💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
🔰🔰🔰
پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش میکنم تا جلد دوم #رفیق رو تا روز عید #غدیر منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه.
التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدتهای سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز #عید_غدیر ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم.
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
مرصاد داشت تکانم میداد و صدایم میزد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوشخیال، فکر کردم الان میتوانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوکزده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کتبسته تحویل حاج رسول بدهد. سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانیام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچارهم کردی!
🔰🔰🔰
پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش میکنم تا جلد دوم #رفیق رو تا روز عید #غدیر منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه.
التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدتهای سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز #عید_غدیر ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم.
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
🔰🔰🔰
🔴 دوستانتون رو دعوت کنید برای این شگفتانه 🔴
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کردهایم. تهدیدی که وادارمان میکند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگیمان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگیمان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاطآمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هستهای، در هالهای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانوادههای کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدتها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمیکردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود.
#بریده_کتاب
#به_زودی ...
(بازنویسی شاخه زیتون)
#فاطمه_شکیبا
- آخه چرا اینطوری کرد؟
عباس یک نفس عمیق میکشد و مشتش را آرام میکوبد به فرمان: گفتنش سخته.
- چی؟
- وقتی آدمی مثل وکیلی اینطوری بزنه به سیم آخر، یعنی...
حرفش را میخورد و نفسش را حبس میکند. صورتش سرخ میشود و سرش را میچرخاند به جهت مخالف من. میگویم: چی؟
سریع کلامش را با نفسش آزاد میکند: قتل ناموسی.
#...
#به_زودی
#حجاب
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب 📖
...شیرینترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن میشوی که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعا اتفاق نیفتادهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام...
#سلما #به_زودی
منتظر باشید...