eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
633 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
/ تیزر 📗 رمان 🌿 ( ענף זית ) یک 🧕 🖊نویسنده: 🌿🌿🌿🌿🌿 📄خلاصه: اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا ده‌هزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است. و البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد سه‌هزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست درجریان است. آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند. توصیه می کنم دخترها بخوانند... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 دستانم هنوز از پنجره‌های ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار می‎گیرد. می‌دانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه می‎کنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد می‌رود. صورتش را نمی‌بینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است. از ضریح فاصله می‌گیرم و کاغذ را در جیب مانتویم می‌گذارم. میان جمعیت نمی‌شود درش بیاورم و بخوانمش. نمی‌دانم از طرف خودی‌ها بوده یا دشمن؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / تیزر رمان امنیتی 📓 ✒️به قلم: 🔰روایتی امنیتی از وقایع میدانی فتنه ۸۸، پشت پرده تیم‌های ترور و کشته‌سازی‌ و نفوذ...⚠️ 👈خواندن این رمان در روزهای منتهی به انتخابات، خالی از لطف نیست.👌🗳 ⚠️💢نگذاریم حوادث تلخ ۸۸ تکرار شود...⛔️ 📖📚 فریادِ قدم‌های یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: کجایی صابری؟ بگو! کلام بشری هربار از درد منقطع می‌شد: قربان... حدستون... درست بود... می‌خواستن بزننش... حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟ - نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون... 🌐رمان امنیتی ؛ هر شب در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / تیزر رمان امنیتی 📓 ✒️به قلم: 🔰روایتی امنیتی از وقایع میدانی فتنه ۸۸، پشت پرده تیم‌های ترور و کشته‌سازی‌ و نفوذ...⚠️ 📖📚 فریادِ قدم‌های یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: کجایی صابری؟ بگو! کلام بشری هربار از درد منقطع می‌شد: قربان... حدستون... درست بود... می‌خواستن بزننش... حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟ - نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون... 🌐رمان امنیتی https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
💢 جلد دوم رمان 📗 📖 دلم می‌خواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. با اسلحه محکم می‌زنم توی سرش و دست دیگرم را می‌گذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبه‌رویش بودم و چشمان وق‌زده و ترسانش را می‌دیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم می‌خورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود می‌گویم: داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ 🔰🔰🔰 پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش می‌کنم تا جلد دوم رو تا روز عید منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه. التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدت‌های سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم. https://eitaa.com/istadegi
💢 جلد دوم رمان 📗 📖 مرصاد داشت تکانم می‌داد و صدایم می‌زد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوش‌خیال، فکر کردم الان می‌توانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوک‌زده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کت‌بسته تحویل حاج رسول بدهد. سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچاره‌م کردی! 🔰🔰🔰 پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش می‌کنم تا جلد دوم رو تا روز عید منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه. التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدت‌های سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم. https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
💢 جلد دوم رمان 📗 📖 دلم می‌خواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. با اسلحه محکم می‌زنم توی سرش و دست دیگرم را می‌گذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبه‌رویش بودم و چشمان وق‌زده و ترسانش را می‌دیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم می‌خورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود می‌گویم: داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ 🔰🔰🔰 🔴 دوستانتون رو دعوت کنید برای این شگفتانه 🔴 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7