سلام
بله، بارها. معمولاً اینجور وقتها جواب ندادن بهترین جوابه.
چون کسی که طعنه میزنه دنبال حرف حساب نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر به فلسفه، تاریخ و حقوق علاقه دارید، این رشته میتونه رشته خوبی براتون باشه.
#پاسخگویی_فرات
✨🕋✨
🌴علی در حالی دنیا را با آمدنش مزین کرد که خداوند، خانهاش را قُرُقِ او کرده بود.
🌴در هیچ دورهای از خلقت، کسی این طور مورد تکریم الهی قرار نگرفته بود که به امر خدا، دیوار خانۀ خدا شکافته شود و یک بانو، مهمان سه روزۀ مقدسترین مکان عالم شود و فرزند کعبه در آغوشش به میان خلائق باز گردد!
🌴خیلیها شاید عادت دارند در کوری زندگی کنند، شاید خودشان را کَر نشان دهند، شاید لالوار در مقابل همه ظاهر شوند؛ اما خداوند چه اینها بخواهند و چه نخواهند، برای مقدم علی، پسر ابوطالب و فاطمه دختر اسد، کاری کرد که هیچ کس در هیچ جا نتوانست و نمیتواند آن را بپوشاند!
🌴شاید کسی خودش را به کوری بزند تا حق را نبیند و در مقابل علی سر به تعظیم خم نکند؛ اما این واقعیت بوده و هست!
🌴شاید کسی به عمد از این کار خدا برای معرفی علی بن ابیطالب به عالم لب ببندد و زبان به تقدیر و تحسین و تکریم نگشاید، اما همه باید بفهمند که خداوند میخواسته علی را بشناساند تا مسیر سعادت گم نشود!
🌴شاید خیلی ها نخواهند بشنوند چون میخواهند در ذلت گمراهی زندگی کنند، اما و اما و اما چرا خداوند برای علی، تنها علی این کار را کرد؟
🌴آیا علی سزاوار نیست تا امیر شود بر مؤمنین، حاکم شود بر خلق اجمعین! آیا خداوند نمی خواسته از همان ابتدا، “ولی” را به مردم نشان دهد، تا هم راه را گم نکنند، هم تن به انتخاب فرد دیگر ندهند برای سرپرستی خودشان؟
✨چرا خداوند برای هیچ کس دیگر این خانه را نشکافت؟ ✨
📖بریدهای از کتاب خواهر 📗
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
نشر عهدمانا
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
#روز_پدر
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴
سری میچرخانم، لبخند بر لبهایم میآید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزب اللهی.
- سلام.
دقیق روبه رویم میایستد و سری خم میکند. واقعا نمیدانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد.
- نه مثل این که خیلی پرتی.
به چشمانش نگاه میکنم و بی حوصله میگویم:
- یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم.
- چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم.
سریع به سمت در ورودی مسجد میرود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق میزند.
دستم را داخل آب سرد حوض میکنم و وضو میگیرم. نمازشروع شده است. جورابهایم را در جیب میگذارم و به سمت صفوف نماز میروم.
مکبر "السلام علیکم" را که میگوید، باز به یاد اتفاقات اخیر میافتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیهای آرام میکند.
با دستی که به کمرم میخورد بر میگردم، فرهاد است.
- خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟
همین طور که جوراب هایم را پا میکنم برایش توضیح میدهم:
- جریان قتل ها رو که میدونی؟
دستی به چانه سه تیغهاش میکشد.
- آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟
- میخوام یه سری خبر درباره بچههای حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن میتونی کمک بگیری. میتونی؟
- آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟
لبخند کجی گوشه لبانم میآید.
- یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل میکرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده.
- باشه اخوی.
دیگر حوصله ماندن را ندارم. با فرهاد خداحافظی میکنم. سوار موتور میشوم، و به سمت اداره حرکت میکنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم.
ذهن مشغولم نمیگذارد که به خانه بروم. باد ملایمی میوزد و لرزی را به تنم می اندازد. اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ میکشد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
🌼🌷🦋
تا صورت و پیوند جهان بود؛ علی بود،
تا نقش زمین بود و زمان بود؛ علی بود!
چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟
بی سنگ ترازوی علی، سود، زیان است!
☘️🌺🌸
🎤علیاکبر قلیچ
#روز_پدر
#میلاد_امام_علی علیه السلام
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
امامت و رهبری.PDF
2.72M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #امامت_و_رهبری 📗
✍️اثر استاد شهید #مرتضی_مطهری
به مناسبت #میلاد_امام_علی علیهالسلام
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
جا داره روز مرد رو به این ابرمردهای تاریخ تبریک بگیم...
به آقای عزیزمون، به حاج قاسم، به سربازان حاج قاسم، و به همه شهدایی که معنای واقعی کلمه «مرد» هستند و با وجودشون، دنیا جای قشنگتری میشه...
روز مرد مبارک!🌹😊
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
#مرد_میدان
#امام_خامنهای
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 323
دستانش آرام از شلوارم جدا میشود و قدمی به عقب میروم؛ طوری که در آستانه در بایستم.
مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت میکند. برایش دست تکان میدهم و میخندم.
او هم آرام دستش را بالا میآورد و تکان میدهد. خیالم کمی آسوده میشود.
صدای زنگ گوشیام، یادآوری میکند که باید بروم. دیگر معطل نمیمانم و راه میافتم به سمت پلهها.
همزمان، تماس را وصل میکنم. صدای بلند کمیل در گوشم میپیچد که نفسنفس میزند:
- الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟
- چرا رفته بودم! چطور؟
- پس کجا...
جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط میشنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است:
- تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟
ابروانم را به هم گره میزنم و سر جایم میایستم:
- اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟
مرصاد نفسنفس میزند و میگوید:
- اون خط سفیده؟
- لابد سفیده که هنوز ازش استفاده میکنم!
نفسش را از سر خشم بیرون میدهد:
- خب... بگو ببینم کجایی؟
- هلال احمر. چطور؟
- همونجا بمون تا بیایم دنبالت.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 324
قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را میشنوم و نگرانی به جانم چنگ میاندازد.
مرصاد کی آمد سوریه؟ چرا انقدر حساس شدهاند روی من؟
کلافه در راهرو قدم میزنم. این ماجرا بوی خوبی نمیدهد و به احتمال نود درصد، مربوط است به همان جریان سوءقصد در بیمارستان دمشق.
نمیتوانم یا شاید نمیخواهم بپذیرم موضوع انقدر جدی ست.
ده دقیقهای میگذرد که دوباره گوشیام زنگ میخورد و مرصاد میگوید بروم در پشتی ساختمان.
بدون این که با نیروهای هلال احمر حرفی بزنم، در پشتی را پیدا میکنم و از آن بیرون میزنم.
مرصاد و کمیل داخل یک جیپ نشستهاند. کمیل برایم دست بلند میکند که ببینمش.
سوار که میشوم و عقب مینشینم، مرصاد با چهرهای که از خشم سرخ شده به سمتم برمیگردد و میغرد:
- تو اونجا چکار میکردی؟ نمیگی خطرناکه؟
داد زدنش فشار عصبی مضاعفی میشود روی ذهنِ درگیرم و صدایم را بالا میبرم:
- مگه من بچهم که اینطوری حرف میزنی؟ همه جای این مملکت خطرناکه! چرا نمیگی چی شده؟
مرصاد دهانش را باز میکند برای جواب؛ اما کمیل پادرمیانی میکند که کار به دعوا نکشد:
- آقا مرصاد! آروم باشید!
مرصاد دست میکشد به صورتش و یک نفس عمیق میکشد؛ من هم. برمیگردد به سمت جلو و استارت میزند.
دست به سینه و با اخم، منتظر میشوم مرصاد آرام شود و برایم توضیح بدهد؛ اما کمیل زودتر اقدام میکند برای شکستن این سکوت سنگین:
- علت این که گفتن باید برگردید تهران، اینه که فهمیدیم شما تحت نظرید. احتمالا برنامه دارن برای ترورتون.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 325
مرصاد بالاخره به حرف میآید و جمله کمیل را کامل میکند:
- ولی حداقل اگه ایران باشی، میتونیم بفهمیم کی بودن و چی بودن. خودتم به جهنم.
خندهام میگیرد از عصبانیت مرصاد؛ اما خودم را کنترل میکنم:
- من حواسم به دور و برم هست. اگه جایی میرم یعنی اولا مطمئنم امنه دوما باید برم.
مرصاد جواب نمیدهد و زیر لب میگوید:
- الان میریم فرودگاه، یک ساعت و نیم دیگه پروازت میپره. خودمم هستم حواسم بهت باشه.
و تا خود فرودگاه دیگر چیزی نمیگوییم. سکوت ماشین پر است از صدای باد.
نزدیک اذان مغرب است و خیابانها خلوت شده. همهجای این شهر و کشور خطری تهدیدت میکند و شبها بیشتر؛ تازه الان اوضاع خوب است.
تا چند سال پیش واقعا در دمشق قانون جنگل حاکم بود. هرکسی زورش بیشتر بود، میآمد و میزد و میکشت و میدزدید و پلیس و نیروهای نظامی هم اگر خودشان دزد و رشوهگیر نبودند، باز هم کاری از دستشان برنمیآمد.
همین بیقانونی و هرج و مرج سوریه را به جولانگاه داعش تبدیل کرد؛ همین رشوهگیری و قبیلهبازی.
کافی بود صد لیر بگذاری کف دست مامور ایست و بازرسی تا بگذارد یک ماشین پر از اسلحه را ببری هرجا که دلت میخواهد و آن مامور یک درصد فکر نمیکرد شاید زن و بچه خودش قرار است با این اسلحه به قتل برسند!
چندبار میخواهم از مرصاد بپرسم چرا آمده سوریه؛ اما کمی از دستش ناراحتم بابت برخوردش؛ هرچند میدانم از سر دلسوزی بود.
وقتی در فرودگاه، مرصاد مثل بادیگاردها میچسبد به من و کمیل دورادور کشیکمان را میکشد، مطمئن میشوم موضوع جدیتر از آن است که فکر میکردم؛ اما علت این اصرار برای حذفم باز هم مجهول است.
با ورود به سالن فرودگاه، یک حس ناخوشایند میدود میان سلولهایم.
حس این که یک نفر دارد من را نگاه میکند، بدون آن که بدانم کیست و کجاست و این حس خوبی نیست.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 326
صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند میشود. به مرصاد میگویم:
- من برم نمازخونه. میای؟
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- وضو ندارم.
سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه.
مرصاد چشم میچرخاند دورتادور سالن. خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی میشکند؛ صدای غرش هواپیما.
مرصاد میان موهایش را چنگ میزند:
- منم همین حس رو دارم.
- پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد.
چشمانش گرد میشود و خشمگین:
- یعنی ولت کنیم که...
- اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو میخوام.
- دیوونه شدی؟
دست میکنم در جیبم و مهر تربتم را در میآورم. راه میافتم به سمت نمازخانه و میگویم:
- شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه.
و میخندم. مرصاد خشمگینتر از قبل، میدود به سمتم:
- خر نشو! وقتی نماز میخونی که نمیتونی...
دست میگذارم روی شانهاش و با فشار، میچرخانمش به سمت سرویس بهداشتی:
- برو، من میفهمم دارم چکار میکنم.
مرصاد از فشار دست من، کمی تلوتلو میخورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی میرود، طوری چشم میدراند که یعنی:
- حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم میکشمت!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi