!!!!!Hamed Zamani - Sepidar.mp3
15.53M
🇮🇷🥀
من مردمی رو میشناسم که،
دنیا کنار عشقشون هیچه...
🎤حامد زمانی
به مناسبت سالروز حماسه ۲۵ آبان مردم اصفهان...✨🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #حجاب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 35 طوری خوشحال ا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 36
ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. میخواستم بگویم نرو؛ نمیتوانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.)
خدا؟ نمیفهمیدمش؛ ولی شاید همراهیاش با من، به اندازه حضور حیدر میتوانست خوب باشد. باز هم، دوباره ترس به جانم افتاده بود با فکر رفتن حیدر. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد.
زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک موج میخورد پشت پلکهایم. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه میتوانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش.
خم شد، طره موهایم که بر چهرهام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی.
***
افرا و آوید خوابیدهاند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. نشستهام مقابل پرترههایی که از حیدر کشیدهام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم.
یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو میزند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟
و خودم جوابش را میدهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد.
میروم سراغ کیف خاکستری گوشه کمد. دست میکشم روی محتویات کیف؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز میکنم. ذهنم پر میشود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است آن هم از نوع پاسدار. نمیدانم از پسش برمیآیم یا نه.
میتوانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را فرو کنم در شکمش یا تیری بنشانم در پهلویش؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم میداند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم هم، مسعود میآید کمکش و خودش هم دست روی دست نمیگذارد؛ و قطعا حریف هردوشان نمیشوم. باید اول شر مسعود را بکنم.
شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش. و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان میکَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختیهای این شانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم.
در هر حال، در دیدار اول نمیشود او را کشت. شاید هم دلیل قانعکنندهای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان...
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 36 ترسیدم گرمای
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 37
***
نمیدانم چرا در گلستان شهدای اصفهان قرار گذاشته. تا چشم کار میکند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیمقرن از جنگ ایران و عراق میگذرد؛ اما ایرانیها نمیخواهند کشتههای آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُردهاند.
وسط هفته، آن هم هشت صبح، اینجا خلوتِ خلوت است. پاهایم میلرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم میرسم به کسی که مدتهاست منتظرش هستم.
چقدر در خیالاتم دستنیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر میرسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را میکشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریشهایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد...
و البته، حواسم هست که ممکن است تمام اینها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم هم شکبرانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابانهای ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی ایران...
به امید رسیدنش، در ورودی گلستان شهدا کشیک میکشم و برای این که گرم شوم، قدم میزنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع میکند به باریدن. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمیدانم.
-اومدی؟
از جا میپرم و برمیگردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بیاختیار لبخند پهنی روی لبم مینشیند: سلام. منتظرتون بودم.
-دنبالم بیا.
پشت سر مسعود که با قدمهای بلند از مقابل قبرها میگذرد، میدوم: خودش نیومده؟ حیدر رو میگم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟
مسعود پرحرفیام را با دو کلمه خاموش میکند: الان میبینیش.
خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را میلرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتادهام دنبال مسعود؟
دارم حماقت میکنم؛ حماقتی بزرگتر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمیآیم. کاش حرف دانیال را گوش نمیکردم و مسلح میآمدم...
-هنوز منو نشناختی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 37 *** نمیدانم
یه سوال الان برام پیش اومد...
دوست دارید آریل دستگیر بشه یا نه؟
مهشکن🇵🇸
یه سوال الان برام پیش اومد... دوست دارید آریل دستگیر بشه یا نه؟
یعنی فکر میکنید با صحبت کردن حل میشه؟
خدا نکنه، ناراحت نباشید انشاءالله اتفاقی نمیافته.
آرامش و خونسردی خودتون رو حفظ کنید🙂
سلام
یک نکته مهم رو کلا همه عزیزان باید بدونند؛ و اونم اینه که به هیچ وجه اگر توی موقعیت مشابه(تهدید افشای فیلم و عکس توسط چنین افرادی) قرار گرفتید، نترسید و به اون فرد باج ندید. چون اون فیلم یا عکس، فقط یک اهرم فشار علیه شماست و اون پسر میدونه که اگر فیلم رو منتشر کنه، پلیس فتا (در صورت شکایت شما) خیلی سریع پیداش میکنه و مجازاتش خیلی سنگینه.
متاسفانه برخی افراد گاهی از ناآگاهی دختران استفاده میکنند و با این تهدیدها سعی میکنند باج بگیرند. ولی اصلا نترسید و باج ندید.
میتونید همین الان هم به پلیس شکایت کنید. چون اصلا حق فیلم گرفتن نداشته.
انشاءالله حل میشه.
(قرار بود پیامهای اینچنینی رو در کانال قرار ندم؛ ولی چون دیدم دونستن این نکته برای همه عزیزان مفیده، منتشر کردم.)
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 37 *** نمیدانم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 38
مسعود این را میگوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگهایم جاری میشود. پس درست فکر کردهام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده.
مسعود که میبیند سکوتم طولانی شده، میگوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه.
دوست حیدر... خودش است. دهان باز میکنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود میایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست.
و اشاره میکند به قبر پایین پایش. مردی حدودا سیساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج میشوم. مسعود دارد دستم میاندازد؟ نگاهی به دور و برم میاندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. و بعد، مینشینم بالای قبر و با دقتتر به عکس نگاه میکنم.
چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق میدهم. ریش دارد، مثل حیدر. میخندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانیاند، مثل حیدر. پوستش آفتابسوخته است، مثل حیدر.
پازلِ نیمهتمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل میشود. خودش است؛ همان مردی که شانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم میفشارد. انگار دوباره پرتاب شدهام به شانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. زمین زیر پایم دوباره میلرزد انگار.
از جا میجهم. جیغ کوتاهی میکشم و با دست، دهانم را میپوشانم. چه شوخی مسخرهای! مسعود مسخرهام کرده. نه این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو میخورم و میروم عقب. بلند میخندم و صدایم از ته حلقم درمیآید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست...
صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم میکند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشتههای روی قبر هم کار نمیکند. قطرههای بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر میخورند و به چهره من سیلی میزنند تا مطمئن شوم که بیدارم.
عقب عقب میروم و پا میگذارم به فرار. مسعود همانجا ایستاده؛ بدون توجه به من. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم میکنند؛ همه جوان. حتی جوانتر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی میگردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم.
میدوم؛ انقدر که برسم به قسمت خیلی قدیمیترِ قبرستان؛ تختهفولاد. ریگهایی که کف زمین ریخته، پاهایم را به درد میآورند؛ اما باز هم میدوم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
Mohammad_Motamedi_-_Hala_Ke_Miravi_(320).mp3
9.23M
💔
بی خاطرات تو،
بی آرزوی تو،
دل را کجا برم...؟
🎤محمد معتمدی
#شهریور
http://eitaa.com/istadegi
عازم یک سفرم...
حلالم کنید.
احتمالا امشب و فرداشب رمان رو نمیتونم منتشر کنم.
التماس دعا
امروز بار خستگی سه سال را زمین گذاشتم...
و حتی بار خستگی یک عمر را...
الحمدلله.
#لبیک_یا_خامنه_ای
مهشکن🇵🇸
امروز بار خستگی سه سال را زمین گذاشتم... و حتی بار خستگی یک عمر را... الحمدلله. #لبیک_یا_خامنه_ای
سلام
بله درسته...
به یاد عزیزان مهشکن بودم...
انشاءالله قسمتتون بشه.