eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📗 ✍️نویسنده: و 🚩🚩🚩 👈فکر می‌کردم خواندنش یک روز بیشتر طول نکشد؛ اما چند هفته‌ای طول کشید!!!😧 ⚠️آخر اینطور نبود که مثل یک ، بخواهی بفهمی آخرش چه می‌شود؟📖 ❇️ اصلا دوست داری طول بکشد. دوست داری به آخر نرسد... دوست داری خواندنش تمام نشود و مجبور نباشی آن را در قفسه کتاب‌هایت بگذاری.📚 ‼️ ، یک کتاب داستان نیست. یک مجموعه خاطرات هم نیست. یک سفر است... یک است!💚 🔸اگر از آن‌هایی که رفته‌اند بپرسید، خواهند گفت که دلشان نمی‌خواسته این سفر تمام شود. 🌴من نرفته‌ام.😔 اما هرسال، با همسفر می‌شوم، کلمه‌کلمه خاطراتشان را می‌نوشم و همپای آنان، قدم‌قدم به نزدیک می‌شوم...💞 ✅همه اقشار را می‌توان در این کتاب دید و خواند: ایرانی، عراقی، اروپایی، مسلمان، غیرمسلمان، شیعه یا سنی، زن و مرد و کوچک و بزرگ حتی موکب دارها، پلیس، نویسنده، روزنامه نگار، عکاس، مجری، پزشک... 📖 «هر مسافر قصه ای داشت و گاه رازی یا ارادتی. شروع قصه مسافرها با هم متفاوت بود. گاه از بود یا . از شهرهای کوچک و بزرگ. از شرق و غرب عالم. اما پایان همه قصه ها به یک جا ختم می شد. به سرزمینی بر کرانه و یادگاری که از دل بر این سرزمین باقی مانده. به . به تربت . و هر قصه روایتی بود از نیرویی که مسافر را بر می خیزانَد و می کشانَدَش تا ...» https://eitaa.com/istadegi
... چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازه‌ها بوی انتخابات می‌داد. رنگ‌های منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز به چشم می‌آمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتی‌تر کرده بود. پشت ماشین‌ها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان می‌دادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود. در 👇👇 https://eitaa.com/istadegi
... و قبل از واکنش پیش‌خدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت: بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟ پیش‌خدمت آرام نالید: آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود! کمیل نفسش را با خشم بیرون داد: هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟ در 👇👇 https://eitaa.com/istadegi
... با شرمندگی گفت: گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین! صدای حسین کمی بالا رفت: یعنی چی که گمش کردی؟ -نمی‌دونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفه‌ایه! -من این حرفا حالیم نمی‌شه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟ در 👇👇 https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📗 ✍️نویسنده: و 🚩🚩🚩 👈فکر می‌کردم خواندنش یک روز بیشتر طول نکشد؛ اما چند هفته‌ای طول کشید!!!😧 ⚠️آخر اینطور نبود که مثل یک ، بخواهی بفهمی آخرش چه می‌شود؟📖 ❇️ اصلا دوست داری طول بکشد. دوست داری به آخر نرسد... دوست داری خواندنش تمام نشود و مجبور نباشی آن را در قفسه کتاب‌هایت بگذاری.📚 ‼️ ، یک کتاب داستان نیست. یک مجموعه خاطرات هم نیست. یک سفر است... یک است!💚 🔸اگر از آن‌هایی که رفته‌اند بپرسید، خواهند گفت که دلشان نمی‌خواسته این سفر تمام شود. 🌴من نرفته‌ام.😔 اما هرسال، با همسفر می‌شوم، کلمه‌کلمه خاطراتشان را می‌نوشم و هم‌پای آنان، قدم‌قدم به نزدیک می‌شوم...💞 ✅همه اقشار را می‌توان در این کتاب دید و خواند: ایرانی، عراقی، اروپایی، مسلمان، غیرمسلمان، شیعه یا سنی، زن و مرد و کوچک و بزرگ حتی موکب‌دارها، پلیس، مامور امنیتی، نویسنده، روزنامه نگار، عکاس، مجری، پزشک... 📖 «هر مسافر قصه ای داشت و گاه رازی یا ارادتی. شروع قصه مسافرها با هم متفاوت بود. گاه از بود یا . از شهرهای کوچک و بزرگ. از شرق و غرب عالم. اما پایان همه قصه ها به یک جا ختم می شد. به سرزمینی بر کرانه و یادگاری که از دل بر این سرزمین باقی مانده. به . به تربت . و هر قصه روایتی بود از نیرویی که مسافر را بر می خیزانَد و می کشانَدَش تا ...» @istadegi
«انجمن نویسندگان باغ انار» ❌❌😃بشتابید بشتابید😃 ❌❌ فرصتے استثنایی برای آموزش. اگر مایل بہ نوشتن هستید🤩 کافیہ عضو بزرگ نویسندگان انار شوید. با حضور جمع زیادی از علاقمندان به نویسندگی. متشکل از دو باغ عمومی و ۱۶ باغ اختصاصی. عضویت دربخش عمومی انجمن نویسندگان باغ انار به صورت صددرصد 👇👇 ↙️همین حالا بزن رو و نویسنده شو↘️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 با برگزارے کارگاه های رایگان قواعد و اصول نویسندگے😍❤️ .@anar_story
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- براۍلحظہ‌ای‌پاهایش‌ازحرکت‌ایستاد و زمزمه‌ای‌کہ‌چندلحظہ‌ پیش‌شروع‌کرده‌بود راقطع‌کرد... - صداۍجیغ و فریادِکمڪ‌خواستنِ‌یک‌زن‌بود کہ حالا‌بلندتربہ‌گوش‌می‌رسید . باگنگی‌سرش‌رابہ‌طرفِ‌ابتداوانتہـایِ‌خیابان‌چرخاند تا واقعی‌بودن‌صدا‌را‌با‌تصویر‌درک‌کند .⇩⇧.. - در خلوتیِ‌شهر و تاریکی‌این‌ساعت‌بعیدبود‌کسی ، .. بهتربودبگویدزنی‌بی‌عقلی‌کند و درخیابان‌باشد، دربعضی‌ازخیابان‌هاۍاین‌شهرروز‌هاهم‌نمی‌شد یک‌زن‌تنہـارفت‌و‌آمد‌کند‼️ 🕝🌃 حالا این ساعتِ شب ... 📓 | رمانی چاپ نشده ، ✍🏻 | از نویسنده‌ی مشهور نرجس شکوریان‌فرد :) 😍 ✨ ( تنها کانال رمان که مستقیما زیر نظر این نویسندست🤩) https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c