eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
543 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 142 *** - بپیچ توی یه کوچه‌ها؛ این‌جا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار می‌شیم! حسین این را گفت و با چشم، به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش می‌سوخت. کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد: - بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی می‌شه...آخرشم چیزی تغییر نمی‌کنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده! حسین آه کشید. کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابان‌های تنگ مرکز شهر باز کند. زیر لب غُر زد: - بابام همیشه می‌گفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمی‌رم برش دارم، برای همین می‌گفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه می‌شه. خواست بپیچد داخل یک کوچه که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه. چاره نداشت؛ پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد. حسین آرام گفت: - حیف بیت‌المال که زدن نابودش کردن! کمیل کیوسک را کنار زد و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد، حسین گفت جلوتر نرود و همان‌جا پارک کند. پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بی‌سیم صدا می‌زد؛ اما جوابی نمی‌گرفت. کمیل گفت: - نباید خانم صابری رو می‌فرستادید دنبال یه جاسوس آموزش‌دیده مثل سارا. حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت، پاسخ کمیل را داد: - اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون می‌شه. این سومی از دوتای اولی مهم‌تر بود. کمیل خواست حرفی بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد؛ مادرش بود. حسین رویش را برگرداند و دوباره صابری را پیج کرد؛ می‌خواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد. کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیم‌خیز شد: - سلام مادر! خوبید ان‌شاءالله؟ صدای مادر کمیل کمی دلخور بود: - سلام عزیزم. می‌دونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا می‌خوابی؟ نمی‌گی ما دلمون تنگ می‌شه و نگرانت می‌شیم؟ کمیل می‌دانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند: - دورتون بگردم، شما که شرایط من رو می‌دونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی می‌گیرم نوکری شما و بابا رو می‌کنم. خوبه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 143 - نمی‌خواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونه‌شون. کمیل از این جمله مادر جا خورد و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت. بعد آرام گفت: - آخه مامان جان الان که وقتش نیست! - پس کِی وقتشه پسرم؟ نمی‌دانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد: - ان‌شاءالله وقتی اومدم درباره‌ش حرف می‌زنیم. خودتون چطورید؟ - من که می‌دونم می‌خوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه. - چشم مامان. قول می‌دم فردا بیام. سکوت مادر نشان می‌داد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش: - دورتون بگردم مامان. می‌دونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین! مادر فقط آه کشید و آخر گفت: - عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت می‌کنی خودت رو. - نه مامان من اذیت نمی‌شم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید. مرصاد آمد روی خط حسین: - حاجی داره می‌ره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟ - نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیه‌ش ارتباط می‌گیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن. - چشم حاجی. حواسم هست. کمیل زودتر مکالمه‌اش را پایان داد؛ چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بی‌سیم می‌زند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمان‌های در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود. دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید: - امشب چندم ماهه؟ حسین میان صحبتش با امید گفت: - چهارم. کمیل دقیقاً نمی‌فهمید حسین دارد به امید چه می‌گوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید می‌خواهد یک تماس را رهگیری کند. کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغ‌های شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کم‌نور را می‌توانست ببیند. مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل: - به چی داری نگاه می‌کنی آقا کمیل؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 144 کمیل چشم از آسمان بر نداشت: - به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف می‌کردم از دیدن آسمون شب. حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد: - از این‌جا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستاره‌ها پیدا می‌کردیم... . صدای بی‌سیم حسین در آمد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه می‌داد. کمیل پرسید: - راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟ کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لب‌هایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً می‌خواست ماجرا مسکوت بماند. بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛ پس سوال دیگری پرسید: - حاجی...حالا اینا که می‌گن تقلب شده، واقعاً راست می‌گن؟ حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد: - یعنی تو واقعاً فکر می‌کنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟ کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد: - من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمی‌دونم چه جوابی بدم که قانع بشن. -همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همین‌طور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای این‌جور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری می‌شه؛ ولی سوال این‌جاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سال‌ها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گل‌آلود کنه و ماهی‌شو بگیره. همین. *** آن شب از همیشه شلوغ‌تر بود انگار؛ شعله‌‌های آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه می‌کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می‌سوزاند و سوی چشمانش را کم می‌کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیاده‌رو و به آن‌هایی که وسط خیابان بودند خط می‌داد. در خیابان نمی‌توانست دستگیرش کند؛ باید اول از جمعیت خارجش می‌کرد و بعد او را به کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌کشاند. راحت نبود؛ باید صبر می‌کرد تا جمعیت متفرق شوند تا در پی‌اش، سارا که لیدر به حساب می‌آمد هم فرار کند. نزدیک سارا ایستاده بود؛ اما خیلی به او نزدیک نمی‌شد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، می‌دانست سارا آموزش‌دیده‌تر و هشیارتر است. متوجه شد سارا دارد با مردی حرف می‌زند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره می‌کند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنه‌گرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس، خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنه‌گرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود. چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد که داشت میان جمعیت راه می‌رفت. بیشتر دقت کرد؛ یک نفر هم نبودند. چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم می‌گرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویه‌های مختلف. این‌طوری می‌توانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست. بشری پوزخند زد و زیر لب گفت: - عجب جونورهایی‌اند! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 145 نمی‌توانست کاری نکند. متوجه جوان دوربین به دست شد که داشت میان جمعیت می‌دوید. اگر تخمینش درست از آب در می‌آمد، از مقابل بشری هم رد می‌شد. نگاهی به دور و برش کرد؛ سارا هنوز سر جایش بود. در آن همهمه، کسی به بشری نگاه نمی‌کرد. بشری در یک تصمیم آنی، چند لحظه قبل از این که جوان دوربین به دست به او برسد، برایش لنگ گرفت. جوان که حواسش به دوربین و سوژه‌اش بود و هیجانِ حاکم بر فضا، هوش و حواسی برایش نگذاشته بود، در دام بشری افتاد و با صورت به زمین خورد. دوربینش هم چند قدم جلوتر افتاد و خرد شد. بشری نیشخندی از روی رضایت زد و بدون این که به روی خودش بیاورد، جایش را عوض کرد. وقتی چشم‌ها و گلویش شروع به سوختن کرد، متوجه شد گارد ویژه رسیده است؛ پشت سرشان هم بچه‌های بسیج آمده بودند کمک. باران سنگ روی سر و صورت گارد ویژه باریدن گرفت؛ اما سپرهای محکم‌شان آن‌ها را نفوذناپذیر می‌کرد. صدای برخورد سنگ با ماشین زرهی گارد ویژه، در شعارها گم شده بود. گلوله‌های اشک‌آور میان جمعیت فرود می‌آمد و چشم چشم را نمی‌دید. بشری وقتی دید سارا دارد از معرکه در می‌رود، خودش را به او نزدیک کرد و سایه‌به‌سایه‌اش دوید؛ طوری که انگار او هم می‌خواست از دست مامورها فرار کند. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. پیچیدند داخل یکی از خیابان‌های فرعی که در امتداد مادی* بود؛ حالا تعقیب سارا راحت‌تر شده بود. چشم بشری به مردی خورد که با سر و صورت خون‌آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست فتنه‌گرها فرار کند. بشری مرد را نمی‌شناخت؛ اما از چهره و لباس پوشیدن مرد می‌توانست حدس بزند باید از نیروهای بسیجی باشد. مرد نمی‌توانست خوب بدود و با تکیه به دیوار و تلوتلو خوران پیش می‌رفت. بشری خودش را از سه چهار نفری که فرار می‌کردند کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سارا را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. از سارا سبقت گرفت و منتظر شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوانِ زخمی تندتر دوید. یک نگاه بشری به جوان بود و جمعیتی که دنبالش بودند و نگاه دیگرش به سارا. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی رسید. تصمیمش را گرفت؛ بسم‌الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها؛ روی سطح شیب‌دار کنار مادی. جوان افتاد و غلت خورد؛ انگار داشت شهادتین زمزمه می‌کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی درمیانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیکتر شد. بشری حتی پشت سرش را نگاه نکرد که چه بلایی سر جوان می‌آید. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! *: کلمه مادی، در گویش عامیانه مردم اصفهان به جوی بزرگ و مجرای آبی گفته می‌شود که از رودخانه برای زراعت و کشاورزی و یا مصرف شرب اهالی شهری جدا می‌شود. مادی‌ها کانال‌های وسیعی هستند که با شیبی ملایم، آب ورودی به شهر را از مجرای اصلی به بخش‌های فرعی منتقل می کنند و برای رساندن آب به بخش‌های دورتر از مجرای اصلی رود، کاربرد دارند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 146 جمعیت اشاره دست بشری را گرفتند و دویدند؛ اما وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه‌ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه‌ها پنهان کرد. حالا فقط سارا مانده بود که داشت هنوز در کوچه می‌دوید و بشری که میان درختان کنار مادی، مانند یک شکارچی برای سارا کمین گذاشته بود. سارا سرعتش را کم کرد و درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری از میان درختان کنار مادی، در امتداد مسیر سارا قدم برمی‌داشت تا رسید به پل بعدی. وقتش رسیده بود؛ بشری از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست سارا به داخل مادی، انداختش روی چمن‌ها. سارا جیغ خفه‌ای کشید. سبک‌تر از چیزی بود که بشری فکر می‌کرد. قبل از این که سارا بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت: - هیس! مامورا... . مطمئن بود سارا آموزش‌دیده است و به این راحتی گول نمی‌خورد؛ پس خودش را برای مبارزه آماده کرد. سارا لحظه‌ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد: - تو ماموری...! بشری منتظر این واکنش بود؛ قبل از این که سارا بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. درحدی نگه داشت که سارا برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نرده‌های کنار پل وصل کند. صدای خس‌خس نفس‌های سارا را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. سارا با دست آزادش، خنجر را در پهلوی بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد؛ اما بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. اگر خنجر را بیرون می‌آورد، زخم بشری هوا می‌کشید و کارش خلاص بود. با وجود تمام بی‌حالی‌اش، مچ سارا را گرفت و با قدرت فشرد. نفسش بالا نمی‌آمد. سارا جیغ کشید و چند فحش رکیک نثار بشری کرد. بشری مچ سارا را پیچاند تا خنجر را رها کند؛ انقدر محکم که صدای ترق استخوان سارا را شنید. سارا از درد به خود پیچید و میان زوزه کشیدنش گفت: - به این راحتیا نیست خانوم کوچولو! بشری که داشت جیب‌ها و لباس سارا را می‌گشت، سعی کرد خودش را محکم نگه دارد و با پشت دست کوبید به دهان سارا: - زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... . خون گرمی که روی لباس‌ها و بدنش می‌خزید، توانش را آرام‌آرام خارج می‌کرد. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گزارش موقعیت داد. تمام حواسش به سارا بود که حرکت اضافه‌ای نکند؛ و پیمان را که از پشت سر به او نزدیک می‌شد نمی‌دید. سارا با دیدن پیمان، لبخند بی‌جانی زد؛ پیمان سلاحش را در آورد و گذاشت روی سر بشری. بشری خواست سرش را برگرداند و پشت سرش را ببیند که پیمان با اسلحه، به سرش کوبید: - برنگرد! چشمان بشری از شدت خونریزی و ضربه‌ای که به سرش خورده بود داشت سیاهی می‌رفت؛ اما نمی‌خواست تسلیم شود؛ حتی به قیمت جانش. برایش مایه ننگ بود که زنده باشد و متهم از دستش فرار کند. چندبار سرفه کرد؛ طعم تلخ آهن در گلو و دهانش خود را به رخ کشید. با این وجود، به سختی از پیمان پرسید: - گفتن بیای بکشیش یا فراریش بدی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 147 پیمان داد زد: - دستبندشو باز کن وگرنه می‌کشمش! بشری شروع کرد به خندیدن؛ با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش می‌شد: - نمی‌دونم کی هستی؛ ولی خیلی بی‌جنبه‌ای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی! پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید: - گفتم بازش کن وگرنه... . ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحه‌اش کم شد. بشری داشت از هوش می‌رفت؛ اما به چشمانش التماس می‌کرد روی هم نیفتند. صدای دیگری شنید: - اسلحه‌ت رو بنداز و بشین روی زمین! صدا را می‌شناخت؛ عباس بود. پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد. صابری با تکیه به نرده‌های پل، خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود. *** صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیک‌های سوخته بلند می‌شد، داشت خفه‌اش می‌کرد. آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمی‌فهمیدند؛ از همیشه جنون‌زده‌تر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانه‌شان کرده بود. ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند؛ درگیری را نه به صلاح می‌دید و نه رمقش را داشت. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه خون می‌داد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده‌رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: - ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! با این اوضاع نمی‌توانست ادامه بدهد؛ دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش می‌سوخت و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند و ناسزا می‌گفتند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای حسین را از بی‌سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت. داشت ناامید می‌شد؛ نمی‌توانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی‌رمق‌تر شد؛ گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگی‌اش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته‌مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی‌سیم گزارش موقعیت داد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 148 *** با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن، باز هم با چشم دور و برش را می‌پایید و به خودش دلداری می‌داد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند. با همین حرف‌ها هم آرام نمی‌شد و نشستن روی صندلی‌های فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام می‌کردند، از جا می‌پرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید. - مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند. نیازی شتاب‌زده بلند شد؛ نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز می‌گرفت و پاسپورتش را مُهر می‌زد و از گیت‌ها عبور می‌کرد، منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛ منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپ‌چپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوع‌الخروج شده و یا پای پله‌های پرواز برش گردانند؛ اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها رخ نداد. انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛ قاعده همیشگی‌اش بود: وقتی همه چیز خوب پیش می‌رود، یعنی یک جای کار می‌لنگد! مهماندارها با لبخند‌های دندان‌نما و مصنوعی‌شان لبخند می‌زدند و خوش‌آمد می‌گفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بی‌سیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچ‌پچ کند؛ اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد. گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛ ولی فرد پشت خط هیچ نگفت. نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛ با آرامش گفت: - عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود. زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمی‌زد: - باشه. تا تو برسی شام آماده‌س. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ. تماس قطع شد. نیازی نفس راحتی کشید. گوشی‌اش را خاموش کرد و سیمکارت و باتری‌اش را درآورد؛ دیگر کارش با ایران تمام بود؛ حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی می‌آید. تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند. کار گوشی‌اش را که تمام کرد، احساس کرد رها شده است و آزاد. نمی‌خواست به شک‌هایی که در مغزش وول می‌خوردند بها بدهد. می‌خواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح می‌رفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد. شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛ این هواپیما، دروازه ورود به زندگی‌ای دیگر بود. چشمانش داشتند گرم می‌شدند که دستی سر شانه‌اش خورد. چیزی در دلش فرو ریخت؛ اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش می‌کرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند. انگار مرصاد می‌خواست با نگاهش بگوید: منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز می‌کردم حاج آقا نیازی... . حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار می‌گفت. شاید در ادامه می‌گفت: - شما به عنوان کسی که سال‌ها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... . مرصاد هیچ‌کدام از این حرف‌ها را نزد؛ فقط گفت: - باید با ما بیاید آقای نیازی! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 149 هرچند مرصاد می‌خواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج می‌زد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لب‌های خشکش را تکان داد: - چی می‌گی بچه؟ مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت: - من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید. نیازی به کاغذ و خطوط نوشته‌ها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شک‌اش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت: - می‌دونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم می‌دونید راه دیگه‌ای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید. دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی. نیازی احساس می‌کرد استخوان‌هایش زنگ زده‌اند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد و جیب‌هایش را گشت. روی چشمان نیازی چشم‌بند زد و از جا بلندش کرد. نیازی می‌دانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لب‌هایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد. نیازی را سوار یکی از ماشین‌های حفاظت سپاه کردند. همان‌جا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود: - راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل می‌خونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمی‌شه هم می‌تونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که می‌تونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی می‌سوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین می‌شن... . نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت: - آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمی‌رسید، اون دنیا باید جواب می‌دادی. نیازی به حرف آمد: - باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین! مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمی‌دانست نیازی راست می‌گوید یا بلوف می‌زند. حاج حسین حرفش را بی‌جواب نگذاشت: - اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمی‌شه. این انقلاب راه خودش رو ادامه می‌ده. *** ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 150 *** بهزاد دندان بر هم می‌فشرد و قدم برمی‌داشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه این‌ها، با دیدن شهر آشوب‌زده و آتشی که به جان خیابان‌‌ها افتاده بود لذت می‌برد و به حماقت فتنه‌گرها می‌خندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوب‌ها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خورده‌ی فروغ جاویدان،‌ مربی‌اش در سازمان می‌گفت: - حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانی‌ها مقابل دشمن خارجی متحد می‌شن و محکم می‌ایستند. اگه می‌خواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمی‌تونن به اندازه یه مسئول غرب‌زده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن. بهزاد حالا این حرف‌ها را به چشم می‌دید و لمس می‌کرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمی‌توانست با خیال راحت لذت ببرد. مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک می‌کرد؛ اما نمی‌دانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمی‌دانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً می‌کشد. بالاخره، در کوچه پس کوچه‌های مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسی‌اش در آمد: - شما رسیدید! بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانه‌شان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعی‌ای که عمود بود به یکی از خیابان‌های اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشین‌ها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدم‌هایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک می‌شد و ضربان قلبش بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست برای چه. احساس می‌کرد دوباره جوان شده است، دوباره می‌خواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. این‌بار کشتن برایش خیلی هیجان‌انگیزتر بود؛ اصلاً احساس می‌کرد سال‌ها در کمپ اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفه‌ای بود که به او محول کرده بودند. از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشه‌هایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. می‌توانست حدس بزند مردی که در سمت کمک‌راننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین! از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشین‌ها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتل‌مولوتوف بیرون بیاورد. *** امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید: - چی شده امید؟ دیوونه شدم! امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار می‌کرد گفت: - اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمی‌دونم، یا بمبه، یا ردیاب... . مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت: - یا فاطمه زهرا(س)! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 151 امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک می‌کرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنواره‌های فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت: - یا حسین...یا حسین... . و صدایش را برای مرصاد بلند کرد: - ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو می‌گیرم. مرصاد با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟ صدای امید می‌لرزید: - حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین! حاج حسین بلند گفت: - چی امید جان؟ صداتو نمی‌شنوم. واضح نیست. دوباره بگو! امید از صندلی‌اش بلند شد. از پیشانی و شقیقه‌هایش شرشر عرق می‌ریخت. صدایش لرزان‌تر شد و بلندتر: - حاجی از اون ماشین پیاده شو! معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمی‌رسید: - امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو! و بعد صدای فش‌فش آمد؛ فقط صدای فش‌فش. امید خواست بی‌سیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت می‌داد و درخواست کمک می‌کرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش می‌ریخت گفت: - توی موقعیت بمون، نیروی کمکی می‌فرستم برات. *** امید هرچه جمله‌اش را تکرار می‌کرد، کلمات نصفه و نیمه‌اش به حسین می‌رسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که می‌دید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمی‌شنود. همزمان، صدای بی‌سیم در آمد. صابری بود: - قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید! از صدای صابری می‌توانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بی‌سیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکی‌ای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند: - السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 152 ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه می‌زد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانه‌زده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه می‌خندید. با لباس خاکیِ بسیجی‌اش آمده بود؛ اما حسین نمی‌دانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف می‌زد و حسین می‌فهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر می‌گوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بی‌اراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبک‌تر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانه‌های حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟ حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش می‌سوزد و شعله‌هایش دل آسمان تیره را می‌شکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور می‌دید. از همه نقص‌ها و فرسودگی‌ها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمی‌تواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه می‌کرد؛ صدای خودش بود انگار: آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم​ ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم​ یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم​ پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره‌ای نیست اگر لنگ بمیریم​ تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل‌تنگ بمیریم فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم​ هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خون‌رنگ بمیریم... ​ *** هرکس چهره عباس را می‌دید، گمان می‌کرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریش‌هایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بی‌جایی نبود. با بی‌حوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه می‌رفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بی‌تفاوت میان کمدها راه می‌رفت و شماره آن‌ها را با کاغذی که دستش بود تطبیق می‌داد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت: - خودشه! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 153 کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند. عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi