مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 33 سریع همه پرتر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 34
نقاشیها را رها میکنم روی زمین و دراز میکشم روی تخت. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش میگیرم و چشم میبندم. این آخرین هدیه حیدر است.
دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمیتواند بیاید پیشم؛ و این هدیه را هم فرستاده برای من. بیرحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم میگرفت و دستان و صورتم را میبوسید.
دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبهها خوشم نمیآمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثهاش را که دیدم فکر کردم حیدر است.
غلت میزنم به پهلو و چشمانم را میبندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیریهای فکری ست. تازه چشمانم گرم شدهاند که همراه افرا زنگ میخورد و چرت شیرینم را پاره میکند.
چشمانم را برهم فشار میدهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمیدهد و همراه همچنان زنگ میخورد. کلافه میشوم و غرغر میکنم: افرا جواب بده دیگه...
صدای خنده آوید را میشنوم: جواب بده دکتر حسابی، یه وقت اون که پشت خطه میخواد آدرس محل وصیتنامهشو بده. جواب بده تا نمرده.
صدای افرا را از بالای سرم میشنوم: با تو کار دارن.
چشم باز میکنم و صفحه همراه افرا را مقابلم میبینم؛ شمارهای ناشناس را. اخم میکنم: از کجا میدونی با منه؟
افرا سکوت میکند و فهمیدنش آسان است: پدرش زنگ زده.
همراه را از دست افرا میگیرم و صدای خوابآلودهام را صاف میکنم: بله؟
صدای بم پدر افرا، تهمانده خوابم را میپراند: سلام. مسعودم.
- سلام. چیزی پیدا کردین؟
-بله.
یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی میشود و راست مینشینم: واقعا؟ میتونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟
-فردا صبح بیا به آدرسی که میفرستم.
حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمیتواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ میزنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. میگویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید...
-شب بخیر.
قطع میکند؛ دقیقا وسط دعای خیرم. لبانم را روی هم فشار میدهم که جیغ نزنم. میپرم و افرا را بغل میگیرم. تعادلش را به سختی حفظ میکند و سعی میکند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم...
و من را هل میدهد به عقب. میافتم در آغوش آوید که هیجانزدهتر از من، تکانم میدهد: بگو چی شد؟
محکم آوید را بغل میکنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده.
آوید بازوهایم را میگیرد و تکان میدهد. با شوق به چشمانم خیره میشود و میگوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم میتونی؟ آخ جون...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
«در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰، پیکر بیجان ادواردو آنیلی(وارث ثروت و قدرت افسانهای خاندان آنیلی)، در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل راهآهن «ژنرال فرانکو رومانو» شهر فوسانوی ایتالیا پیدا شد...»
🥀و امروز بیست و دومین سالگرد شهادت این شهیدِ غریب هست...
شهیدی که علیرغم موقعیت خانوادگی، سالها در بایکوت رسانهای بود، پرونده قتلش سریع بسته شد، و با این که مسلمان بود، حتی به شیوه مسلمانها دفن نشد و هنوز مثل اربابش بیکفنه...
درباره مظلومیت این شهید، فقط کافیه بدونید که پدر مسیحی و مادر یهودیش، از عاملان قتلش بودند. و برعکس خیلی از شهدا، حتی پدر و مادری نداره که سر مزارش برن...
شهیدی که هنوز به لطف تبلیغات صهیونستها، خیلی از مردم ایتالیا تصور میکنند افسرده بود و خودکشی کرد!
درحالی که ادواردو اصلا افسرده نبود؛ کوهی از امید و توکل به خدا بود... وگرنه چه نیرویی میتونه به یک انسان کمک کنه مقابل فشارهای روانی و اجتماعی شدید خانواده و دوستان و رسانهها و... بایسته و اعتقادش رو حفظ کنه؟
ادواردو حقیقت رو با عقل و قلبش پیدا کرد، به لطف خدا هدایت شد، و مردانه برای اعتقادش جنگید.
خانوادهش بهش فشار آوردند، بایکوتش کردند، حتی بهش تهمت اعتیاد و جنون و... زدند، مدیریت شرکت خودروسازی فیات رو ازش گرفتند... فقط برای این که دست از اسلام برداره و برنداشت.
حتی برای این که روح ادواردو رو درهم بشکنند، اون رو چندین ماه در بیمارستان روانی بستری کردند ولی ادواردو همچنان پای دینش موند.
ادواردو تنها وارث ثروت افسانهای خاندان آنیلی بود. چیزی که اصلا قابل تصور نیست برای ما؛ ولی عیار ایمان ادواردو خیلی بیشتر از این بود که دینش رو به دینای ناچیز بفروشه.
شاید این عزم راسخ ادواردو، عنایت امام هشتم علیهالسلام و برکت نفس حضرت روحالله بود. ادواردو تنها اروپاییای بود که امام پیشانیش رو بوسیدند.
اتفاقا در سفری که به ایران داشت، یک مستند درباره ایران ساخت و در دوران جنگ خیلی تلاش برای حمایت از ایران کرد. اواخر عمرش، داشت عربی یاد میگرفت تا قرآن رو بهتر بفهمه. حتی توی فکر تحصیل در حوزه علمیه قم بود که شهیدش کردند...
حرف درباره ادواردو زیاده.
حتما کتابهایی که دربارهش نوشته شده رو بخونید...
و حتما ۱۴ تا صلوات به روح پاکش هدیه کنید...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#ادواردو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi/6820
✨🌱
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان؛
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند...
بیست و دومین سالروز شهادت شهید #ادواردو_آنیلی...🥀
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi/6820
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 34 نقاشیها را ر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 35
طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، شانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره مینشیند پشت میز تحریرش:
- میخوای فردا باهات بیام؟
لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس میکند بگویم نه؛ چون نمیخواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم میاندازد و لپم را به لپ خودش میچسباند:
- نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟
-نه... میخوام دفعه اول تنها برم پیشش.
افرا نفسی آسوده میکشد و آوید، دوباره محکم بغلم میکند:
- آره، اصلا اینطوری بهتره.
میخواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش میپرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانعکنندهای داشته باشد؛ و اگر نداشت، میکشمش؛ اما چطور؟ نمیدانم.
🌾فصل سوم: جان دربرابر جان
-سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...)
نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. ایستاده بود دم در؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد روی زمین و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را دعوت میکرد به سمت آغوشش.
دویدم به سمتش و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینهاش چسباندم؛ مثل کسی که از یک طوفان و سرمای سهمگین، به پناهگاهی گرم پناه میبرد. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرامتر میزد.
بلند خندید:
- مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟)
وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟)
باورم نمیشد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیباییاش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه میگشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره!
محکم عروسک را بغل کردم و سرم را گذاشتم روی سینه حیدر. دوست داشتم تا قیام قیامت همانجا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امنترین جای جهانم. از هیچ چیز نمیترسیدم آن لحظه.
ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بینهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت میخورم که چرا نفهمیدم چه میگوید.
داشت با خودش حرف میزد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمیفهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد.
نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🇮🇷🌱
ولی هیچ جای دنیا، پیدا نمیکنید مردمی رو که در یک روز ۳۷۰ جوان رعنا رو روی دست تشییع کنند و همون روز صدها جوان رعنا رو به جبهه بفرستند...🥀
امروز سالگرد حماسه ۲۵ آبان اصفهانه...✨
انشاءالله خدا همیشه شهر ما رو امام زمانی و انقلابی نگه داره...🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
!!!!!Hamed Zamani - Sepidar.mp3
15.53M
🇮🇷🥀
من مردمی رو میشناسم که،
دنیا کنار عشقشون هیچه...
🎤حامد زمانی
به مناسبت سالروز حماسه ۲۵ آبان مردم اصفهان...✨🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #حجاب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 35 طوری خوشحال ا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 36
ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. میخواستم بگویم نرو؛ نمیتوانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.)
خدا؟ نمیفهمیدمش؛ ولی شاید همراهیاش با من، به اندازه حضور حیدر میتوانست خوب باشد. باز هم، دوباره ترس به جانم افتاده بود با فکر رفتن حیدر. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد.
زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک موج میخورد پشت پلکهایم. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه میتوانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش.
خم شد، طره موهایم که بر چهرهام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی.
***
افرا و آوید خوابیدهاند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. نشستهام مقابل پرترههایی که از حیدر کشیدهام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم.
یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو میزند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟
و خودم جوابش را میدهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد.
میروم سراغ کیف خاکستری گوشه کمد. دست میکشم روی محتویات کیف؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز میکنم. ذهنم پر میشود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است آن هم از نوع پاسدار. نمیدانم از پسش برمیآیم یا نه.
میتوانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را فرو کنم در شکمش یا تیری بنشانم در پهلویش؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم میداند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم هم، مسعود میآید کمکش و خودش هم دست روی دست نمیگذارد؛ و قطعا حریف هردوشان نمیشوم. باید اول شر مسعود را بکنم.
شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش. و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان میکَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختیهای این شانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم.
در هر حال، در دیدار اول نمیشود او را کشت. شاید هم دلیل قانعکنندهای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان...
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 36 ترسیدم گرمای
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 37
***
نمیدانم چرا در گلستان شهدای اصفهان قرار گذاشته. تا چشم کار میکند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیمقرن از جنگ ایران و عراق میگذرد؛ اما ایرانیها نمیخواهند کشتههای آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُردهاند.
وسط هفته، آن هم هشت صبح، اینجا خلوتِ خلوت است. پاهایم میلرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم میرسم به کسی که مدتهاست منتظرش هستم.
چقدر در خیالاتم دستنیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر میرسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را میکشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریشهایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد...
و البته، حواسم هست که ممکن است تمام اینها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم هم شکبرانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابانهای ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی ایران...
به امید رسیدنش، در ورودی گلستان شهدا کشیک میکشم و برای این که گرم شوم، قدم میزنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع میکند به باریدن. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمیدانم.
-اومدی؟
از جا میپرم و برمیگردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بیاختیار لبخند پهنی روی لبم مینشیند: سلام. منتظرتون بودم.
-دنبالم بیا.
پشت سر مسعود که با قدمهای بلند از مقابل قبرها میگذرد، میدوم: خودش نیومده؟ حیدر رو میگم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟
مسعود پرحرفیام را با دو کلمه خاموش میکند: الان میبینیش.
خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را میلرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتادهام دنبال مسعود؟
دارم حماقت میکنم؛ حماقتی بزرگتر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمیآیم. کاش حرف دانیال را گوش نمیکردم و مسلح میآمدم...
-هنوز منو نشناختی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 37 *** نمیدانم
یه سوال الان برام پیش اومد...
دوست دارید آریل دستگیر بشه یا نه؟
مهشکن🇵🇸
یه سوال الان برام پیش اومد... دوست دارید آریل دستگیر بشه یا نه؟
یعنی فکر میکنید با صحبت کردن حل میشه؟
خدا نکنه، ناراحت نباشید انشاءالله اتفاقی نمیافته.
آرامش و خونسردی خودتون رو حفظ کنید🙂
سلام
یک نکته مهم رو کلا همه عزیزان باید بدونند؛ و اونم اینه که به هیچ وجه اگر توی موقعیت مشابه(تهدید افشای فیلم و عکس توسط چنین افرادی) قرار گرفتید، نترسید و به اون فرد باج ندید. چون اون فیلم یا عکس، فقط یک اهرم فشار علیه شماست و اون پسر میدونه که اگر فیلم رو منتشر کنه، پلیس فتا (در صورت شکایت شما) خیلی سریع پیداش میکنه و مجازاتش خیلی سنگینه.
متاسفانه برخی افراد گاهی از ناآگاهی دختران استفاده میکنند و با این تهدیدها سعی میکنند باج بگیرند. ولی اصلا نترسید و باج ندید.
میتونید همین الان هم به پلیس شکایت کنید. چون اصلا حق فیلم گرفتن نداشته.
انشاءالله حل میشه.
(قرار بود پیامهای اینچنینی رو در کانال قرار ندم؛ ولی چون دیدم دونستن این نکته برای همه عزیزان مفیده، منتشر کردم.)