eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ج)کمیل زنده است و عباس چون این حقیقت را درک کرده، او را می‌بیند. وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ... تمام قسمت‌های مربوط به کمیل، براساس همین آیه نوشته شده.
سلام نظرات شما عزیزان...🌿🙂 پ.ن: چقدر دلتنگم از الان برای تمام شدن خط قرمز...
سلام حکم شرعی‌ش رو که باید از مرجع تقلید بپرسید؛ چون من در این زمینه تخصص ندارم. ولی فکر نکنم اگر کسی خدای نکرده به این دلیل فوت کنه، اسم مرگش خودکشی باشه چون قصدش این نبوده که خودش رو بکشه.
سلام بله قطعا جای کار داره... شاید اگر پیرنگ خوبی در این زمینه داشته باشم سراغش برم.
🌷دعای روز سیزدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
14000205-13-hale-khoob-Low.mp3
7.26M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه سیزدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۲
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتماد به نفسش هستم. حاج کاظم می‌گفت تا الان تنها حرفی که زده است درباره آزادی و بی‌گناهی‌اش بوده. بلند می‌شوم تا به سمت اتاق بازجویی بروم؛ شاید بتوانم نشانه‌ای از مهدی پیدا کنم. دلم می‌خواهد تمام اتفاقات اخیر را بر گردن موسوی بیندازم. پا در راه‌رو می‌گذارم و با فکری درگیر قدم برمی‌دارم، یک باره صدای داد سعید را می‌شنوم. گوش تیز می‌کنم؛ در حال صدا زدن حاج کاظم است. بی‌خیال موسوی می‌شوم و به سمت صدا می‌روم. صدا از سمت درب اداره می‌آید. عجیب است که سعیدِ همیشه آرام حالا دارد داد می‌زند. به در که می‌رسم با دیدن کسی که ایستاده است قلبم به تپش می‌افتد. حتما دستگیری موسوی باعث شده است الان اینجا باشد. بهت زده در جایم ایستاده‌ام، حتی نمی‌توانم پاهایم را تکان بدهم و جلو بروم. حاج کاظم سراسیمه از کنارم می‌گذرد و با دیدن کسی که روبه‌رویش ایستاده است شکه می‌شود و سر جایش می‌ایستد. می‌خواهم حرفی بزنم، سوالی بپرسم؛ اما با باز شدن در همه چیز یادم می‌رود. سه نفر دیگر از بچه‌هایی که دستگیر شده اند وارد اداره می‌شوند. بالاخره حاج کاظم به حرف می‌آید: _حسین! نفس عمیقی می‌کشم تا کمی از هیجانم کم شود. _حاجی همین امروز، صبح اول وقت آزادشون کردن. سعید پشت سر هم در حال گزارش دادن است؛ اما من با چشم دنبال مهدی می‌گردم. حاج حسین به سمت حاج کاظم می‌رود. هر دو یکدیگر را در آغوش می‌گیرند. نا امید می‌شوم از پیدایش کردن مهدی. صدای حاج کاظم می‌آید: _چی شد آزاد شدین؟ حاج حسین می‌خواهد حرفی بزند اما طاقتم طاق می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم: _حاجی پس مهدی کجاست؟ صدایم گرفته است و از ته چاه می‌آید. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. چشمانش پر از حرف است اما من نمی‌توانم معنی‌اش را بفهمم. حاج کاظم هم انگار با حرف من تازه متوجه اطرافش شده، شروع می‌کند با چشمانش به دنبال مهدی بگردد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام والا منم نمی‌دونم چرا اینجوری می‌کنه، چون از بعد داستان بی‌خبرم.🙄