌گوید: آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب. *** -خجالت می‌کشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین... حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر می‌کند؛ طوری که صدای مداح در ماشین می‌پیچد. دستم را محکم گرفته‌ام به فرمان و با دست‌اندازها بالا و پایین می‌شوم. پایم را بیشتر روی گاز فشار می‌دهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریست‌ها نشویم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
ببخشید دیر شد. رفته بودیم دوز دوم واکسن بزنیم!
حرفی نظری چیزی درباره ندارید؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اصلا یادم نمیاد چون خیلی وقت پیش دیدم گاندوی۱ رو
سلام بله مطالعه می‌کنم و یکی از نویسندگان مورد علاقه م هستند. کتاب‌های ایشون رو هم خیلی معرفی می‌کنم به دوستانم. بله راز تنهایی رو هم می‌خونم، به خوبی بقیه آثارشون نیست ولی قشنگه.