✨﷽✨
🔰 #راهنمای_کانال 🔰
📍اعضا و نویسندگان گروه مهشکن:
🌷 شکیبا شیردشت زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس جامعهشناسی، نویسنده، مدرس سواد رسانه و فعال فرهنگی
🌷محدثه پیشه(صدرزاده)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، نویسنده، فعال دانشجویی، فعال در حوزه مطالبهگری
🌷زهرا اروند، کارشناس علوم تربیتی، نویسنده، فعال فرهنگی و دانشجویی
🌷کوثر سادات مصباح، کارشناس مشاوره، نویسنده، مربی نوجوان و فعال فرهنگی
🌷عارفه برنجیزاده(فاتح)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، مربی نوجوان، فعال فرهنگی
🌷صالحه صدر(طناز)، کارشناس جغرافیا، نویسنده، گردشگری که همیشه کولهی سفرش آماده ست!
⚠️ کپی رمانها تنها با ذکر نام نویسنده، آیدی کانال و فقط در پیامرسانهای ایرانی مورد رضایت است. ⚠️
📚متنهای معرفی و نقد کتاب را با این هشتگها پیدا کنید:
#معرفی_کتاب 📗
#نقد_کتاب 📝
📱مجموعه یادههای کتابخوانی:
اول: اندر مصائب مخاطب بودن
دوم: اندر مصائب نویسندگی
سوم: اندر مذمت زردنویسان
🍃سایر هشتگهای مهم کانال:
#لشگر_فرشتگان (معرفی بانوان شهیده)
#ریحانه (بیانات امام خامنهای در جمع بانوان)
#درست_نویسی (آموزش درستنویسی و نگارش)
سلسله سخنرانیهای #اسلام_و_یهود از استاد مهدی طائب
#فرات (دلنوشتههای خانم شکیبا)
#آرمان_دهه_هشتادی_ها (مطالب مرتبط با شهید آرمان علیوردی)
مجموعه سخنرانی #حال_خوب استاد علیرضا پناهیان، ویژه ماه مبارک رمضان
مجموعه دلنوشته «آقای شهید جمهور!»؛ حرف دل یک دهه هشتادی با رییسجمهور شهیدش...
#مطرا ؛ مجموعه پادکستهای گروه مطرا؛ رویکرد گام دومی به دفاع مقدس
🔸🔸🔸
📚دسترسی سریع به آثار منتشر شده:
(رمانهای شاخه زیتون، نقاب ابلیس و عقیق فیروزهای برای ویرایش از کانال حذف شدند)
🔗 قسمت اول رمان شهریور(یک درام دخترانه و معمایی) 🌾
فایل پیدیاف رمان شهریور (ویرایش جدید)
🔗 لینک قسمت اول رمان رفیق 📓
فایل پیدیاف رمان رفیق
🔗 لینک قسمت اول رمان خط قرمز ⛔️
فایل پیدیاف رمان خط قرمز
🔗لینک قسمت اول رمان عالیجنابان خاکستری(به قلم محدثه صدرزاده)
🔗 فایل مجموعه داستان کوتاه بغض؛ ویژه ماه محرم(به قلم فاطمه شکیبا)
🔗داستان کوتاه بادام تلخ؛ بازخوانی مسمومیت در مدارس ☣️
🔗 لینک قسمت اول داستان نیمۀ تاریک 🌖
فایل پیدیاف داستان نیمۀ تاریک
📿 داستان کوتاه تسبیح سبز (اثر #محدثه_صدرزاده )
🔸پیدیاف داستان کوتاه نیمهی راه (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 قسمت اول داستان نیمۀ تنها (اثر #زهرا_اروند )
🔸 داستان کوتاه آغوش گرم (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 داستان کوتاه جدال (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 داستان کوتاه امتداد (داستانی متفاوت درباره فلسطین)
فایل پیدیاف داستان امتداد
مجموعه داستان کوتاه بازگشتگاه (کار گروهی نویسندگان مهشکن)
📖 سفرنامه #سرزمین_نور به قلم فاطمه شکیبا؛ خاطراتی از راهیان نور دانشجویی 1401
📖 #سرزمین_نور ۲، خاطراتی از راهیان نور دانشجویی ۱۴۰۲
📖سفرنامهی "اسمهای بدون فصل، فصلهای بدون اسم"، به قلم کوثر سادات مصباح
📖سفرنامه "روایت زیبایی"، به قلم معصومه سادات رضوی(از مخاطبان کانال)
📖ناسفرنامه "موکب فرشتگان" به قلم فاطمه شکیبا
🔸 داستانک جنون (اثر فاطمه شکیبا)
🔸داستانک پزشک(فاطمه شکیبا)
🌊روایت موجنامه؛ به قلم کوثرسادات مصباح
مصاحبه با خبرگزاری صدای حوزه
💬ارسال نظرات و پیشنهادها(خانم شکیبا):
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
ارسال نظرات برای خانم صدرزاده:
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
ارسال نظرات برای خانم اروند:
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
ارسال نظر برای خانم طناز:
payamenashenas.ir/Youdontknowme
صفحه ما در روبیکا:
https://rubika.ir/foratsh1400
#ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
📚فایل پیدیاف مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔 🍂روایتی از بغضهای بیصدا و ناشنیده...🍂 🌱تقدیم به شهدای
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"انگشتر"💍
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
✨تقدیم به روح بلندِ آرمان عزیز...🥀
طاقت بیاور، الان تمام میشود. الان پیدایت میکنند و میرویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند میشوی. من را برمیداری، خونهای خشکیده روی رکاب و نگینم را میشویی و میبری تعمیر. زود تعمیر میشوم و دوباره روی دستت مینشینم. بعد دوباره با هم میایستیم به نماز، و من دوباره میشوم همراز دعاهای قنوتت. دوباره با هم میرویم اردوی جهادی و خاک و گل مینشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را پاک میکنی. دوباره با هم...
من هم شکستهام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شدهام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربههای بیرحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگهاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شدهام، تا خطر را از تو دفع کنم.
ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد آن نامرد. انگار تمام خشم و کینهاش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربهاش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا میداند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو میخورد، چطور خردش میکرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم.
چه شب ترسناکی بود آرمان! چندنفر بودند؟ فکر کنم بیست نفر. همه انگار مست بودند؛ دهانها کفآلود، چشمها سرخ. مثل یک گله گرگ گرسنه در کوهستان برفی، که شکاری زخمی را محاصره کرده، حلقه زده بودند دور تویی که دیگر اگر میخواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی. و تو، آرام بودی. انگارنهانگار که در چند قدمی مرگ ایستادهای.
من تو را خوب میشناسم آرمان. یکی از رگهای دستت دقیقا از زیر رکاب من رد میشود، و من از نبضت میتوانم بفهمم هیجانزدهای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. آن لحظه منتظر بودم نبضت تند بزند. منتظر بودم بترسی. نترسیدی. نبضت هیچ تغییری نکرده بود. هرچه زدند، هرچه تهدید کردند، هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام.
تو درس دین خوانده بودی خودت؛ میدانستی تقیه برای حفظ جان اشکال ندارد. منتظر بودم بعد از آنهمه درد، بالاخره زبان به توهین باز کنی. نگرانت بودم. اگر به ولیّ خدا توهین میکردی، روحت سیاه میشد و اگر سکوت میکردی، جسمت بیش از این در هم میشکست.
شما انسانها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را میفهمی. مردانه زندگی کردن را بر نامردانه زنده ماندن ترجیح دادی؛ حتی به قیمت به شماره افتادن نفسهایت زیر ضربههای بیامانشان، به قیمت چاکچاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمهات، به قیمت جان شیرینت...
طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربههای نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس میکنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمیفهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب میشوم تا هوایی که به ریه کشیدهای را بازگردانی. خواهش میکنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب گذراندی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا بچهها و نوهها و نوادگانت میتوانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت.
ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان میرویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریختهتر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من خودم، با رکابِ خونرنگم، با خونی که میان نقشِ «رفع الله رایت العباس» خشکیده، فریاد میزنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست...
🥀🥀🥀
پ.ن: پیوست به مجموعه داستان کوتاه بغض...
#آرمان_عزیز #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
🇮🇷"این برای آرمان"🇮🇷
(یک خاطره واقعی)
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
- "شنیدم به آرمان گفتن به آقا توهین کن تا ولت کنیم، وگرنه بیشتر میزنیمت. آرمان هم گفته: اون نور چشم منه، شما بزنید..."
هنوز این پیامِ یکی از کانالها را کامل نخوانده بودم که استاد آمد و گوشی را انداختم داخل کیفم. کلمات پیام اما، بدجور پیچیده بودند میان کلمات کتاب جامعهشناسی استارک و دست از سرم برنمیداشتند. استاد درس را آغاز کرد، مثل همیشه بدون وقفه، پرشور و شمرده.
جزوه مقابلم باز بود، «بسم الله قاصم الجبارین» را بالای صفحه نوشته بودم، ولی باز هم کلمات آن پیام، چسبیده بودند به مغزم. بهشان التماس کردم که: الان میخواهم بیطرفی علمیام را حفظ کنم خیر سرم... الان باید فقط به درس فکر کنم...
-هراری در کتاب انسان خردمند، اشاره کرده که مهمترین انقلاب در تاریخ بشر، انقلاب شناختی در هشتادهزار سال پیش بوده. زمانی که بشر تونست افسانهسازی کنه...
افسانهسازی... انقلاب شناختی... یادداشت کردم. با چشم استاد را دنبال میکردم تا باز هم یادآوری شهید علیوردی، مثل پیچک دور کلمات استاد نپیچد؛ اما چشمانم ناگاه متوقف شدند، روی عکس امام و رهبری که نصب شده بود بالای تخته سیاه؛ وارونه.
نگاهم همانجا ماند. یک نفر عکس را وارونه نصب کرده و روی تخته شعار نوشته بود. شعارشان که به جهنم... هیچوقت برایم مهم نبوده. ولی عکس آقا... وارونه؟
استاد داشت یکی از جدولهای کتاب را تحلیل میکرد. رابطه فقر، صنعت و نابرابری اجتماعی. برای این که حواسم را برگردانم به کلاس، نظر دادم و خودم را انداختم وسط بحث. از رابطه خطی گفتم و همبستگی پیرسون. از ارتباط فقر و عدم امنیت با نابرابری. نشد. فایده نداشت. باز هم عکس وارونه آقا، تمرکزِ نیمبندم را بهم میزد.
شعری که در ذهنم با صدای سلحشور پخش میشد را گوشه کلاسور نوشتم، بلکه ذهنم آرام شود: ای دل بمان با مولا، کل یوم عاشورا...
کلاس تمام شد و فقط دو جمله یادداشت کرده بودم: جامعهشناس باید به پدیدهها به صورت غیرخطی فکر کند... چهار چیزی که مبادله اجتماعی را ممکن میکند: ثروت، قدرت، منزلت معرفت.
استاد که گفت "خسته نباشید" و از کلاس رفت، با ضرب از صندلی بلند شدم. چندتا از دخترهای چادری کلاس دورم جمع شدند: الان برنامهت چیه؟
اشاره کردم به عکس وارونه شده: هیچی، این رو درست میکنم و میرم پایین.
همه با هم گفتند: هیس... صبر کن همه برن.
نگاهی انداختند به کسانی که هنوز در کلاس بودند. چندنفرشان را هفتههای قبل، میان دانشجوهای معترض دیده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و دعوا نه. دوباره برگشتم سمت دوستان چادریام: چرا صبر کنم؟
-خب آخه...
چشمانشان را طوری چپ و راست کردند که الان نرو، خطرناک است! یک نفر دیگر گفت: اصلا برو به یکی از خدماتیها بگو درستش کنه.
-چرا؟ درست کردنش کاری نداره.
خودم را از جمعشان بیرون کشیدم و رفتم به سمت صندلی استاد: دقیقا الان باید درستش کنیم، جلوی همه.
و با خودم گفتم: مثلا چه اتفاقی میافتد؟ هزینهاش نهایتا یکی دوتا فحش است که میپردازم. از جانی که آرمان داد سنگینتر نیست.
صندلی استاد را گذاشتم زیر قاب عکس. کفشهایم را درآوردم، چادرم را جمع و جور کردم و رفتم روی صندلی. محجبهها کمکم پشت سرم آمدند. دوتا از بچهها که چادری هم نبودند، صندلی را گرفتند که نیفتم. یکیشان لبخند زد: برو، هواتو داریم.
و دیگری گفت: اگه یه نفر کارشو توی این مملکت درست انجام بده، اون آقاست.
و به تصویر آقا اشاره کرد.
عکس امام و آقا روی تخته شاسی چاپ شده و با میخ به دیوارش زده بودند. یک نفر تخته را طوری روی میخ چرخانده بود که عکس وارونه شود. میخ را بیرون کشیدم، با تخته. چندنفر برایم هو کشیدند و یکی داد زد: بذار بیفته. بندازش زمین. بذار بشکنه.
نشنیده گرفتم و در دل جواب دادم که: اگر نمیدانستم که آرمانِ بیست و یک ساله، چند شب پیش بخاطر صاحب این عکس جان داده، شاید الان از هو کشیدنتان میترسیدم. ولی الان، اگر بمیرم هم نمیگذارم توهین بشود به نورِ چشمِ آرمانِ عزیز.
عکس را صاف نصب کردم به دیوار. آقا لبخند زدند و دلم آرام گرفت. مشتم را کوبیدم روی میخش که محکم شود و زیر لب گفتم: این برای آرمان...
#آرمان_عزیز
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#فرات
http://eitaa.com/istadegi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
چشمهای آرمان🌱
(قسمت اول)
✍🏻فاطمه شکیبا
زمزمههایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار.
من اما... برخورد بیرونیام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت میکردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور میدیدم که حتی نمیتوانستم دربارهاش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم.
با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با #آرمان_عزیز مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان دادهای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما میروم و نور چشمت را نگاه میکنم.
پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت میتوانی بیایی دیدار رهبر؟ همینقدر صریح و سکتهدهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و...
وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاههای خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همینقدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و اینها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم میترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان.
پدر رفتند پیادهروی عصرگاهی و من به خودم میپیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس میکردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی میشود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچجای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علیوردی، معامله را نپذیرفته و...
تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندنشان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرینتری میتواند داشته باشد.
وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریهام روی سرم گذاشته بودم. گریهام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمیرم.
-من فقط نگرانم، که اونم میسپارم به خدا.
تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب میشناسم، میتوانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن میشود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج میگرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج میکردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهیشان میتوانستم بفهمم).
ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوسها، بیرحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همانجا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علیوردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معاملهای با هم نداشتیم؟
تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمیدانم راضیاند یا نه، اسمشان را نمیآورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه میریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچکس دلداریام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علیوردی خجالت بکشد از این که زیر معاملهمان زده.
بالاخره با پیگیریهایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوسها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیهای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند.
داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تکنفرهی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسریام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علیوردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرمها...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشمهای آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمههایش از ده روز پیش شروع ش
چشمهای آرمان🌱
(قسمت دوم)
به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوسهای دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند.
فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست میکشیدم و اسمم را روی کارت میخواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارتهامان ذوق میکردیم؛ برای نامهای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلامشان.
بازرسیها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمهالزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک میشدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبکباری، لذتبخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیمهای آبی بود؟ آخ گلیمهای آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیمها و پردههای آبیاش دلم را برد...
ردیفهای جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشماندازش چیزی جز ستون نبود!
وا رفتم. صندلیهای دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست میدادم، کلا جایی پیدا نمیکردم برای نشستن. همانجا نشستم و باز هم به شهید علیوردی گفتم: من اینهمه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون میدونین. اگه خودت میاومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن...
یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلیام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه اینهمه راه اومدی، آقا رو نبینی.
تا آقا بیایند، چندبار شعر همخوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جادهای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد...
و... آقا آمدند.
من قبلا فکر میکردم آقا نورانیاند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوقالعاده نورانیاند. یکپارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سالها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظهای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد...
آن لحظه حسرت میخوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشمها، تو را نگاه میکردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمیآمد، سخت بود.
مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینیاش زیر زبانت میماند و مستت میکند. مدتها بود این حس را درک نکرده بودم. مدتها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد.
نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلیاش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همانطور که آرمان عزیز میخواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهمتر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
✍🏻فاطمه شکیبا
#فرات
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
به مناسبت چهلم شهید آرمان علیوردی🥀...
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
#لبیک_یا_خامنه_ای #فاطمیه #آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
"تکثیر"
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی میدانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمناند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفتتر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخانهای کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم.
حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علیوردی را تحویل دادهام به تکثیری که برایم پنجاهتا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزباللهیاش، از روی نمایشگر به همهمان لبخند میزد.
خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و...
گفت: آرمان مال اصفهان بود؟
گفتم: نه... تهرانی بودن.
-از شهدای امنیته؟
-بله.
بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟
لحن سوالش بوی همدلی میداد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده میکرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش...
نتوانستم بقیهاش را بگویم. هیچوقت نمیتوانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمیدهد. خودش جملهام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟
-آره...
-یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟
-نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش.
چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمیزده؟
-نه بابا، اگه میزد که اینطوری سی نفری نمیریختن سرش!
لبش را گزید: وای باورم نمیشه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافهش؟
کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده.
چندبار نچنچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب میشه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟
-بیست و یک سال.
خانم فروشنده غمگینتر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون میداد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف میکردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیتشون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور میتونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟
پنجاهتا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود.
درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت میکردند. درباره مظلومیت بسیجیها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشیگری و درباره انسانیت...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #لبیک_یا_خامنه_ای #فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ "تکثیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دل
به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار برای شهداست.
اجرشان با آرمان عزیز...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #لبیک_یا_خامنه_ای #فرات
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسیها...✨
روز دانشجو هم مبارک!🌷
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها #روز_دانشجو
انگشتر.mp3
6.36M
🎧بشنوید/ داستان کوتاه انگشتر💍
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎤با صدای: امین اخگر(کاری از درختان سخنگوی باغ انار)
...داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن...🌱
🥀تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
استوری یکی از همکلاسیها💚
روز قشنگی بود... الحمدلله.
باز هم روز دانشجو مبارک؛
باز هم شهادتت مبارک... آرمان عزیز!
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
شیفت نیمه شب.mp3
7.09M
🎧بشنوید/داستان صوتی "شیفت نیمهشب"🌙
📖بریده داستان:
"میگویم: هوشیاریش نزدیک پنجه. از جایی پرت شده؟
خانم سجادی صدایش را پایین میآورد و میگوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود.
پشت میز، کنار خانم سجادی مینشینم. سمانه سرش را جلوتر میبرد و چشمانش از کنجکاوی برق میزنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
بانو مهدیآسا(راوی)
بانو شبنم(خانم سجادی)
بانو "نوکر ارباب"(سمانه)
بانو شباهنگ(مادر آرمان)
آقای سپهر(پدر آرمان)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه"سربهزیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا کمرم درد میکند. خیلی زودتر
دختر دو دستش را میگیرد به بندهای کولهپشتیاش: آره... خیلی هم شدید بود. یه بسیجی رو گرفتن انقدر زدن که دیروز شهید شد. ایناهاش.
و اشاره میکند به بنری که آن سوی خیابان نصب شده. گردنم را که بالا میآورم، تیر میکشد؛ بس که به خم بودن و به زمین نگاه کردن، عادت کردهام. دختر قدم تند میکند و من را در بهت میگذارد. چهره خندان جوان را میبینم روی بنر؛ جوانی مثل پسر خودم. قلبم تیر میکشد و زانوانم شل میشوند. آوار میشوم روی جدول. بیشتر به ذهنم فشار میآورم. بچهها دیشب داشتند درباره بسیجیای حرف میزدند که تنها افتاده بین سی، چهل نفر معترض. انقدر خسته بودم که بقیهاش را نشنیدم و خوابم برد. و حالا...
خیره میشوم به عکس جوان و بعد به رد خونش روی زمین. صدای کریم را به خاطر میآورم که میگفت: اگه لازم بشه، مامورا و بسیجیا رو میزنیم. البته برای دفاع از خودمونه...
ذهنم پر میشود از سوال. سی، چهل نفر آدم، در مقابل یک نفر از خودشان دفاع کردهاند یعنی؟ به همهشان وعده سه میلیون تومان داده بودند یا بیشتر؟ یعنی پولشان را ساعت دوازده شب واریز کردهاند به کارتشان؟ نه... شاید هم برای پول نبوده؛ پس برای چی؟ آدم برای چقدر پول، برای چه وعدهای حاضر میشود آدم بکشد؟
سه میلیون تومان برای هر شب. برای هر شبی که بروم داد بکشم و فحش بدهم، آتش بزنم، کتک بزنم... عوضش دندان مریم درست میشود. عوضش موقع برگشتن، برای بچهها خوراکی و هله هوله میخرم... و چندتا کرم مرطوبکننده. شاید حتی بشود ببرمشان رستوران...
جوان همچنان از داخل بنر نگاهم میکند. چشمانم گرم میشوند و میسوزند. اشک راه باز میکند روی صورتم. درد و گرفتاری خودم یادم میرود. دست میکشم روی زمین؛ روی خون جوان و زیر لب میگویم: من آدمکش نیستم... من... من...
و صدای هقهق گریهام بلند میشود. گیر کردهام. صدای زنگ موبایل قدیمی نوکیایم میان صدای گریهام میدود. صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: الو؟ سلام...
-سلام آقا مرتضی. صبحتون بخیر. مزاحم شدم که بگم، اون سه میلیون که پارسال ازتون قرض گرفتم رو امروز ریختم به حساب. شرمنده انقدر دیر شد.
#فاطمیه #آرمان_دهه_هشتادی_ها #لبیک_یا_خامنه_ای
http://eitaa.com/istadegi
این برای آرمان.mp3
5.83M
🎧بشنوید/داستان صوتی "این برای آرمان"✨
📖بریده داستان:
"یک نفر تخته را طوری روی میخ چرخانده بود که عکس وارونه شود. میخ را بیرون کشیدم، با تخته. چندنفر برایم هو کشیدند و یکی داد زد:
- بذار بیفته. بندازش زمین. بذار بشکنه."
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
بانو نینا(راوی)
آقای واقفی(استاد دانشگاه)
بانو فائزه، بانو مهلا، بانو تأویل، بانو نسترن، بانو gh(همکلاسیهای دانشگاه)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها #شهید
http://eitaa.com/istadegi
رد خون.mp3
6.61M
🎧بشنوید/داستان صوتی "رد خون"✨
📖بریده داستان:
"-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای..."
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
آقای میرمهدی(راوی)
آقای سپهر(متین)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها #فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «متهم» ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا بازجو برگههای روی میز را جمع میکند و میگ
بیشتر در خودم جمع میشوم. بازجو دستش را از روی دسته در برمیدارد. گوشیاش را از جیب درمیآورد، و دوباره برمیگردد به سمت من. گوشی را مقابلم میگیرد و میگوید: اصلا چرا من بگم؟ بیا خودت ببین. این فیلم آرمانه.
یک جوان، بدون پیراهن و با بدن زخمی نشسته روی زمین. از صدای همهمه دورش، میتوانم حدس بزنم ده، بیست نفری هستند. فحش میدهند و صدای یک دختر، واضحتر از بقیه شنیده میشود: حقشه... نگاهش کن... دعا بسته به بازوش؟ بزنش...
فقط یازده ثانیه بود؛ ولی به اندازه یازده سال پیر شدم وقتی دیدم آرمان، نه التماس کرد و نه آه و ناله. سرم را روی میز میگذارم و با دستانم، دو سوی سرم را فشار میدهم. دوست دارم همینجا بمیرم. زیر لب، هر فحشی بلدم را نثار خودم میکنم. حتما بازجو دارد با ترحم نگاهم میکند. کاش لطف میکرد و یکی از گلولههای اسلحه کمریاش را در مغزم میکاشت. صدای باز و بسته شدن در، یعنی بازجو رفته. من ماندهام و احساس حقارت، در برابر آرمانی که نمیشناسمش...
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"هوهوی غار"
به قلم: فاطمه شکیبا
هووو... هوووو... هووو...
سرما و صدای سکوت در خانه پیچیده؛ مثل صدای باد در یک غار تاریک و نمناک. در خودم جمع میشوم. الان است که یخ بزنم. درجه شوفاژ را بیشتر میکنم و ژاکت بافتنی را بیشتر دور خودم میپیچم. الان است که سکوت، پرده گوشهایم را متلاشی کند.
پس چرا آرمان نیامد؟ دیر کرده... چشمانم خشک شدهاند به ساعت و عقربههایش. تکان نمیخورند چرا؟ شاید باتری ساعت تمام شده. خودم را به سختی از مبل جدا میکنم. کمرم تیر میکشد.
روی نوک انگشتان پایم بلند میشوم و دست دراز میکنم تا ساعت را بردارم. دستم نمیرسد. بیشتر تلاش میکنم؛ فایده ندارد. بیاختیار میگویم: آرمان مامان... بیا یه لحظه... .
منتظرم زیر پنج ثانیه جواب بگیرم. هزار و یک... هزار و دو... تا هزار و بیست میشمارم و جواب نمیگیرم. نگران آرمان میشوم. قدم تند میکنم به سمت اتاقش. حتما خواب است یا صدایم را نشنیده.
آرام در میزنم و در را باز میکنم. نگاهم اول میرود به سمت میز تحریرش؛ صندلیاش خالی ست و کتابی که آخرین بار میخواند، روی میز باز مانده. کتابهایی که از دوستانش امانت گرفته بود هم روی میزند. روی کتابها کاغذ چسبانده و نوشته هرکدام مال کیست.
تختش هم خالی ست و تمام اتاق هم. پاهایم خشک میشود همانجا. تخت، میز، صندلی، کتاب، کمد و هرچه در اتاق است، دارند سرم داد میکشند که: آرمان کجاست؟ چرا نیامد؟
گلویم میخشکد. نمیدانم آرمان کجاست. از دست فریاد بیصدای اتاقش فرار میکنم به سمت تلفن و شماره آرمان را میگیرم.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... .
صدای ضبطشدهی زن، مثل مته فرو میرود در مغزم و دلم پیچ میخورد درهم. تلفن را میگذارم سر جایش و خودم را دلداری میدهم: آرمان رفته اردوی جهادی، حتما اون روستایی که هست، گوشیش آنتن نمیده. حتما شارژر دم دستش نبوده و گوشیش خاموش شده. ناراحتی نداره، دو ماه نشده که رفته. زود میاد... .
چهل روز... الان است که بیاید؛ خسته و گرسنه. قدم میگذارم به آشپزخانه تا غذای مورد علاقهاش را بپزم. قابلمه را روی گاز میگذارم و مواد اولیه را ردیف میکنم.
دوباره میروم سراغ گوشیام و وارد صفحه چتم با آرمان میشوم. آخرین بازدید ماه قبل... اینترنت هم در دسترسش نبوده حتما. برایش مینویسم: آرمان مادر کی میرسی؟
میفرستم و فقط یک تیک میخورد. دوباره مینویسم: فکر کنم باتری ساعت تموم شده. شایدم خراب شده. دستم نرسید برش دارم و درستش کنم.
تق. ارسال میشود و باز هم یک تیک میخورد. بار سوم مینویسم: دو ماهه نه زنگ زدی نه پیام دادی. نگرانتم مادر. هر وقت تونستی تماس بگیر.
و باز هم یک تیک. اصلا پیام لازم نیست. الان است که برسد. خودش میآید و در را برایش باز میکنم. یک دل سیر در آغوشش میگیرم. میبوسمش و مینشانمش پای سفرهای که پر شده با دستپخت خودم.
حتما الان دم در ایستاده... میدوم به سمت در و در خانه را باز میکنم. انگار در فریزر را باز کردهام؛ موجی از سرما خودش را میکوبد در صورتم و جای خالی آرمان پشت در، سیلی میزند به امیدم. سرم را کمی از در میبرم بیرون. آرمان به من لبخند میزند؛ از توی قاب عکس حجلهاش.
بغضم را قورت میدهم و میگویم: راضیام که رفتی. خوشحالم که عاقبت بخیر شدی. فقط... دلم برات تنگ شده مادر... .
انگشتر عقیقی که برای روز مادر هدیه داده بود را دور انگشتم تاب میدهم. پشت دستم را، جای بوسه آرمان را میگذارم روی صورتم تا گرم شوم.
هوووو... هوووو... هوووو... .
سکوت و سرما میپیچد توی خانه، مثل صدای پیچیدن باد در یک غار تاریک.
پ.ن: امنیت یلدای امشب را مدیون شهدای امنیتایم...💔
جای شهدا خالی...
#یلدای_فاطمی #آرمان_دهه_هشتادی_ها #یلدا