eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
جا داره روز مرد رو به این ابرمردهای تاریخ تبریک بگیم... به آقای عزیزمون، به حاج قاسم، به سربازان حاج قاسم، و به همه شهدایی که معنای واقعی کلمه «مرد» هستند و با وجودشون، دنیا جای قشنگ‌تری می‌شه... روز مرد مبارک!🌹😊 علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 323 دستانش آرام از شلوارم جدا می‌شود و قدمی به عقب می‌روم؛ طوری که در آستانه در بایستم. مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت می‌کند. برایش دست تکان می‌دهم و می‌خندم. او هم آرام دستش را بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. خیالم کمی آسوده می‌شود. صدای زنگ گوشی‌ام، یادآوری می‌کند که باید بروم. دیگر معطل نمی‌مانم و راه می‌افتم به سمت پله‌ها. همزمان، تماس را وصل می‌کنم. صدای بلند کمیل در گوشم می‌پیچد که نفس‌نفس می‌زند: - الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟ - چرا رفته بودم! چطور؟ - پس کجا... جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط می‌شنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است: - تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟ ابروانم را به هم گره می‌زنم و سر جایم می‌ایستم: - اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟ مرصاد نفس‌نفس می‌زند و می‌گوید: - اون خط سفیده؟ - لابد سفیده که هنوز ازش استفاده می‌کنم! نفسش را از سر خشم بیرون می‌دهد: - خب... بگو ببینم کجایی؟ - هلال احمر. چطور؟ - همونجا بمون تا بیایم دنبالت. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 324 قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را می‌شنوم و نگرانی به جانم چنگ می‌اندازد. مرصاد کی آمد سوریه؟ چرا انقدر حساس شده‌اند روی من؟ کلافه در راهرو قدم می‌زنم. این ماجرا بوی خوبی نمی‌دهد و به احتمال نود درصد، مربوط است به همان جریان سوءقصد در بیمارستان دمشق. نمی‌توانم یا شاید نمی‌خواهم بپذیرم موضوع انقدر جدی ست. ده دقیقه‌ای می‌گذرد که دوباره گوشی‌ام زنگ می‌خورد و مرصاد می‌گوید بروم در پشتی ساختمان. بدون این که با نیروهای هلال احمر حرفی بزنم، در پشتی را پیدا می‌کنم و از آن بیرون می‌زنم. مرصاد و کمیل داخل یک جیپ نشسته‌اند. کمیل برایم دست بلند می‌کند که ببینمش. سوار که می‌شوم و عقب می‌نشینم، مرصاد با چهره‌ای که از خشم سرخ شده به سمتم برمی‌گردد و می‌غرد: - تو اونجا چکار می‌کردی؟ نمی‌گی خطرناکه؟ داد زدنش فشار عصبی مضاعفی می‌شود روی ذهنِ درگیرم و صدایم را بالا می‌برم: - مگه من بچه‌م که اینطوری حرف می‌زنی؟ همه جای این مملکت خطرناکه! چرا نمی‌گی چی شده؟ مرصاد دهانش را باز می‌کند برای جواب؛ اما کمیل پادرمیانی می‌کند که کار به دعوا نکشد: - آقا مرصاد! آروم باشید! مرصاد دست می‌کشد به صورتش و یک نفس عمیق می‌کشد؛ من هم. برمی‌گردد به سمت جلو و استارت می‌زند. دست به سینه و با اخم، منتظر می‌شوم مرصاد آرام شود و برایم توضیح بدهد؛ اما کمیل زودتر اقدام می‌کند برای شکستن این سکوت سنگین: - علت این که گفتن باید برگردید تهران، اینه که فهمیدیم شما تحت نظرید. احتمالا برنامه دارن برای ترورتون. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 325 مرصاد بالاخره به حرف می‌آید و جمله کمیل را کامل می‌کند: - ولی حداقل اگه ایران باشی، می‌تونیم بفهمیم کی بودن و چی بودن. خودتم به جهنم. خنده‌ام می‌گیرد از عصبانیت مرصاد؛ اما خودم را کنترل می‌کنم: - من حواسم به دور و برم هست. اگه جایی می‌رم یعنی اولا مطمئنم امنه دوما باید برم. مرصاد جواب نمی‌دهد و زیر لب می‌گوید: - الان می‌ریم فرودگاه، یک ساعت و نیم دیگه پروازت می‌پره. خودمم هستم حواسم بهت باشه. و تا خود فرودگاه دیگر چیزی نمی‌گوییم. سکوت ماشین پر است از صدای باد. نزدیک اذان مغرب است و خیابان‌ها خلوت شده. همه‌جای این شهر و کشور خطری تهدیدت می‌کند و شب‌ها بیشتر؛ تازه الان اوضاع خوب است. تا چند سال پیش واقعا در دمشق قانون جنگل حاکم بود. هرکسی زورش بیشتر بود، می‌آمد و می‌زد و می‌کشت و می‌دزدید و پلیس و نیروهای نظامی هم اگر خودشان دزد و رشوه‌گیر نبودند، باز هم کاری از دستشان برنمی‌آمد. همین بی‌قانونی و هرج و مرج سوریه را به جولان‌گاه داعش تبدیل کرد؛ همین رشوه‌گیری و قبیله‌بازی. کافی بود صد لیر بگذاری کف دست مامور ایست و بازرسی تا بگذارد یک ماشین پر از اسلحه را ببری هرجا که دلت می‌خواهد و آن مامور یک درصد فکر نمی‌کرد شاید زن و بچه خودش قرار است با این اسلحه به قتل برسند! چندبار می‌خواهم از مرصاد بپرسم چرا آمده سوریه؛ اما کمی از دستش ناراحتم بابت برخوردش؛ هرچند می‌دانم از سر دلسوزی بود. وقتی در فرودگاه، مرصاد مثل بادیگاردها می‌چسبد به من و کمیل دورادور کشیکمان را می‌کشد، مطمئن می‌شوم موضوع جدی‌تر از آن است که فکر می‌کردم؛ اما علت این اصرار برای حذفم باز هم مجهول است. با ورود به سالن فرودگاه، یک حس ناخوشایند می‌دود میان سلول‌هایم. حس این که یک نفر دارد من را نگاه می‌کند، بدون آن که بدانم کیست و کجاست و این حس خوبی نیست. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 326 صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: - من برم نمازخونه. میای؟ چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید: - وضو ندارم. سرم را نزدیک گوشش می‌برم: - من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه. مرصاد چشم می‌چرخاند دورتادور سالن. خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی می‌شکند؛ صدای غرش هواپیما. مرصاد میان موهایش را چنگ می‌زند: - منم همین حس رو دارم. - پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد. چشمانش گرد می‌شود و خشمگین: - یعنی ولت کنیم که... - اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو می‌خوام. - دیوونه شدی؟ دست می‌کنم در جیبم و مهر تربتم را در می‌آورم. راه می‌افتم به سمت نمازخانه و می‌گویم: - شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه. و می‌خندم. مرصاد خشمگین‌تر از قبل، می‌دود به سمتم: - خر نشو! وقتی نماز می‌خونی که نمی‌تونی... دست می‌گذارم روی شانه‌اش و با فشار، می‌چرخانمش به سمت سرویس بهداشتی: - برو، من می‌فهمم دارم چکار می‌کنم. مرصاد از فشار دست من، کمی تلوتلو می‌خورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی می‌رود، طوری چشم می‌دراند که یعنی: - حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم می‌کشمت! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
خیلی خیلی معذرت میخوام بابت تاخیر. واقعا جایی بوم که دسترسی نداشتم و نشد بفرستم. امشب به مناسبت علیه‌السلام چهار قسمت تقدیمتون شد.☺️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عید شما هم مبارک باشه. ان‌شاءالله همه اعضای مه‌شکن و همراهان کانال در پناه امیرالمومنین علی علیه‌السلام باشند.
سلام به خودتون تلقین نکنید که وابسته‌اید. یه مدت که از دوستتون فاصله بگیرید، این مشکل حل می‌شه. دو کتاب «من، عشق، مخاطب خاص» و «من پ پنجِ وارونه» از آقای محمد داستانپور رو مطالعه کنید. راهکارهای خوبی برای این چالش دادند.