🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_176
همان یکی دو هفتهای که آقاجون داشت از تمام زندگیاش حساب میکشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آنها نبود و نمیخواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوبارهشان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگیمان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در میآید و کمی بعد، عمو صادق وارد میشود. میتوانم از چهرهاش بخوانم چندان روبهراه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربهسر یوسف نمیگذارد و با یوسف بازی نمیکند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. میکشانمش یک گوشه و میپرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
-نمیدونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریختهست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوبهاییست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. میگویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست میشه.
کلافه میگوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگهم.
-چی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست میشکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری میدهم و میگویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشه.
میدانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم. آیتالکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاجآقات چه خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا میاندازم و به روی خودم نمیآورم نگرانم:
-نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بستهس.
صدای گریه یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمیایستد ناهار بخورد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_177
آقاجون صدایش میزند:
-وایسا بابا. کجا میخوای بری تو این اوضاع؟
عمو کفشهایش را میپوشد و میگوید:
-کار دارم. باید برم. با موتور میرم.
قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانیهایم بنزین ریخت و رفت. راستی گفتم بنزین! همان کلمهای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانکها و خانههای مردم. شنیدهام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زدهاند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کمتوان بودهاند. من نمیدانم آنها که دارند از این آشوبها دفاع میکنند چطور رویشان میشود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرفهای صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت میگفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آنها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی میدانند تمام شدهاند.
از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیامها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصلهاش سر رفت و خوابش برد. ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ میخورد. شمارهای که میافتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل میکنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل میکند:
-سلام. خانم منتظری؟
-بفرمایید.
-ابراهیمیام. دوست حاجآقاتون.
تازه صدایش را میشناسم. اضطرابم بیشتر میشود و به سختی میگویم:
-چیزیش شده؟
-چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه.
از جایم بلند میشوم و صدایم را بالاتر میبرم:
-یعنی چی؟
-باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم.
-مگه خودش نمیتونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟
-خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقیایم. چیز خاصی نشده.
دیگر حرفهایش را نمیشنوم که دارد دلداریام میدهد. خداحافظی میکنم و پریشان در اتاق میچرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمیداند.
عزیز حالم را میبیند و دلیلش را میپرسم اما خودم هم نمیفهمم چطور جواب میدهم. وقتی به خودم میآیم که دارم آماده میشوم بروم بیمارستان. عزیز اعتراض میکند:
-نمیشه بری که! همه خیابونا بستهس.
اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمیتوانم اینجا بمانم. میگویم:
-تا میرم و میآم یوسف پیش شما باشه.
عزیز میفهمد نمیتواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپهای نرم و پنبهای یوسف میگیرم و از اتاق بیرون میروم. تلاشهای آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بینتیجه میماند و سوار ماشین میشوم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_178
سعی میکنم از کوچههای فرعی بروم چون میدانم خیابانهای اصلی بستهاند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشینها میتوانند راحت تردد کنند. دایی هم میگفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است.
باید وارد خیابان هشتبهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخههای خشکیده درختان را آتش زدهاند و راه را بستهاند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث میکند که بچهاش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بیفایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آوردهاند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشتبهشت پارک کردهاند که کسی رد نشود. مردم در ماشینهایشان نشستهاند و با وحشت به جوانها نگاه میکنند. در دست یکی از جوانها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه میگوید. طوری خط و نشان میکشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانستهاند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آنهمه آدم بایستند. دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسانهاست. و تو نیز اگر میخواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی.
جوانها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس میکرد را دوره میکنند و تهدید میکنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش میزنند. مرد میترسد و دور میزند تا از میان کوچهها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و با صدای بغضآلودی به جوانها میگوید:
-واگذارتون کردم به امام حسین(علیهالسلام).
همان جوان چماق به دست پوزخند میزند:
-حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانیایم.
از حرف جوان خندهام میگیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیهالسلام) باشد راه را بر مردم نمیبندد. حسین علیهالسلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عربها هم نیست. حسین علیهالسلام امام آدمهای آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوانها را طوری با ارزشها و تفکرات جاهلی خشکاندهاند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر میکند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_179
(قسمت آخر)
نگاهی به شعله آتش میاندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده میشوم و کپسول آتشنشانی را از صندوق عقب درمیآورم. زیر لب آیتالکرسی میخوانم و راه میافتم سمت آتش. اخمهایم را در هم میکشم و حالتی عصبانی به خودم میگیرم. چادرم را دور کمرم میبندم و با کپسول، آتش را خاموش میکنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه میکردند، دارند با تعجب به من نگاه میکنند. یکی از جوانها به طرفم میدود و داد میزند:
-هوی خانم چکار میکنی؟
مردم هرچه نجابت به خرج دادهاند، اینها پرروتر شدهاند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتشبازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا میبرم و چشمغره میروم برایش:
-چیه؟ چرا نمیذارین مردم برن؟
دوتا دیگر از جوانها میآیند سمتم. خودم را نمیبازم. با پا، به چوبهای خشک سوخته لگد میزنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد میزند:
-خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت!
میزنم به پررویی، خیز میگیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش میقاپم و فریاد میزنم:
-غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن!
جوانها با تعجب به من نگاه میکنند، مردم هم. یکیشان میخواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد میزنم:
-بیای جلو پاهاتو قلم میکنم!
جوان سر جایش میخکوب میشود. چماق را به گوشهای پرت میکنم و میروم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه میکردند، جسارت پیدا کردهاند و دستشان را روی بوق گذاشتهاند. آشوبگرها هم کمکم خودشان را جمع میکنند. ترسوتر از آنند که فکر میکردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند...
سوار ماشین میشوم و پایم را روی گاز میفشارم تا به بیمارستان برسم...
این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام.
فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399
والعاقبه للمتقین. والسلام.
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
سلام دوستان عزیز
ممنونم که این مدت همراهم بودید.
احتمالا دوتا سوال بعد خوندن قسمتهای آخر به ذهنتون میرسه که خیلی از دوستان پرسیدن:
اول این که بالاخره ریحانه با کی ازدواج کرد؟😕
خب باید بگم تصميم بنده بود که آخر داستان با مرصاد ازدواج نکنه؛
اما دوستانی که خونده بودن این باور توی ذهنشون بود که با مرصاد ازدواج کنه و میگفتن باوری که برای مخاطب ساختی رو از بین نبر
درنتیجه پایان رو مجهول گذاشتم و تشخیص این مسئله رو به مخاطب واگذار کردم.
و دوم این که خیلیها گفتن چرا انقدر زود تمام شد؟
خب راستش احساس کردم ادامه دادن رمان اضافهگویی هست و ضرورتی نداره. فقط خواستم گوشه نگاهی به وقایع نیمه دوم سال 98 داشته باشم اما موضوع رمان در این رابطه نبود. پس جای توضیح اضافه نداشت.
و درضمن؛ معتقدم لازم نیست نویسنده همه چیز رو بیان کنه. بلکه لازمه گاهی مخاطب خودش داستان رو کامل کنه. درنتیجه پایان این داستان باز هست و این که "بعدش چی میشه؟" به عهده شماست!!!
راستی اینم بگم که لطفا کانال رو ترک نکنید چون انشاءالله از روزهای آتی با معرفی، نقد و فروش کتاب درخدمتتون هستیم.
🖊 #فاطمه_شکیبا
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #قرار_بیقرار 📔 ✍️نویسنده: #فاطمه_سادات_افقه #نشر_روایت_فتح
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #قرار_بیقرار 📔
✍️نویسنده: #فاطمه_سادات_افقه
#نشر_روایت_فتح
👈 #شهید_مصطفی_صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر #فاطمیون بود. او آبان ماه سال 1394 روز #تاسوعا در عملیات #محرم در حومه #حلب به شهادت رسید.
🔰 #فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با #فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش نقل میکند که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجهها داشته است. او به مشهد میرود، ریشهایش را کوتاه می کند و به مسئول اعزام میگوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود. و دست آخر به آرزویش که دیدار محبوب بود نائل آمد و عند ربهم یرزقون شد.💞
❇️ #حاج_قاسم در یکی از سخنرانیهایش درباره مصطفی اینطور گفت:"...یک جوانِ تو دل برویی بود. من واقعا عاشقش بودم...".💓
#بریده_کتاب 📖
هر کسی او را می دید دیگر نمی توانست به راحتی از او دل بکند. مصطفی قانون جذب را خوب بلد بود. می دانست چه کار کند تا یکی را جذب بسیج و دم و دستگاه امام حسین (ع) کند.
پدرش می گفت: «مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست!»
#بریده_کتاب 📖
با فریاد #لبیک_یا_زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه میشد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیریها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیریها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیریها پشت بیسیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⌈🖤🕊⌋
اگرشمااهݪِشہآدت،باشید
یقیناهرکجاکہباشید
وموعدشبرسد
شمارادرآغوشمیگیرد (:"
- پ.ن↯
چہدرجبهہ ...
چہدرسوریہ ...
چہدرکوچہپسکوچہهاۍتہران💔
✨#شهید_محمد_محمدی🍃
شهدا را یاد کنید با یک #صلوات ...
#شب_جمعه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
💬 #نظرات_مخاطبان پیرامون رمان #شاخه_زیتون 🌿📗
🔸🔸🔸
💬سلام ولی این پایان باز کلا خیلی مزخرفه خب یعنی چی تاقسمت 170 رسوندین بعدم پایان باز خب حالا مرصاد یا کس دیگه ای آخرش شوهرش شهید شده یانه اینو حداقل مشخص میکردین
🔸🔸🔸
💬بنده سبک نوشتاری شما رو واقعا دوست دارم
درسته بعضی وقتها ،بعضی قسمتها رو متوجه نمیشم و باید برگردم و دوباره با دقت بخونم یا با توجه به قسمتهای قبل نتیجه گیری کنم
ولی در کل نگارشتون رو دوست دارم
🔸🔸🔸
💬سلام رمان زیبایی بود
خیلی حال کردم
بخش توصیفاتش هم خوب بود
کاش یکم جذاب تر به پایین می رسید
🔸🔸🔸
💬با وجود تموم ابهامی که در آخرش داشت خیلی خوب بود ممنون از قلم زیباتون☺️
🔸🔸🔸
💬سلام
خیلی خیلی رمان عالی بود مخصوصا که من عاشق این جور رمان هام خانم شکیبا ازتون ممنونم منتظر آثار بعدیتون هستم
🔸🔸🔸
💬ممنون رمان خوبی بود🌺🌺🌺🌺
خوب شروع شد و خوب هم به پایان رسید
خدا قوت✋🏻
🔸🔸🔸
💬سلام رمان خوب و پرمحتوایی بود ولی پایانش مشخص نشد چی ب چی شد . ببخشید که اینو میگم ولی اگ میدونستم اخرش اینطوره اصلا وقتمو براش نمیذاشتم .
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبا....
سیر رمانتون فوق العاده بود و انتظار خواننده از پارت های اخر بالا رفته بود...
شاید اگه ازدواج مرصاد و ریحانه واضح تر بیان میشد و حداقل تکه کوچکی از محرم بودنشون به نمایش درمیومد،زیباتر بود....
همیشه پارت اخر رمان خاطره انگیزه ولی در شاخه زیتون اینطور نبود....
اما در مجموع عالیییییی بود و توانایی شما رو خوب نمایان کرد❤️
🔸🔸🔸
💬سلام
خانم شکیبا خداقوت🌹
رمان شاخه زیتون بسیار زیبا و جذاب بود و پر هیجان
پایانش هم آدم رو درگیر میکرد و وادار به فکر کردن و نتیجه گیری
در کل عالی بود😍😍🌹
بسیار سپاسگزار 🌹🌹
قلمتون مانا🌹❤️
🔸🔸🔸
💬سلام
وقتتون بخیر
رمان شاخه زیتون خیلی جذاب بود
فقط ای کاش پایانش رو بیشتر شاخ و برگ میدادین بعد از تموم شدنش آدم انگار منتظر بود ادامه داشته باشه
خدا قوت🌹
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبای عزیز❤️
من خودم یه چندتا از فوت فن های ریحانه خانوم رو جهت مبارزه یا تعقیب شذن توسط کسی یادم نگه داشتم.
در کل خیلی خوب بود.
من تا حالا جشن پوریوم (اگه درست گفته باشم رو نمیدونستم)
تو رمان شمافهمیدم.خیلی اطلاعاتم پیرامون این موضوعات بالا رفت.
خیلی لذت بردم از رمانتون.
🔸🔸🔸
💬سلام وعرض ارادت
تشکر ویژه که سعی میکنید با اطلاعات مستند گمنام بودن سربازان امام زمان وتوطئه های دشمن علیه نظام و ملت عزیز ایران را در قالب رمان به تصویر بکشید.
همه ی نوشته هاتون از جمله دلارام
راخیلی دوست داشتم.
شاخه ی زیتون و نقاب ابلیس را به خاطر امنیتی بودنش ومستند بودنش خیلی دوست دارم.
وخیلی خوشحالم که معمولا تونوشته هاتون به شهدای زن شاخص گلستان شهدای اصفهان اشاره میکنید .کسایی که خیلی غریبند .
🔸🔸🔸
💬سلام علیکم
عالیه شاخه زیتون پراکنده در باره نفوذ یهود خونده بودم همچین رمانی هم باعث افتخار و غرور م شد هم اشکمو جاری کرد برای افرادی مثل ارمیا
🔸🔸🔸
💬وسط غوغای دنیا طلبی و حرص و بیماری و....
لطافت داستان شما تلنگری بود برای اینکه به یاد بیاوریم که یک سبک زندگی فراتر از این دنیای پست هم وجود دارد.
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبا رمانتون عالی بود
خیلی به جا همه اطلاعات تو رمان کار گذاشته بودین خیلی چیزا رو نمیدونستیم مثل همون اولین شهید حرم که ارمیا گفت و ریحانه اشتباه جواب داد و....
تو صحنه آخرم که ریحانه بهتر از یه مرد تونست جلوی ظلم بایسته خیلی جذاب بود
🔸🔸🔸
💬سلام ، بابت داستان قشنگی که در کانال گذاشتید خیلی ممنونم .
من رمان و داستان های زیادی خوندم و داستان شاخه های زیتون خیلی قشنگ ، جذاب ، پر از فراز و نشیب های جالب و درجای خودش رو داشت.
🔸🔸🔸
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
سلام دوستان عزیز.☺️
با توجه به نزدیک بودن #عید_بیعت و آغاز امامت امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)، قصد داریم سلسله مطالبی رو با موضوع #مهدویت در ادیان و آیینهای مختلف در کانال بذاریم.📚
‼️دوستانتون رو دعوت کنید تا از این مطالب استفاده کنند.
لطفا بعد از مطالعه هر مطلب، یه صلوات هم برای تعجیل در فرج بفرستید!😉
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#آخرین_امید
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
این روزا، توی این اوضاع آشفته بیماری و اوضاع اقتصادی، توی این دنیای پر از جنگ و درگیری، آدم با خودش میگه: کاش یه روز این مشکلات تموم بشه! کاش دنیایی که توش زندگی میکنیم قشنگتر بشه!😔
کاش یکی بیاد که به دادمون برسه...😢
به داد هـــــمه!
از قدیم، بشر دلش میخواست بدونه آخرش چی میشه؟❓
دنیا چطوری تموم میشه؟🤔
این سوال یکی از سوالهایی بود که پیامبران و کتابهای مقدس هم سعی کردن بهش جواب بدن.📔
سوالی که جوابش، تاثیر مهمی توی ادامه حیات بشر داشت...
سوالی که جوابش میتونست توی سختترین لحظات هم بشر رو زنده نگه داره!🌱
⚠️تاریخو که بخونید، بشریت همیشه با مشکلات کوچیک و بزرگ درگیر بوده. جنگ و فقر و بیماری و...😣
اما دوام آورده!🌱
انگار یه امیدی بوده برای این بتونه زنده بمونه... برای زندگی بجنگه...💪
اون امید چی بوده؟🤔
میخوام درباره اون امید حرف بزنم... درباره #آخرین_امید 💓...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#آخرین_امید
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi