eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴یکم: ستون آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام... سر سفره نشسته بودی و تکیه‌ات به من بود. خسته بودم؛ بس که من را جابجا کرده بودی این چندروز. در یک منزل آرام نمی‌گرفتی؛ دائم از این منزل به آن منزل در حرکت بودی و همه می‌دانستند که از ترس است؛ اما به رویت نمی‌آوردند. چشمت به کاروان حسین بود که کجا اتراق می‌کند؛ می‌خواستی از او فرار کنی. من را یا جلوتر از کاروان او بر زمین می‌کوفتی یا عقب‌تر. دوباره پیک حسین آمد و من در جای خود بی‌قراری کردم. لقمه غذا از دستت افتاد و چنان متحیر و بی‌حرکت ماندی که گویا پرنده بر سرت نشسته بود. چهره در هم کشیدی؛ مانند ابری تیره که آماده غرش و طوفان است. همه مضطرب نگاهت می‌کردند و من، می‌خواستم از جا بجنبم، خود را زمین بزنم و پشت تو را خالی کنم که بروی. من اگر مثل تو پا داشتم، التماس‌کنان دنبال حسین می‌دویدم و اگر زبان داشتم، به تو می‌گفتم که باید آمدن پیک از سوی حسین را جشن بگیری. دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم خوش به حالت زهیر که حسین روی تو حساب کرده و تو را فراخوانده... همسرت هم به من تکیه زد. انگار تنها او بود که از ابرِ سیاهِ طوفان‌زای چهره تو نمی‌ترسید. شاید چون خوب می‌شناختت و شاید چون این چند منزل، مثل من حسابی هوایی شده بود که پر بکشد به سوی حسین. انگار بارها حرفی که الان می‌خواست بزند را در گلو نگه داشته بود و دیگر طاقتش تمام شد. نهیب زد که: فرزند رسول خدا برای تو پیک فرستاده و تو سر باز می‌زنی؟ ابرِ سیاهی که درچهره‌ات بود، در هم پیچیده‌تر شد؛ نمی‌دانم از خشم بود یا شرم. عرق نشست روی پیشانی‌ات. هم خودت، هم همسرت و همه کسانی که همراهت بودند می‌دانستند ترسیده‌ای پا به کشتیِ حسین بگذاری و به دام گرداب بلا بیفتی. راست و دروغ سیاست انقدر درهم پیچیده بود که ترجیح دادی از سیاست و جنگ دامن بکشی و به حاشیه امن تجارت پناه ببری؛ اما حسین که راست و دروغ را باهم نمی‌آمیخت! همه‌اش راستی بود و تو این را می‌دانستی. می‌دانستی تنها کشتی حسین است که از دریای طوفانی فتنه‌ها به سلامت می‌گذرد. برخاستی. انگار تازه به خودت آمدی و فهمیدی اگر الان به پیک حسین جواب ندهی، ننگش تا ابد روی دوشت می‌ماند و آیندگان خواهند گفت که زهیر با همه دبدبه و کبکبه‌اش، از مواجهه با حسین و حقیقت کلامش ترسید. رفتی و وقتی بازگشتی، احساس کردم با وجود سال‌ها همراهی، تو را نمی‌شناسم. خبری از آن ابر سیاه نبود؛ خورشید در چهره‌ات می‌درخشید. وقتی فرمان دادی که خیمه و بار و بنه‌ات را برچینند و کنار منزلگاه حسین پرپا کنند، نزدیک بود از شادی، برگ‌های نو بر تن خشکیده‌ام بروید. تو من را از زمین برداشتی و بر عرش استوار کردی؛ در کنار خیمه‌های حسین. حالا من هم یکی از عمودهای کاروان او بودم... آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام زهیر. آماده‌ام که خود را به دامان آتش بیندازم؛ مثل بقیه ستون‌ها و خیمه‌ها. در دنیای بی‌حسین، جز آتش، مأوایی نمی‌توان یافت... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و درود بر شما عزیزان🌿 ایام عزاداری اباعبدالله رو خدمت شما تسلیت می‌گم.🥀 ان‌شاءالله در این ایام، شور و شعور حسینی ما بیشتر بشه. ان‌شاءالله قراره از امروز، با هم از مطالب یک سلسله سخنرانی استفاده کنیم. این سخنرانی‌ها غالبا ۲۰ دقیقه تا نیم‌ساعت هستند و زمان زیادی نمی‌گیرند؛ و کمک می‌کنند تکلیفمون رو با خیلی از معارف و مسائل دینی روشن کنیم. مطالب این جلسات بسیار مفید و مستند هستند و خیلی مفاهیم در ذهن شما جا می‌افته. مسائلی که یکبار برای همیشه باید حل بشند و بتونیم بهتر به دین‌مون عمل کنیم. شاید یکی دو جلسه اول خیلی جذاب نباشه؛ اما اگر رهاش نکنید، از اواسط جلسات، کم‌کم شیرینی معارفش رو می‌چشید ان‌شاءالله. http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴دوم: خار دنبال باد می‌گردم تا کمکم کند برای فرار؛ برای دویدن. همان اول که دیدمتان، فهمیدم اینجا دیگر جای من نیست. می‌دانستم یک روز این اتفاق می‌افتد. امیرالمومنین علیه‌السلام وقتی گذرشان به اینجا افتاد، من هم اینجا بودم. یعنی چند منزلی بود که همراه باد، دنبال علی و سپاهش می‌دویدم که داشتند عازم نبرد صفین می‌شدند. به این سرزمین که رسیدیم، توقف کردند و خبر دادند از این روزها. دقیقا همان‌جایی فرود آمدید که آقا فرمودند و مطمئنم خون‌تان همان‌جایی به زمین خواهد ریخت که علی فرمود. اما آنچه مایه تعجب است، این است که می‌بینم برخی از آنان که به روی شما شمشیر کشیده‌اند را قبلا در سپاه علی دیده‌ام... من باید بروم. این‌هایی که من می‌بینم، برخی کینه بدر و احد را به سینه می‌کشند و برخی از برق سکه و شمشیر چنان کور شده‌اند که نور هدایت را در چهره شما نمی‌بینند. و من می‌دانم یک سپاهِ تا بن دندان مسلحِ چندهزارنفری، وقتی آماده رزم با یک کاروانِ کوچک باشد، یعنی نمی‌خواهد رحمی در دل راه دهد و کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. برای همین است که می‌خواهم فرار کنم. من فردای این نبرد را هم در این چهره‌های وحشی و جاهل می‌بینم... وقتی که چشمم به بچه‌های شما افتاد، دلم می‌خواست خاک شوم و در زمین فرو بروم. دلم می‌خواست همان آب ناچیزی که در آوندهای بی‌رمقم جریان دارد هم بخشکد و نابودم کند. از خلقتم شرمنده‌ام؛ از تیز بودن شاخه‌هایم. دارم باد را صدا می‌زنم تا بیاید و من را ببرد به آخر این صحرا، اصلا به آخر این دنیا. من باید فرار کنم قبل از این که بچه‌های شما، پابرهنه به دامان صحرا فرار کنند... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما محتاجیم به دعا.
سلام سلامت باشید. با رعایت شرایط کپی اشکال نداره.
سلام ممنونم از لطف شما خیر. بنده فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی فعالم. رمان فصل سوم نداره و باید منتظر یک رمان جدید باشید... ان‌شاءالله
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از امروز همراه ما باشید با یک مجموعه صوتی بی‌نظیر و شگفت انگیز این مجموعه صوتی رو هم می‌تونید خانوادگی گوش بدید هم می‌تونید به کسانی که دوستشون دارید هدیه بدید •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴سوم: فرات وقتی شما آمدید، موج‌هایم روی سر هم سوار می‌شدند تا شما را ببینند؛ و وقتی خاک صدای قدم‌هایتان را به گوشم رساند، حس می‌کردم پرآب‌تر و جاری‌تر شده‌ام؛ زلال‌تر و زنده‌تر. هربار که می‌آمدید آب بردارید برای خیمه‌گاه، قطره‌ها موج‌موج هجوم می‌آوردند به سمت دهانه مشک‌هایتان و سبقت می‌گرفتند برای فرار از فراخی رود به سمت تنگنای مشک؛ برای آرام گرفتن در آغوش لبان حسین علیه السلام. علت خلقت من، علت جوشیدن من از چشمه و علت روان شدن و طی طریقم در مسیر سنگ و کوه، سیراب کردن بندگان خدا بوده. اصلا وقتی شما را دیدم، فهمیدم من جاری شده‌ام تا کام شما و ارباب‌تان را به گوارایی و زلالی‌ام مهمان کنم. من این آب گوارا را فرسنگ‌ها از میان کوه‌های ترکیه تا دشت‌های عراق، بر چشم حمل کرده‌ام و نگذاشته‌ام چیزی آن را آلوده کند؛ برای روزی که شما پا به این دشت می‌گذارید. این تنها دارایی من بود برای تقدیم کردن به شما. وقتی دشمن میان من و شما فاصله انداخت، من طوفانی شدم. به خشم آمدم و خروشیدم. از خشم دهانم کف کرد و موج‌هایم برآمدند برای گرفتن اذن طغیان از خدا؛ که اگر اذن می‌داد، همه آن حرامی‌ها را می‌بلعیدم، چنان که نیل سپاهیان فرعون را. نه این که ابا داشته باشم از سیراب کردنشان؛ نه. اما آن‌ها من را از هدف خلقتم محروم می‌کردند؛ از چیزی که همیشه آرزویش را داشتم. میان تمام جنبندگان عالم، شما شایسته‌ترین بودید برای نوشیدن از آب گوارای من. وقتی صدای العطش گفتن کودکان خیمه‌گاه را باد به گوشم می‌رساند، خنکای آبم به جوش می‌آمد برای رسیدن به شما و می‌خواستم زمین را بشکافم و سر بچرخانم به سمت خیمه‌گاه. شما اما، خروشنده‌تر از دریا بودید و چنان صفشان را می‌شکافتید که سربازان دشمن، چون کشتی‌های طوفان‌زده به ساحل من می‌غلتیدند. و خروش من تنها وقتی فرو می‌نشست که دست نوازش بر موج‌هایم می‌کشیدید و مشکتان را در آغوش می‌گرفتم و می‌بوسیدم. بار آخر که دیدمتان، تشنه‌تر از همیشه بودید. به رسم همیشه، ترک‌های روی لبتان را شمردم. دوتا اضافه شده بود و لبتان به سپیدی می‌زد. نفس‌نفس می‌زدید و من بی‌تابانه موج می‌خوردم برای سیراب کردن شما. دستانتان را کاسه کردید و من با خوشحالی در میان دستانتان جا گرفتم. موج‌هایم بلندتر شده بودند از بی‌قراری. در چند قدمی رویایم ایستاده بودم؛ رویای دست کشیدن بر ترک‌های لبتان و خنک کردن جگرِ سوزانتان. فقط کمی مانده بود تا رسیدن به رویایم که شما دستانتان را باز کردید و من، وقتی به خودم آمدم که داشتم سقوط می‌کردم. صدایی نداشتم برای فریاد کشیدن. شما تشنه بودید؛ اما نه تشنه آب که تشنه سیراب شدن بچه‌های اباعبدالله؛ و از آن مهم‌تر، تشنه دیدار خدا. از آن روز به بعد، من از همیشه تشنه‌ترم؛ تشنه لبان حسین. موج‌هایم خیلی وقت است که بلند نیستند؛ بی‌رمق شده‌اند و فروافتاده. داغ تشنگی بر جگرم مانده و اگر خشک نشده‌ام، بخاطر عرق شرم است و اشکی ست که صبح و شب، در حسرت سیراب نکردن شما می‌ریزم... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi