دعاگوی همه شما عزیزان هستیم در جوار مزار شهید زهره بنیانیان...
پ.ن: شهید بنیانیان یکی از بهترین رفقای شهید من هستند و الگوی من...اگه یادتون باشه اوایل رمان #شاخه_زیتون درباره این بانوی شهید صحبت کردم...
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
خبر ویژه برای شما عزیزان
رمان #شاخه_زیتون در سایت معتبر یکرمان منتشر شد🌿
اینم جلد جدید رمانه😎
معضلات فراتر از چیزی هستند که اریحا گمان میکرد و حال باید بین مادر و ناجی بودن برای وطنش یکی را برگزیند. مهلکهای که عقایدشان را به بازی گرفته و دردهایی که صبر طلب میکنند. رازی پیچیده در ماضی که گرهای محکم به ارمغان میآورد.
داستان رمان شاخه زیتون موضوعات اجتماعی و سیاسی را در برمیگیرد و چهارچوبی مذهبی و نظامی دارد. درگیریهای نظامی و اجتماعی داستان را پر از تنش میکند و در این میان، اریحا استقامتش را به رخ میکشد.
دانلود رمان شاخه زیتون ⭐️
https://www.1roman.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d8%a7%d8%ae%d9%87-%d8%b2%db%8c%d8%aa%d9%88%d9%86-%e2%ad%90%ef%b8%8f/
شاخه زیتون.pdf
حجم:
3.32M
📲📚نسخه پیدیاف رمان امنیتی #شاخه_زیتون 🌿📗
✍نویسنده: #فاطمه_شکیبا
💠روایتی دخترانه از یک نبرد اطلاعاتی و امنیتی میان #اسلام و #یهود ✡🕎
#کتاب_خوب_بخوانیم
#ایران_قوی
#رهبر_انقلاب
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⭕️ پیکر حاج #احمد_متوسلیان در تهران است!!!
👤حمید داوودآبادی پژوهشگر تاریخ دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود پیرامون بخش های سانسور کتاب راز احمد نوشت:
🔺هنگام انتشار کتاب"راز احمد"به خواست ناشر محترم(نشر یازهرا(س)چند خطی از بخش انتهایی کتاب(صفحات ۴۳۷ و ۴۳۸)که مربوط به جلسهی نگارنده با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در جمعه شب ۲۴ اسفند ۱۳۹۷ بود،سانسور شد.
روز ۱۵ تیر ۱۳۹۹ در برنامهی زندهی"یه روز تازه"شبکهی پنج سیمای جمهوری اسلامی،ناگفتههای آن جلسه را بازگو کردم.
ضمن عرض پوزش خدمت مخاطبین و خوانندگان کتاب راز احمد، متن سانسور شدهی گفتوگو با سردارشهید قاسم را اینجا آوردهام:
🔺گفتم:"من به یک نتیجهی بدی رسیدم که راستش جرات نمیکنم جایی بگویم. خیلیها به خاطر این ادعا مرا میکوبند."
با خنده پرسید:"مگه به چی رسیدی؟"
گفتم:"به این رسیدم که جنازهی حاج احمد متوسلیان در تهران است."
این را که گفتم،نفس راحتی کشیدم. انگار شده بود عقده و راه نفسم را بسته بود. جرات نمیکردم به کسی بگویم! اینجا گفتم و خودم را خلاص کردم.
🔺حاجی با همان طمانینه گفت:"درسته." با تعجب گفتم:"چی؟"گفت:"درسته، ولی نه فقط حاج احمد،بلکه پیکر هر چهار نفرشان این جاست." جا خوردم. اصلا منتظر چنین جوابی نبودم.مات و مبهوت از این حرف گفتم:"یعنی پیکر هر ۴ نفرشان در تهران است؟!"
🔺که گفت:"بله.چند وقت پیش یک تبادل با قوات اللبنانیه(فالانژیستها)داشتیم که 4 پیکر را به عنوان 4 ایرانی به ما تحویل دادند.از آن جایی که میگفتند آنها را دفن کرده بودند،آوردند."
-خب پس چی؟
🔺حاج قاسم گفت:"هیچی.البته پیکر که میگویم نه یک پیکر مثلا انسان کامل.هر کدام یک مشت استخوان هستند که تحویل دادند."
به خودم جرات دادم و باپررویی گفتم:"الان کجا هستند؟"
🔺گفت:"فعلا که روی آنها آزمایش کردن و میگویند دی.ان.ای آنها نمیخواند.ولی هنوز پیکرها هستند."
و در ادامه گفت:"قضیهی این چهارنفر دقیقا مثل ماجرای امام موسی صدر است. امام موسی صدر هم شهید شده ولی خانوادهاش نمیخواهند بپذیرند."
سوال کردم:"خب چرا شهادت آنها را اعلام نمیکنید؟"
نگاه متعجبانهای انداخت و گفت:"اول باید یک زمینهای باشد که اعلام کنند.من که نباید اعلام کنم."
حمید داودآبادی
۱۳ تیر ۱۴۰۰
سالروز شهادت ۴ دلاورمرد گمنام و مظلوم.
#احمد_متوسلیان
#شاخه_زیتون
#ایران_قوی
سلام.
سلامت باشید🌿
به غیر از دو اثری که نام بردید، رمانهای #نقاب_ابلیس ، #شاخه_زیتون و #رفیق هم هستند.
سلام و درود
خیلی ممنون که برای رمانها وقت گذاشتید.
و خوشحالم که دوست داشتید.
چشم.
البته رمان #رفیق دقیقا درباره نفوذیهای داخلی هست.
ضمن اینکه در رمان #شاخه_زیتون هم به نفوذ در داخل پرداخته شده بود.
سلام
ممنون بابت وقتی که گذاشتید
بله #شاخه_زیتون یه چیز دیگه ست.
چشم؛ انشاءالله
سلام. روز بخیر
۵ تا رمان هست.
ترتیب خاصی نداره
پیدیاف همه در کانال موجود هست.
برید توی قسمت رسانههای به اشتراک گذاری شده، قسمت فایلها. پیدا میکنید.
#دلارام_من
#عقیق_فیروزه_ای
#نقاب_ابلیس
#شاخه_زیتون
#رفیق
سلام
اشکال نداره
متن معرفی👇
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 ( ענף זית )
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
📄 اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا دههزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
و البته، اریحا نام دختریست که ناخواسته وارد یک نبرد سههزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سالهاست درجریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق میافتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.
توصیه می کنم دخترها بخوانند...
#پاسخگویی_فرات
🥀
- اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمد رو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهایش را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. او شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد...
📖بریدهای از رمان #شاخه_زیتون 🌿
✍🏻 #فاطمه_شکیبا
پ.ن: این چلیپا را از استاد خوشنویسیام که خود همرزم حاج احمد متوسلیان بود به یادگار دارم.
#فرات
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
قلبم تند میزند؛ همیشه وقتی چشمم به پلههای زیرزمین میافتاد، قلبم تند میزد و یک هیجان خاصی برای کشف محیط رمزآلود زیرزمین زیر پوستم میدوید. در عالم بچگی، فکر میکردم زیرزمین خانه عزیز، یک دالان است که من را به هزاران سال پیش وصل میکند؛ یک دالان باستانی. بارها با ارمیا، روی دیوارهایش دست میکشیدیم به امید پیدا کردن دری مخفی.
هوای زیرزمین پر است از بوی نا و ماندگی. روی همهچیز یک لایه خاک نشسته و کمدها و قفسهها پرند از وسایل قدیمی و فراموش شده. رنگ دیوارها پوسته پوسته شده و دارد کمکم میریزد. از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. بچه که بودیم هم، گاهی موقع بازی در اینجا یک سوسک یا مارمولک غافلگیرمان میکرد. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم، ارمیا میخندید و میگفت: نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!
بعد هم سوسک مذکور را گیر میانداخت و بدون این که چندشش شود، آن را پرت میکرد توی حیاط. جیغجیغ کنان، به جانش نق میزدم که: بکشش دیگه. اییی... دستات سوسکمالی شد... ایییی... باید میکشتیش... برو دستاتو بشور...
ارمیا هم ژست قهرمانان پیروز را میگرفت و دستش را به لباسش میمالید: گناه داشت.
خوشبختانه ارمیا از آن پسرهایی نبود که دوست داشته باشد دخترها را با انداختن سوسک در دامنشان دست بیندازد و از صدای جیغشان لذت ببرد.
🌱 #اریحا
#شاخه_زیتون
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر