🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_161
نگاهی به صفحه اول کتاب میاندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحه اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمیشود. کتاب را یک دور سریع تَوَرُّق میکنم و همزمان، چند برگه کاغذ کاهی از میانش روی زمین میافتد.
کاغذها را برمیدارم. گذر زمان، کاغذها را نازک کرده و نوشتههای خودکار را کمرنگ. دستخط منصور را میشناسم. پس حتماً کتابها مال اوست. سعی میکنم نوشتههای کاغذ را که با عجله نوشته شده بخوانم: محمدحسین شهریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمهوری اسلامی. قد متوسط، لاغر، حدودا هجده ساله، ریش کمپشت مشکی، چشمان درشت و برجسته...
محمدحسین شهریاری که عموی زینب است! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چه ربطی به منصور دارد؟ به خواندن ادامه میدهم و با خواندن هر کلمه بر حیرتم افزوده میشود. نام مادرم طیبه و کتابفروش محله و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر که نمیشناسمشان داخل برگه نوشته شده، همراه مشخصات ظاهری و آدرس خانه و محل کار و ساعتهای رفت و آمد. همه افرادی که اسمشان نوشته شده، در یک چیز مشترکند: حزباللهی بودن! همه یا ریش داشته اند، یا چادری بودهاند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمهوری اسلامی بودهاند! ذهنم میرود به سمت ترورهای دهه شصت. برای کسی مثل من که آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کردهاند، مفهوم لیست ترور شاید کمی دور از ذهن به نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را مقابل خودم میبینم. لیست تروری که حتماً هیچ وقت به دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنه نه من به دنیا میآمدم و نه شهید محمدحسین شهریاری در عملیات بیتالمقدس مفقودالاثر میشد!
به کمد تکیه میدهم و نگاهم روی عنکبوتی قهوهای که با پاهای درازش تندتند روی کتابها راه میرود میماند. چطور میشود منصور سالها عضو سازمان مجاهدین بوده باشد و با آنها همکاری کند، اما هیچکس نفهمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار هممحلهایها و دوستانش را به منافقین بدهد تا ترورشان کند؟ باورم نمیشود، یک آدم چقدر میتواند خائن باشد؟ حالم از این که زیر دست چنین آدمی بزرگ شدهام به هم میخورد. یعنی عمو صادق ماجرا را میداند؟
دستم به طرف همراهم میرود تا با عمو تماس بگیرم، اما همراه در جیبم میلرزد و زنگ میخورد. شماره صفر روی همراهم افتاده و باید لیلا باشد. جواب میدهم. لیلا احوالپرسی میکند و میگوید:
-ببینم، میتونی تا نیم ساعت دیگه بیای پارک نزدیک خونهتون؟
-چی شده؟
-بیا تا بهت بگم.
-باشه...
-منتظرتم.
و قطع میکند. خوب شد خودش زنگ زد. باید ماجرای این کتابها را بهشان بگویم. یکی دوتا از کتابها را همراه لیستهای ترور برمیدارم و از زیرزمین بیرون میزنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi