eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت‌تون توکل به خدا
امروز بار خستگی سه سال را زمین گذاشتم... و حتی بار خستگی یک عمر را... الحمدلله.
🚩 مراسم تشییع و خاکسپاری شهدای حادثه تروریستی اصفهان شهید محسن حمیدی🇮🇷 شهید محمد حسین کریمی🇮🇷 شهید اسماعیل چراغی🇮🇷 🗓 یکشنبه ۲۹ آبان‌ماه ساعت ۹ صبح 💫 پل بزرگمهر به سمت گلستان شهدای اصفهان
کربلا همین‌جاست، جایی در نزدیکی قتلگاه. فرقی نمی‌کند عراق باشی یا ایران. شهرک اکباتان یا کرج، مشهد یا اصفهان، پیر باشی یا جوان، زن باشی یا مرد! هرچه باشی در هر کجا باید بدانی که ما برای آرمان‌هایمان، آرمان‌ها می‌دهیم. پی‌نوشت: امروز خانه اصفهان با جمعی از مردم به نیت همه شهدای امنیت اخیر در قتلگاه سه شهید امنیت اصفهان شمع روشن کردیم. یادمان هم بود که امشب شب تولد شهید حمیدی است. میخواستیم با نام دیگر شهیدان آنان را هم به این تولد دعوت کنیم. https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 38 مسعود این را
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 39 می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت خیلی قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌های کف زمین، بی‌رحمانه پایم را به درد می‌آورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ می‌کشم؛ انقدر که گلویم به سوزش می‌افتد. پاهایم در چاله‌های گلی فرو می‌رود و قدم‌هایم سنگین می‌شوند از آبی که در کفش‌هایم جمع شده. تا مغز استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشد و می‌لرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر می‌کند و با صورت، می‌افتم وسط یکی از چاله‌های گلی. زانوانم می‌خورند روی ریگ‌ها؛ اما دردی حس نمی‌کنم. تسلیم ضعف و خستگی می‌شوم و دراز به دراز، می‌افتم وسط سنگ قبرهای قدیمی؛ به انتظار مرگ. صدای حیدر دائم در سرم تکرار می‌شود: اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمی‌تونم برگردم.) *** -خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواسته‌ش این بود که اون عروسک به دستت برسه. پتو را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم. لبه نیمکت می‌نشینم که سرمای فلزش کم‌تر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار می‌گیرم تا صدای به هم خوردن دندان‌هایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟ دستانش را در جیب‌اش فرو می‌برد و نگاهی می‌اندازد به پنجره‌های خوابگاه. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان می‌کند. مسعود می‌گوید: تقریباً. فقط نمی‌دونستم چطور باید بهت بگم. چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کرده‌ام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایین‌تر نمی‌آید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که شده پرستار من. چشمانم سیاهی می‌روند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. می‌گویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟ -هوم. توی سوریه بهش می‌گفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود. -دیگه چی ازش می‌دونید؟ -گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم. -از خانواده‌ش خبری ندارید؟ مسعود سرش را می‌اندازد پایین و سنگ‌ریزه‌ای را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که می‌دونم، پدرش هم جانباز بود. احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته هم، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ از دست دادن همسر. یکی از چیزهایی که خوب انسان‌ها را به هم گره می‌زند درد است. می‌پرسم: چطور کشته شد؟ -دی‌ماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن. کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا می‌کند. حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و خدا قوت ممنونم که به یادمان بودید...
سلام یه جایی که شکار دوربین نشم مشکی خیر😎
سلام همه شرمنده ایشون بودیم چون کم کاری کردیم... ان‌شاءالله خدا همه ما رو روسپید کنه
سلام معذرت می‌خوام اگر ناراحتتون کردم. سعی کردم بی‌سر و صدا برم. و البته بعد از سه سال که واقعا از نظر روحی بهم ریخته بودم، واقعاً یک نفس تازه بود برام و نتونستم ازش حرف بزنم. حالا به کربلایی‌ها حق میدم...عذرخواهم...
با این که اصلا فوتبالی نبودم و نیستم، عمیقا دوست دارم ایران پیروز شه تا چشم دشمنان جمهوری اسلامی کور بشه🇮🇷👊 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اون دوتا گل، اثر دعای یک مادر بود... اثر ایمان یک مادر و وفاداری و دلدادگی‌ش به شهدا و نظام...🌱🌷
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 39 می‌دوم؛ انقدر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 40 حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله می‌کند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیده‌ام در می‌آید: - می‌شه.. اگه خانواده‌ای داره... پیداشون کنین؟ می‌خوام... ببینمشون... قدمی می‌گذارد به عقب: بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. خبر می‌دم. دستان آوید را روی شانه‌ام حس می‌کنم و آرام در گوشم نجوا می‌کند: بیا بریم. باید استراحت کنی. مسعود تمام هوای موجود در ریه‌هایش را می‌دهد بیرون و به پنجره خوابگاه نگاه می‌کند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار می‌کند و حالا دارد دزدکی دیدمان می‌زند. -مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا. و می‌رود. پدر و دختر عین هم‌اند، مغرور، لج‌باز، نچسب. برای همین است که هیچ‌کس نمی‌تواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیش‌قدمِ آشتی نمی‌شود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات می‌داند و البته که مستحق مجازات است. با تکیه به آوید، خودم را به تختم می‌رسانم و دراز می‌کشم. آوید، دارو به خوردم می‌دهد و چشمان داغم را می‌بندم. آوید به افرا می‌گوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی. پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوش‌بینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل می‌خندم به آوید که تو چقدر ساده‌ای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند. افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی می‌گوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمی‌دهد. آوید بیچاره! -از دستش عصبانی بودم. فکر می‌کردم فراموشم کرده. ولی فکر نمی‌کردم... این را من می‌گویم و اشک گرمی از گوشه چشمم سر می‌خورد روی شقیقه‌ام؛ و انگار از شدت حرارت پیشانی‌ام، بخار می‌شود. آوید دست می‌کشد میان موهایم و می‌گوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن. دستِ داغم را در دستش می‌گیرد و فشار می‌دهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زنده‌تره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده. حواسش به من بوده و این‌همه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمی‌شود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوان‌هایش هم پوسیده حتما و فقط خلاصه می‌شود در مشتی خاطره و عکس و فیلم. این‌ها را به زبان نمی‌آورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه می‌دهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمی‌کنیم. این که ما نمی‌فهمیم، دلیل بر نبودنش نیست. و باز هم در دل به اعتقادِ آوید می‌خندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله، بنده هم همین حس رو دارم. سعی دارم در قسمت‌های آینده اصلاحش کنم. ممنونم از انتقاد شما