eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
634 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 یا فاطمة اشفعی‌لنا فی‌الجنة ▪️شهادت خانم حضرت فاطمه معصومه(سلام‌الله علیها) رو محضر حضرت ولی عصر(عجل‌الله) و ولی نعمتمان حضرت رضا(ع) تسلیت عرض می‌کنیم. 📖 السلام عليكِ يا بنتَ رسول‌الله السلام عليكِ يا بنتَ فاطمةَ و خديجةَ السلام عليكِ يا بنتَ أميرالمؤمنين السلام عليكِ يا بنت‌الحسن و الحسينِ السلام عليكِ يا بنتَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا أختَ وليِّ‌اللهِ السلام عليكِ يا عَمَّةَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا بنتَ موسي بن جعفرٍ و رحمةُ اللهِ و بركاته.🖤 🥀 س
🌱 ✍️به قلم ✒️ به سمت مقصدی نامعلوم حرکت می‌کنیم، گویی جایی میان بیابان‌های غزه. دائم ذکر می‌گوید؛ انگار لب‌هایش خسته نمی‌شوند. البته این نوای آرام باعث می‌شود که خوابم نبرد. اکثر خیابان‌ها و جاده‌های این راه، بیابانی و خاکی است. گاهی هم چراغ‌ها خاموش است. تنها روشنایی، موشک‌هایی است که از دور رد می‌شوند همانند شهابی آسمانی. آینه جلوی راننده را کمی پایین می‌دهم و به اویی که به در تکیه داده و پاهایش را روی صندلی‌ها دراز کرده نگاه می‌کنم. یک دستش به پهلویش است و دست دیگر درگیر تسبیح سبز رنگش. ای کاش نمی‌گفتم که عمار زخمی شده است. یادم است دو روز پیش را: دور تا دور اتاق می‌چرخید. گاهی می‌نشست و به دقیقه نکشیده بلند می‌شد، ثانیه‌ای بعد وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند. و باز تمام اتفاقات تکرار می‌شد. -بسه عطیه، خسته نشدی؟ نگاهم کرد. اصلا گریه نمی‌کرد حتی یک قطره؛ اما تمام تنش می‌لرزید. چندباری دهان باز کرد اما هیچ کلمه ای بیرون نیامد. باز سر سجاده رفت و کتاب دعا را بر داشت. انگار صدایم را نشنیده بود. از وقتی خبر مجروحیت عمار را شنید بی‌قرار‌تر شد. حق هم دارد؛ تنها کس و کارش عمار است. به سمتش رفتم و جلوی سجاده‌اش زانو زدم. حتی نگاهی به من نکرد، با دو دست مفاتیح را بستم که باعث شد سوالی نگاهم کند. هم آرام بود هم نگران، انگار در چشمانش جنگی به پا شده بود. -چرا اینجوری می‌کنی باخودت؟ نفسی کشید. -راه بیوفت بریم به سمت غزه. چی؟ انگار حرف‌هایم را نمی‌فهمید. بی‌حرف بلند شد و به سمت چادر عربی‌اش رفت. اول روبنده‌اش را روی صورت انداخت و بعد چادرش را سر کرد و روبنده را بالا انداخت. -زینب بلند شو. بلند شدم و به سمتش رفتم. می‌خواستم چادرش را بردارم که عقب کشید. -بریم زینب. بریم. کلافه شده بودم. -کجا؟ ساعت رو ببین، شب از نیمه گذشته. انگار از من ناامید شده بود، به سمت در رفت که سریع به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. -کجا؟ سرش را به سمتم بر گرداند و با آن چشمان سیاهش نگاهم کرد. -عمار تنها ست. غزه پر از جاسوسه. تنها کافیه اون رو شناسایی کنند. آن لحظه نمی‌دانستم چه بگویم. می‌شناسم او را؛ بحث عمار که میان می‌آید لجباز می‌شود. چادرم را به همراه کلید ماشین برداشتم و دنبالش راه افتادم. درست نمی‌توانست قدم بر دارد. هراز چند گاهی دستش را به شکم می‌گرفت و گاهی می‌ایستاد. -حالت خوب نیست! عطیه بیا و راضی شو نریم. محکم می‌ایستد. -عمار منتظره. این بار هم باید من هدیه‌ای باشم برای تنهایی‌هاش، حتما خوشحال می‌شه. و باز راه افتاد. وقتی از در خارج شدم چشمم به درب خانه همسایه بغلی افتاد. به یادش که می‌افتم دستانم را به دور فرمان ماشین فشار می‌دهم. ای کاش عمار بود. چند روز پیش زن همسایه که تازه آمده بود به این خانه به رسم همسایگی کاسه‌ای آش آورده بود برایمان و از آن روز دیگر پیدایش نشد. حتی خانه‌اش هم نیست. علاقه‌ای به خوردن نداشتم؛ اما عطیه آش را که خورد مریض احوال شد. دکتر هم تشخیص سمی قوی را داد، که او را از پا می‌اندازد. همسایه‌ها می‌گفتند که آن زن از زنان مفتی‌های وهابی بوده است و چون آوازه این خانواده را شنیده که چقدر محب اهل بیت اند می‌خواسته با این کار، خودی نشان بدهد و انتقام بگیرد. -چراماتت برده، بیا هوا سرده. با صدایش برگشتم به سمتش. کنار ماشین ایستاده بود. برای اینکه معطل نشود سریع قفل‌های ماشین را باز کردم. وقتی نشستیم داخل ماشین به سمتش بر گشتم. -بیا برگردیم. عمار از پس خودش بر میاد، حالت اصلا خوب نیست. لبخند زد. -بابام تا زنده بود می‌گفت عمار تنهایی‌هاش با من پر می‌شه. می‌خوام خوشحال بشه. از حرف خود کوتاه نمی‌آمد. آن قدری که حالا در جاده‌ها سر گردانیم. باصدای بوق ماشینی حواس خود را جمع می‌کنم و به جاده خیره می‌شوم. در این دو روز که در راه بوده‌ایم حالش بدتر شده؛ اما قبول نمی‌کند که حداقل در یکی از شهرها‌ اقامت کنیم. نفسی کلافه می‌کشم. هوا تاریک است و جاده خلوت. سر خم می‌کنم و از شیشه جلوی ماشین به تابلو‌ی سبز رنگ روبه رویم نگاه می‌کنم: غزه ۹۵۴ كيلومترات. سکوت اتاقک ماشین را فرا گرفته است. دیگرحتی زمزمه‌های ذکر گفتن عطیه هم نمی آید، سری بر می‌گردانم. انگار خواب رفته است. نمی‌دانم چرا حسی مرا وا می‌دارد که گوشه‌ای بایستم. پیاده می‌شوم و درب روبه‌روی عطیه را باز می‌کنم. لبخند روی لب‌هایش است. کمی تکانش می‌دهم اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. تنها صدای بر خورد تسبیح با کف ماشین می‌آید. 🔗ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق می‌کند... ✍️فاطمه شکیبا در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس می‌کشد که چه آن دختر ازدواج کند چه نه، چه بچه‌دار شود چه نه، زنده است و لطافت را در رگ‌های روح جاری می‌کند. برخلاف ظاهرم، مادرِ درون من خیلی حساس است، خیلی دل‌نازک است. بچه می‌بیند دلش ضعف می‌رود. عاشق در آغوش گرفتن بازی با بچه‌هاست. عاشق نگاه کردنشان، بوییدن بوی نوزادِ پس گردنشان. شاید چون مادرِ درونم خیلی زود آزاد شد، یعنی از وقتی خواهرم به دنیا آمد و همه گفتند تو مادر دوم اویی. و من واقعا عاشق این بودم که برایش مادری کنم. حتی گاهی دلم می‌خواست به من بگوید مامان. مادر درون من هیچ مقاومتی در برابر بچه‌ها ندارد. محرم که توفیق خدمت در روضه را داشتم، کافی بود چشمم به بچه بیفتد تا تمام هوش و حواسم برود پی‌اش. با چوب‌پر صورتشان را قلقلک می‌دادم و وقت‌هایی که صدای گریه‌شان را می‌شنیدم، برای آرام کردنشان همیشه یک شکلات داخل کیفم داشتم. مادر درونم هروقت ببیند یک جایی، یک بچه‌ای به هر نحوی دارد اذیت می‌شود، دلش آشوب می‌شود و به تکاپو می‌افتد که یک کاری بکند. کودک کار می‌بیند قلبش فشرده می‌شود. بخش اطفال بیمارستان‌ها بیچاره‌اش می‌کند. آمارهای کودک‌آزاری روحش را می‌خراشد. کودکان قربانی تروریسم را که می‌بیند، از درون می‌شکند. یادم هست وقتی ماجرای بچه‌های جنگ‌زده‌ی خرمشهر را در کتاب دا خوانده بودم، مادر درونم مثل شمع داشت آب می‌شد. بعد فکر کنید این مادرِ درون الان نزدیک دو هفته است دارد فیلم و عکس کودکان شهید و مجروح غزه را می‌بیند و هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. چی به سرش می‌آید؟ الان حدود دو هفته است که مادرِ درونم به خودش می‌پیچد و به زمین و زمان چنگ می‌زند. گریه می‌کند. ضجه می‌زند. وقتی که بی‌حال می‌شود هم با چشمان قرمز می‌نشیند یک گوشه و زیر لب لالایی می‌خواند. آن شب که بیمارستان المعمدانی را زدند، مادر درونم چندبار غش کرد. جیغ کشید و غش کرد. لب به غذا نزد. خوابش نبرد. اگر همینطور پیش برود، مادر درونم دق می‌کند. آرام‌آرام آب می‌شود. و می‌دانید، اگر مادر درونم بمیرد من هم همراهش می‌میرم. مادر درونم دائم می‌نشیند فیلم بچه‌های غزه را می‌بیند و تصور می‌کند که بغلشان کرده. توی ذهنش محکم بغلشان می‌کند، دانه‌دانه انگشت‌های کوچکشان را می‌بوسد، خاک را از میان موهایشان می‌تکاند و خون را از چهره‌شان پاک می‌کند. بهشان آب می‌دهد و می‌بوسدشان. زخمشان را می‌بندد و این جملات را تکرار می‌کند: الهی قربونت بشم مامان... هیچی نیست نترسیا... من پیشتم. هیچی نمی‌شه. الهی دورت بگردم... گرسنه نیستی؟ آب نمی‌خوای؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟ بعد می‌گیردشان توی آغوشش و تابشان می‌دهد تا خوابشان ببرد. دست‌های تپل و کوچک و لطیف‌شان را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند. همان لالایی را می‌خواند که خواهرم وقتی کوچک بود براش می‌خواندم، همان لالایی که می‌گوید: دختر خوبم، ناز و عزیزم/ پسر ریز و، تر و تمیزم... آفتاب سر اومد، مهتاب می‌تابه/ بچه‌ی کوچیک، آروم می‌خوابه... وای به وقتی که مادرِ درونم کودک شهید ببیند. گریه کنان بغلش می‌کند، تندتند می‌بوسدش و التماس می‌کند که: بیدار شو عزیز دلم... بیدار شو فدات بشم... چیزیت نشده که... پاشو بخند. پاشو بازی کن. پاشو غذاتو بهت بدم. پاشو همه‌جا رو بهم بریز. شیطونی کن. فقط پاشو... مادر درونم دارد میان آوارها می‌چرخد و برای بچه‌های زیر آوار لالایی می‌خواند. دارد عروسک‌هاشان را از زیر آوار بیرون می‌کشد و خاکشان را می‌تکاند. دست‌هاش زخم شده از بس خاک و آوارها را کنار زده تا بچه‌ها را پیدا کند. همه‌اش زیر لب با خودش حرف می‌زند، می‌گوید نگران بچه‌هاست که زیر آوار خفه شوند، می‌گوید بدن بچه‌ها ضعیف است و موج انفجار هم می‌تواند به تنهایی برایشان کشنده باشد، می‌گوید نگران این است که بچه‌ها دچار پی‌تی‌اس‌دی شوند. می‌گوید بچه‌ها در سن رشدند و بدنشان به مواد غذایی نیاز دارد... یکی بیاید جلوی چشمان مادر درونم را بگیرد... نه فایده ندارد. ذهنش از فکر بچه‌ها خالی نمی‌شود. مادر درونم دارد مثل ساختمان‌های غزه فرو می‌ریزد... مادر درونم می‌خواهد برای تک‌تک بچه‌های غزه، نه... برای تک‌تک بچه‌های جهان مادری کند... https://eitaa.com/istadegi
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 نام تو آمد، سخنم جان گرفت... 🏴 وفات حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد. http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید معصومه زمانی 🌷 🔸تولد: هفتم خردادماه ۱۳۴۷، آباده، استان فارس 🔸شهادت: بیست و پنجم مرداد ۱۳۶۵، شهر مقدس قم، در جوار حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید معصومه زمانی 🌷 🔸تولد: هفتم خردادماه ۱۳۴۷، آباده، استان فارس 🔸شهادت: بیست
🔸 🔸 🌷 شهید معصومه زمانی 🌷 🔸تولد: هفتم خردادماه ۱۳۴۷، آباده، استان فارس 🔸شهادت: بیست و پنجم مرداد ۱۳۶۵، شهر مقدس قم، در جوار حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) یکی از وظایف پدر و مادر، انتخاب نام نیکوست برای فرزند؛ شاید چون اسم‌ها رسم می‌سازند و رسم‌ها سرانجام را. انگار که نام، راهنمایی ست کوتاه و فشرده که به تو می‌گوید باید چطور زندگی کنی. مثلا شهید حججی در آن وصیتنامه صوتی، به پسرش گفته بود: "اسمت را علی گذاشتم که مولا و پیشوا و الگویت بشود علی(علیه‌السلام)". "نام" هویت‌بخش است، هدف‌آفرین است، سرنوشت‌ساز است. انقدر که گاه اگر نام کسی را از او بگیری، تمام او از خودش خالی می‌شود. بعضی نام‌ها انقدر مقدسند و انقدر پرمعنایند که اگر تمام زندگی‌ات را بگذاری تا شبیه نامت بشوی، ضرر نکرده‌ای. یک نامی مثل معصومه... فکر می‌کنم معصومه زمانی، انقدر شبیه نامش شده بود که لیاقت شهادت در جوار صاحبِ نامش را داشته باشد. معصومه به راهنمای فشرده‌ی زندگی‌اش عمل کرده بود. از زندگی‌اش چیز زیادی ننوشته‌اند. تنها چیزی که بعد از جستجو دستگیرم شد، این بود که در هفت سالگی به قم آمده، تا پایان دبستان درس خوانده و در هفده سالگی با یکی از طلاب قم ازدواج کرده است. چیزی که فهمیدم این است که دختری بوده اهل نماز جمعه، اهل دعای کمیل، مومن، اهل نماز شب حتی. دختری که حسرتِ شهدا را می‌خورده، حسرت جبهه نرفتن را. و یکی از آن هزاران دختری که امام خمینی را از جان دوست‌تر می‌داشت. بیست و پنجم مرداد، روز میلاد حضرت معصومه، با همسر و فرزند شش ماهه‌اش می‌روند حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها). نمی‌دانم زیارت آخرش چطور بوده. نمی‌دانم چی به بانو گفته... شاید آرزوی همیشگی‌اش را؛ سکونت ابدی در حرم حضرت معصومه. شاید آن زیارت آخر، داشته با خودش فکر می‌کرده که چقدر شبیه نامش شده است؟ منافقین نزدیک حرم بمب گذاشته بودند؛ جایی نزدیک باب‌القبله، سه‌راه موزه. انفجار آن خودروی بمب‌گذاری شده، معصومه را به صاحبِ نامش رساند، همراه دوازده شهید دیگر. معصومه با معصومه(سلام‌الله‌علیها) محشور باد... http://eitaa.com/istadegi
معصومه‌ی بهشت✨ 📝 رهبر انقلاب: ما باید از حضرت معصومه علیها‌السلام، بیشتر استفاده کنیم. ایشان امامزاده بلافصل است. دختر امام، خواهر امام، عمه امام، خیلی عظمت دارد. در زیارت نامه ایشان آمده: «ای فاطمه معصومه! تو برای ورود من به بهشت شفاعت کن، چون نزد خدا دارای شأن و مقام بزرگی هستی. ۷۱/۴/۲۸ علیهاالسلام تسلیت باد🥀 http://eitaa.com/istadegi