🌷🌱🌷
لحظهای که پیکر شهید را به بیمارستان میبردند و با آن که ترکش به قلب شهیده اصابت کرده بود و تنی نیمهجان داشت، سعی میکرد حجاب خودش را کامل حفظ کند.
چادر مریم به عنوان نماد زن مسلمان در موزه شهدای خیابان طالقانی نگهداری میشود...
🥀شهید مریم فرهانیان
#حجاب
#روز_ملی_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
وقتی میخواستند چادر عروسیاش را برش بزنند، عصمت زیر لب چیزی میگوید، مادر میپرسد: با خودت چه میگویی؟ عصمت در پاسخش میگوید: به خدا میگویم، خدایا من لیاقت دارم زیر این چادر شهید شوم یا نه؟!
شبها با حجاب کامل میخوابید. وقتی از او سوال میکردند چرا اینگونه میخوابی؟ جواب میداد: اگر خانهمان بر اثر حمله موشکی مورد اصابت قرار گرفت نمیخواهم موقع بیرون کشیدن جسم بی جانم از زیر آوار چشم نامحرمی بر من بیفتد.
۶۶ روز از ازدواجش نگذشته بود که همراه جاری و مادرشوهرش در مراسم بزرگداشت شهدای عملیات بستان شرکت کرد. درست در لحظاتی که جمعیت مردم بر روی پل قدیم دزفول رسیدند، هواپیماهای دشمن پل را بمباران میکنند. ترکش به پهلو و چند قسمت دیگر بدن عصمت اصابت میکند.
عصمت تکبیرگویان در حالی که در چادر خویش پیچیده بود مظلومانه به شهادت رسید.
🥀شهید عصمت پورانوری
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
انفجار مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سر نجمه خورد. صورتش پر از خون شده و روی زمین افتاده بود.
بعد از انفجار، دکتر بالای سرش رفت. آن پزشک نقل میکند: "بالای سرش رفتم در حالی که رمق نداشت؛ همین که متوجه نامحرم شد، چادرش را دور خودش جمع کرد و روی صورتش کشید..."
این اولین و آخرین حرکت نجمه بعد از انفجار بود...
🥀شهید نجمه قاسمپور
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
در سال ۱۳۶۰، در شاهينشهر يك راهپيمايي عليه بيحجابها راه افتاد كه زينب مسئول جمعآوري بچههاي مدرسه براي شركت در راهپيمايي شد. منافقين از همانجا زير نظرش گرفتند. دخترم هميشه غسل شهادت ميكرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت كرده بود. در اسفند همان سال در تميز كردن خانه براي عيد نوروز به من كمک كرد و از من خواست كه بگذارم روز آخر سال براي خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرين نماز زينب چهارده ساله بود. وقتي از مسجد برميگشت، منافقان او را با چادرش خفه كردند و به شهادت رساندند...
🥀شهید زینب کمایی
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
چادر را روی صورتش کشید و سر به شیشه اتوبوس گذاشت تا در خلوت خویش با حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) درد و دل کند. ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و اتوبوس ایستاد. مدتی بعد درگیری اشرار تمام شد؛ اما طاهره همچنان سر به شیشه اتوبوس داشت. مادر از عدم عکس العمل او متعجب شد؛ چادر را از صورتش کنار زد و تنها چیزی که دید، چهره خونین طاهره بود.
🥀شهید طاهره اشرف گنجوی
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
گوشهای از باشگاه در حال تمرین کردن بودیم که متوجه دو خانم فیلمبردار شدیم. راضیه خود را سریع به آن دو رساند و خیلی مودبانه گفت: "شما چرا بدون اطلاع فیلم می گیرید؟" گفتند: "خب برای صدا و سیماست!" راضیه گفت: "قبل از فیلم برداری باید اعلام میکردید. حجاب ما خوب نیست. لطفا قسمتی که ما در فیلم افتادهایم را حذف کنید."
پس از تمرین به همه لباسهای یک دست دادند و گفتند برای افتتاحیه و اختتامیه این لباسهای ورزشی را بپوشید (هر استانی با رنگ خاصی مشخص بود). راضیه در افتتاحیه روی این لباس چادر پوشید. سرپرست تیم گفت: "چادرتان را در بیاورید" ولی راضیه گفت: ما بدون چادر نمیآییم.
🥀شهید راضیه کشاورز
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه میرفت. حتّی سرِ کلاس هم چادرش را از سرش برنمیداشت. مسئولان مدرسه به او گفته بودند: «این جا روسری هم حق نداری سرکنی، چه برسد به چادر!». زیر بارنرفته بود. سیّده طاهره تا لحظه شهادت هم چادرش را بر روسریاش سنجاق کرده بود.
🥀شهید سیده طاهره هاشمی
#حجاب
#روز_عفاف_و_حجاب
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت پنجم خوب یادم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ششم
هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم. انقدر که حتی وقتی داشتند نظام را به رفراندوم میگذاشتند، مردد بودم میان آری و نه. انگار که آری یا نهی منِ شانزده ساله، قرار بود اسلامی بودن یا نبودن نظام را تعیین کند.
راستش را بخواهی، از اسلامی شدنش ترسیدم؛ از این که واقعا این حکومت بیفتد دست خمینی. برای همین بود که پنهان از تو، کاغذ قرمز رنگ «نه» را در صندوق انداختم و شدم بخشی از آن دو درصدِ اقلیت؛ آن دو درصدی که مقابل نود و هشت درصد مردم، اصلا به چشم نمیآمدند.
من بازیگر خوبی هستم حسین. تو هیچکدام از اینها را نفهمیدی. من تا وقتی از ایران خارج بشوم، مثل تو به خمینی میگفتم امام. کنار تو، دوزانو مینشستم کنار رادیو یا تلوزیون تا حرفهایش را گوش بدهم مثلا؛ اما هیچوقت مثل تو به سخنانش دل ندادم.
حسین، تو خودت بارها اعتراف کردی که من هم در مهارت رزمی و هم در تیراندازی فوقالعادهام. نه فقط تو، که خیلیها این نظر را داشتند. تو شاید از خیلی جنبهها بهتر از من بودی، اما حداقل در این زمینه همسنگ من بودی.
انتظار داشتم آموزش نظامی را به عهده من بگذارند در مسجد؛ اما نگذاشتند. من را بچه میدیدند انگار. گذاشتندش بر عهده یکی از بچهمحلهایمان؛ اسمش چی بود؟ فکر کنم علی. آره، علی بود. از ما بزرگتر بود؛ فکر کنم بیست و سه چهار سالی داشت.
مهارتش از من، نه کمتر بود نه بیشتر. فقط چون او بزرگتر بود، او را گذاشتند به عنوان مربی. دوست داشتم یک مسابقه با او بدهم تا همه بفهمند همیشه سن مهم نیست؛ اما نشد. سکوت کردم که نگویند دنبال مقامم.
من خیلی بهتر از چیزی که تو فکر میکنی بازیگری بلدم حسین. تو هیچوقت به مخیلهات خطور نمیکرد رفیقی که او را برادر ایمانیات میدیدی و عهد اخوت بسته بودی، اصلا مومن نباشد. من ظاهراً مومنترین مومنِ آن مسجد بودم؛ من دقیقا مصداق همان منافقی بودم که در جلسات تفسیر قرآنتان از آن میگفتید، درحالی که نمیدانستید یکی از همان منافقها در جلسه نشسته است.
اینجور وقتها، وقتی درباره نفاق در آیات قرآن حرف میزدید، من حس میکردم دارم با خود خدا میجنگم؛ چشم در چشم. او سعی داشت در کتابش من را رسوا کند و من، با مهارت تمام از زیر این رسوایی در میرفتم. احساس قدرت میکردم؛ مخصوصا وقتی خودم درباره تفسیر این آیات و پلیدی نفاق و منافق حرف میزدم.
بعد از این که راه سازمان رسماً از بقیه مردم جدا شد، من میخواستم تو را برای همیشه کنار بگذارم و چهره واقعیام را نشان بدهم. خسته شده بودم از وانمود کردن؛ اما دستور سازمان، همان بود که بود. خیلی کارهای لذتبخش را از دست دادم؛ مثلا عملیات مهندسی را یا به رگبار بستن رهگذران خیابان را.
من کارم دادن آمارِ حزباللهیها به سازمان بود. آمار آن علیِ احمق را هم دادم. جلوی در خانهاش زدندش و حیف که ندیدم چطور جان داد. حقش بود. در عوض، لذت ایستادن زیر تابوتش نصیبم شد؛ لذت این که دشمنم را خودم به سوی گور بردم و دفن کردم. جگرم حال آمد!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌷🌱🌷
در زمان بیبندوباریِ قبل از انقلاب که به نام آزادی بر زنان تحمیل میکردند، حجاب را برای خود برگزید و با تمام وجود در حفظ آن کوشا بود؛ زهره زمانی که به دبیرستان راه یافت، برای پاسداری از حجابش با حفظ کامل آن در مدرسه حضور مییافت که متاسفانه به خاطر شرایط زمانه به مدت دو هفته او را از تحصیل محروم کردند که سرانجام با تعهد خانوادهاش مجددا به دبیرستان بازگشت.
🥀شهید زهره بنیانیان
#حجاب
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
کفشهای جامانده در ساحل.pdf
27.5M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #کفش_های_جامانده_در_ساحل 📘
✍🏻 #فریبا_انیسی
#نشر_نوید_شاهد
✨روایت زندگی بانویی که حاضر بود بمیرد اما چادرش را برندارد؛ شهید طیبه واعظی. 🥀
#لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ششم هرچه سازما
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت هفتم
علی را که حذف کردم، خودم رفتم بجای او. لذت داشت؛ این که واقعا من مسابقهام را با علی برده بودم و برای رسیدن به این جایگاه جنگیده بودم؛ هرچند ناجوانمردانه. مهم نبود؛ این مهم بود که حالا من اثبات میکردم یک سر و گردن از همهشان بالاترم. حالا همه درباره مهارت بالای من حرف میزدند و اعتراف میکردند به توانمندی من.
بعد از علی، نوبتِ صاحبِ کارگاهی بود که در آن کار میکردم. وقتی دیدم عکس خمینی را زده به دیوار کارگاه، فهمیدم دلیل کافی برای سپردن اسمش به جوخه ترور سازمان دارم. پسرش هم جبهه بود. راستش واقعا پیر و خرفت شده بود دیگر.
این یکی را جلوی چشم خودم کشتند و من، شادی و شعفم را پنهان کردم و ادای آدمهای پریشان و نگران را درآوردم. من دقیقا ساعت و روز ترورش را میدانستم. حتی قبل از این که از کارگاه بیرون برود، یک لحظه یاد رفتار پدرانهاش افتادم و خواستم بروم جلویش را بگیرم؛ اما عقلم گفت خرِ احساسم نشوم و جایگاه و مرتبه سازمانیام را برای یک پیرمردِ مُردنی به خطر نیندازم.
جنگ شد و باز هم سازمان به من گفت همراه تو باشم و همراه همه آن بسیجیهایی که میرفتند فدایی خمینی و اسلامش بشوند. منزجرکننده بود؛ اما بالاخره مرتبه بالای سازمانی هزینه داشت و من داشتم بیش از خیلیها این هزینه را میپرداختم. من رسماً در دهان شیر بودم؛ یعنی در کنار تو.
سپهر که آمد، کاری کرد که تو دیگر فقط متعلق به من نباشی و این یعنی مرگ رفاقت ما. من تو را میخواستم چون فقط مال من بودی. نمیخواستم با سپهر قسمتت کنم. اگر سازمان و خردهفرمایشهایش نبود، من از همان روز که آن سپهرِ لوس پا به مسجد گذاشت، بیخیال تو میشدم؛ اما مجبور شدم با تو و سپهر بمانم.
سپهر هم آدم قابل تحملی بود؛ البته تا قبل از آن که بفهمم بچهمایهدار است و پدرش تاجر فرش. یکی از آنهایی که حق من را خورده بود؛ یکی از آنهایی که در ناز و نعمت زندگی میکرد، درحالی که ما به نان شب محتاج بودیم.
من بابت فقری که کشیدهام از همه دنیا طلبکارم حسین. دنیا، خدا، سرنوشت یا هرچیزی که تو اسمش را بگذاری، یک زندگیِ خوب به من بدهکار است. همه آنهایی که خوشبخت بودند و هستند، سهم من را از خوشبختی برداشتهاند و من برای گرفتن این حق، با تمام دنیا درافتادهام، با هرکس که لازم باشد.
سپهر هیچوقت به روی ما و خودش نیاورد که میتواند چندتا مثل ما را بخرد و آزاد کند. نه مثل بچه مایهدارها لباس میپوشید و نه مثل آنها رفتار میکرد. انگار میخواست خودش را بچسباند به ما و سبک زندگیِ ساده ما؛ هرچند برایش سخت بود.
آخرش هم وقتی موقع اعزام به جبهه، پدرش سر رسید و دعوا راه انداخت، ما فهمیدیم سپهر واقعا کیست. پدرش ترسیده بود سپهرِ نازنینِ موطلاییاش برود جبهه و خار به پایش برود. دلم میخواست آن لحظه خفهاش کنم.
هروقت مومنبازی در میآورد، هر وقت سجدههایش طول میکشید، هر وقت با آن چشمانِ آبیاش زارزار پای دعای کمیل اشک میریخت دوست داشتم خفهاش کنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi