🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت58
دندانهای مرد روی هم ساییده میشدند و تندتر نفس میکشید. بشری که دید دقیقاً روی نقطه ضعف مرد دست گذاشته است، بیشتر عصبانیاش کرد:
- شماها یه مشت بدبختِ ترسویید. انقدر بدبخت که عرضه ندارید رو در رو بجنگید، یواشکی میاین میکُشین و درمیرین. حتی به همفکرهای خودتون هم رحم نمیکنین!
از روی نفس کشیدن مرد میفهمید چقدر عصبانیست؛ حتی دستش هم میلرزید و بشری این را از لرزش لوله اسلحه تشخیص میداد. وقتی این لرزش را احساس کرد، فهمید زمان ضربه است. حتی وقت برای گفتن ذکر هم نداشت، در ثانیهای با پاشنه پایش به ساق پای مرد کوبید. نیمپوتینهای نظامی بشری انقدر سنگین بودند که مرد از درد به خودش بپیچد و بشری وقت داشته باشد دستش را بر اسلحه مرد بگذارد و با تمام قدرتی که داشت، اسلحه را بکشد و سرش را به عقب پرت کند. قد بلند بشری با قد مرد برابری میکرد و وقتی سرش از پشت به صورت مرد خورد، دهان و بینی مرد پر از خون شد. ناله مرد به هوا رفت و جریتر از قبل به بشری حمله کرد؛ اما این بار نه سلاح داشت و نه حواسِ جمع، برعکس بشری.
بشری که دید مرد با قدمهایی نامتعادل به طرفش برگشته، لگد دیگری نثار سینه مرد کرد و مرد به عقب راند. حالا دیگر برای فرار کردن هم وقت نبود؛ بشری باید تا آخر میایستاد. مرد دوباره هجوم آورد و دستش را بالا برد؛ اما بشری دست مرد را در هوا گرفت و پیچ داد، انقدر فشار آورد و دست مرد را به سمت عقب چرخاند که مرد خم شد و فریاد زد. بشری از فرصت استفاده کرد و با زانو چند ضربه مهلک به شکم مرد زد، طوری که مرد نتوانست راست بایستد. بشری به زدن ادامه داد؛ انقدر که مرد بیفتد. خود بشری هم خسته شده بود؛ ضربه زدن به جثه سنگین مرد انرژی زیادی میخواست. وقتی مرد بر زمین رها شد، بشری طوری نوک پوتینش را به گیجگاه مرد زد که مرد بیهوش شد.
نفس عمیقی کشید و به درخت پشت سرش تکیه داد. چندبار سرفه کرد و خم شد. از گوشه دهانش خون بیرون ریخت. وقت نداشت به درد کمر و قفسه سینهاش فکر کند، دستان مرد را با دستبند بست و به حسین بیسیم زد:
- قربان... ضارب رو... گرفتم... الان بیهوشه... زودتر... یکی رو... بفرستید... ببردش... .
و در امتداد بلوار قدم برداشت. نباید شیدا و صدف را از دست میداد. دیگر خودروشان را نمیدید. حسین پرسید:
- دخترها چی؟ دنبالشون رفتی؟
بشری: مزاحم داشتم... قربان... همون ضارب... درگیر شدم... نشد... دنبالشون... برم... .
حالا بشری داشت تلوتلوخوران میدوید؛ بیتوجه به درد و تنگی نفس و سرفههای خونی.
حسین از روی صندلیاش بلند شد و به تصویر تمام دوربینها نگاه کرد. ناامیدانه دنبال خودروی شیدا و صدف میگشت که ناگاه امید گفت:
- قربان، تو کوی اساتید پارک کردن. از دانشگاه خارج نشدن، فکر کنم میخوان صبر کنن بگیر و ببند گارد ویژه تموم بشه!
حسین زیر لب گفت:
- پس این کمیل کدوم گوریه؟
صدایش را بالاتر برد که بشری بشنود:
- خانم صابری، برگرد موقعیت ضارب، کمیل میاد ضارب رو تحویل بگیره.
بشری: چشم قربان.
بشری راه رفته را برگشت؛ بیآن که گله کند. مرد هنوز بیهوش بود. نور چراغ خودرویی که از انتهای بلوار به سمتش میآمد، چشمانش را زد. راننده را تشخیص نمیداد؛ درنتیجه اسلحهاش را آماده شلیک کرد و پشت درخت پنهان شد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲
افشاگری بازیگر سریال گاندو از پشت پرده منابع مالی کلاب هاوس
فیلیپ ساپرکین که در سریال گاندو نقش جاسوس (ادوارد دنزل) را بازی کرده بود، متولد تهران و از پدری روسی و مادری ایرانی متولد شده است که از فعالین حوزه کسب و کار در آلمان است و در اینستاگرامش در حوزه کسب و کار دنبال کننده های زیادی دارد.
وی مدتی نیز در ایران سکونت داشته است.
#گاندو
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
❇️ حضور تاریخی
⛔️ کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید!
تفاوتش فقط همین اندازه است که ممکن است حسین(علیهالسلام) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا ...!
⚠️ مبادا #غافل شویم و روزمرگی ما را از #حضور_تاریخی خویش غافل کند.
❤️ سید شهیدان اهل قلم، شهید سیدمرتضی آوینی
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت59
ماشین در فاصله یکی دو متریاش ایستاد. بشری بخاطر نور چراغهای جلو، نمیتوانست راننده را ببیند. راننده پیاده شد؛ ولی پشتش به بشری بود. داشت با کسی حرف میزد:
- حاجی کسی اینجا نیست! مطمئنید همینجاست؟ چشم...چشم...میگردم.
و برگشت. حالا بشری میتوانست صورتش را زیر چراغهای بلوار ببیند. کمیل بود؛ با رد خونی که از بالای ابرو تا گونهاش کشیده شده بود و نشان از درگیری داشت. بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کمرمقش فریاد زد:
- آقا کمیل!
کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد:
- خانم صابری! آسیب دیدین؟
بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد:
- من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین!
کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟ بشری که تعجب کمیل را دید، دوباره نهیب زد:
- زود باشین دیگه! الان یکی میاد میبینه، شر میشه!
کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ درنتیجه کمیل چارهای پیدا نکرد جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگینتر بود و نفسهای کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلیها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد:
- چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟
بشری انگار سوال کمیل را نشنید:
- چشمبند دارید بزنیم به چشماش؟
کمیل: آره. الان میارم.
بشری زیر لب تشکر کرد و جلو نشست. صدای حسین را شنید:
- خانم صابری، موقعیت دخترها رو براتون میفرستم، با کمیل برید دنبالشون.
بشری: چشم.
حسین: فقط مطمئنید حالتون خوبه؟
بشری: بله. آسیب...جدی...نیست... .
حسین: امیدوارم. یا علی.
کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لبهایش را روی هم فشار میداد. مانتو و مقنعه مشکیاش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بیزبانی درد را فریاد میزدند. کمیل دستمال کاغذیای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد:
- حالتون خوبه؟
بشری دستمال را گرفت، سرش را به نشانه تایید تکان داد و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد؛ احساس خوبی نداشت. کمیل به سمت موقعیتی که حسین فرستاده بود راه افتاد و پرسید:
- نمیخواید بگید این کیه؟
بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت:
- یه مزاحم.
کمیل: یه مزاحم مسلح؟
بشری این بار برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد. میخواست به کمیل بفهماند دوست ندارد به سوالهای اضافی جواب بدهد؛ این کار را خلاف سلسلهمراتب سازمانی میدانست. کمیل تیزی نگاه بشری را که دید، دیگر حرفی نزد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
سلام
بابت تاخیری که در ارسال قسمت جدید #رفیق پیش اومد شدیدا عذرخواهم
قسمت جدید تقدیم شما👇👇
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت60
***
مجید با کلافگی بر زمین ضرب گرفته بود و لبش را میجوید. تا آن لحظه، تصور واضحی از دستگیری نداشت. گفته بودند اگر دستگیر شدید، فقط کمی وقت بخرید تا آزادتان کنیم؛ اما مجید تا آن لحظه نفهمیده بود خودش را در چه دردسری انداخته است. صدای باز شدن در اتاق را شنید و خواست برگردد، اما صدای مردانهای شنید:
- برنگرد!
لحن صدا انقدر قاطع و محکم بود که مجید را سر جایش نگه دارد. در بسته شد و بعد، صدای قدمهای منظم مرد که به صندلی مجید نزدیک میشد. دوباره همه چیزهایی که درباره مامورهای امنیتی و بازجوها شنیده بود جلوی چشمش آمد و باعث شد عرق سرد بر تنش بنشیند و لرز کند. نزدیک بود گریه بیفتد، به زحمت خودش را نگه داشت. سراپا گوش شده بود تا بفهمد مرد چکار میکند؛ هر آن منتظر بود مشت مرد بر صورتش فرود بیاید؛ اما صدای کشیده شدن پایههای صندلی را بر زمین شنید. گویا مرد یکی از صندلیهای پشت میز را عقب کشیده و نشسته بود. دوباره صدای مرد را شنید:
- سلام آقا مجید! احوال شما؟
مجید در صدای مرد اثری از خشونت نمیدید؛ اما صلابت در آن موج میزد. با این وجود باز هم میترسید. مجید زبانش را بر لبان خشکش کشید و با همان صدای مرتعش به التماس افتاد:
- آقا به خدا من کاری نکردم. من نمیدونستم توی اون ساکها چی بود. غلط کردم. شکر خوردم. بذارید من برم، من بیتقصیرم. من طاقت کتک خوردن ندارم. باور کنین من هیچکاره بودم... .
صدای مرد ملایمتر شد:
- باشه بابا! چرا هول میکنی؟
مجید دیگر حرفی نزد و گوش تیز کرد تا ببیند حرکت بعدی مرد«که کسی جز کمیل نبود» چیست. صدای قدم زدن کمیل را شنید که به او نزدیک میشد. ناگاه دستی روی شانهاش حس کرد و از جا پرید. کمیل آرام گفت:
- آروم باش پسر! چرا انقدر ترسیدی؟ کاریت ندارم که!
بغض مجید شکست. چه حال ترحمبرانگیزی داشت! نالید:
- آقا تو رو خدا نزنین!
کمیل که دید مجید با این حجم اضطراب الان است که از هوش برود، دستش را بر شانه مجید فشرد و یک لیوان آب برایش ریخت:
- کسی قرار نیست تو رو بزنه. از تو گُندهتر هم بدون زدن حتی یه پسگردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس!
مجید لیوان را با ولع گرفت و یک نفس سر کشید؛ اما از اضطرابش کم نشد. کمیل گفت:
- آخه دانشجوی مملکت رو چه به حمل بمب دستساز؟ پسر خوب! تو الان باید سر درس و مشقت باشی و برای امتحاناتت آماده بشی، نه این که بخوای با سرویسهای معاند همکاری کنی و برای خودت پرونده درست کنی!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت61
گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید:
- هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید میدونم حالاحالاها بشه اونجا امتحان برگزار کرد. راستی، میدونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟
مجید اشکهایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت:
- نزدیک سه میلیارد تومن! میفهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتلها رو ازت نمیگرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش میزدین.
دوباره ناله مجید بلند شد:
- آقا به خدا من خبر نداشتم! نمیدونستم توی اون ساک چیه؟
کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟
مجید: رفیقم گفت. گفت میخواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرتهاش رو براش ببرم.
کمیل: رفیقت کی بود؟
مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح میفهمید مجید دارد داستان سر هم میکند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا میگردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقههایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را میرفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت:
- این دختره رو میشناسی؟
رنگ مجید مثل گچ شد و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونیاش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو میداد. با این وجود، به زبان انکار کرد:
- نه! نمیشناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم!
کمیل صدایش را بالا برد:
- انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو میشناسی یا نه؟
مجید: از کجا بشناسمش آقا؟
کمیل: میخوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟
مجید به لکنت افتاد:
- حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی...شناسمش... .
کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید:
- دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پروندهت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگینترش میکنی!
مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد:
- خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟
کمیل پوزخند زد:
- آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! میدونی این دختر خانوم الان کجاست؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت62
قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد:
- گرفتینش؟
کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله!
مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد:
- بشین سر جات!
مجید نشست و دوباره بغضش شکست:
- چرا مُرده؟
کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد.
گلوی مجید خشکید:
- کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟
کمیل رضایتمندانه سر تکان داد:
- یعنی تو نمیدونی؟
-نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... .
کمیل بلند خندید:
- حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن!
مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت:
- گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی میتونم کمکت کنم همین امشب از اینجا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری!
مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت:
- بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو میخوام! پس عین آدم باهام همکاری کن!
مجید پاک گیج شده بود. نمیدانست چه بگوید. کمیل ادامه داد:
- چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟
نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد:
- یعنی چی؟
کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت:
- اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد میشی!
مجید که کمکم داشت امید تازه در رگهایش میدوید، با ذوق بچگانهای گفت:
- واقعاً؟
کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت:
- هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم!
مجید مانند کودکی مطیع گفت:
- خب چطوری مطمئن میشید؟
کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه!
مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد:
- حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم.
-حسام رو که خودم میشناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت63
مجید: نمیدونم. یکی هست که حسام بهش میگفت عموجان، میگفت خیلی کارش درسته و پشتش گرمه. حالا فهمیدم منظورش چی بوده! ماشالله همه جا آشنا داره!
کمیل قد راست کرد نفسش را بیرون داد:
- نه! فایده نداره! عموجانِ حسام به چه درد من میخوره؟ من از کجا باید بشناسمش؟
مجید دوباره به صرافت افتاد:
- آخه به خدا چیز دیگهای نگفت دربارش! فقط گاهی باهاش حرف میزد با موبایل. میگفت اگه گیر افتادیم هم صبر کنیم، میارنمون بیرون و بعدم کمک میکنن از مرز خارج بشیم.
کمیل: آفرین. حالا شد! نگفت کی قراره از مرز خارجتون کنه؟
مجید: نه. حسام به ما هیچی نمیگفت. ولی یکی بود که یکی دو بار همراه حسام دیدمش. اسمش رو نمیدونم.
کمیل: خب چه شکلی بود؟ مشخصات بده ببینم میشناسمش؟
مجید: چهارشونه و بلند بود. پوستش سبزه بود، خیلی هم کم مو داشت. چشماش هم سبز بود...دیگه...آهان، لباش هم تیره بود. یادمه خیلی سیگار میکشید.
کمیل سر تکان داد و چندثانیه فکر کرد؛ لبخندی بر لبانش نشست و بدون این که حرفی بزند، برگشت به سمت در اتاق و بیرون رفت. مجید که منتظر حرفی از کمیل بود، چندبار صدایش زد و حتی برگشت؛ اما کمیل را ندید.
***
در بازداشتگاه با صدای نخراشیده و سنگینش باز شد و سرباز جوان، نام مجید را صدا زد. مجید از جا جهید:
- چی شد آقا؟ آزاد شدم؟
سرباز: آره آزادی. بیا بیرون.
عباس که با کمی فاصله از مجید به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن این خبر مثل برقگرفتهها از جا پرید:
- پس من چی سرکار؟ من آزاد نمیشم؟ به خدا من بیتقصیرم!
سرباز بیحوصله و خوابآلود به عباس تشر زد:
- بشین سر جات. به من ربطی نداره، فقط باید این آقا رو ببرم بیرون!
عباس آرام نشد و صدایش را بالاتر برد:
- یعنی چی آقا؟ مقصر اصلی اونه! اصلاً همه چیز زیر سر اونه! رو چه حسابی باید آزاد بشه؟
سرباز بیتوجه به سر و صدای عباس، دست مجید را گرفت و بیرون آورد. مجید به راحتی و فقط با دادن یک تعهد، آزاد شد؛ اما کسی بیرون از اداره آگاهی منتظرش نبود. ناچار، پیاده راه افتاد به سمت خانه حسام. هرچه با حسام و شاهین تماس میگرفت، همراهشان خاموش بود.
به خانه هم که رسید، کسی نبود. چشمش به وسایل صدف که افتاد، حالت تهوع گرفت و کف دستانش عرق کرد. صدف بیچاره، از آن سوی دنیا آمده بود ایران که انتقامش را از حکومت بگیرد؛ اما خودش قربانی شد. حتماً تا الان، خبر کشته شدن صدف در رسانهها پیچیده بود. یاد حرفهای حسام افتاد و این که میگفت جنبش به خون نیاز دارد؛ این که میگفت صدف خیلی مهمان ما نیست. رفتارهای پر از ترحم و تحقیر شیدا و حسام را نسبت به صدف به یاد میآورد و گمانی در مغزش پرسه میزد که نکند آنها از قبل میدانستند صدف قربانی ماجراست؟ با عقل جور در نمیآمد.
همراهش در جیب شلوار جینش لرزید و آهنگ زنگش، سکوت خانه را شکست:
- یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سرما... .
به اینجا که رسید، بیشتر از آن به شماره ناشناس خیره نماند و تماس را وصل کرد. صدای حسام را که شنید، سرش داد کشید:
- کدوم گوری هستین شما؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
11.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | رهبر انقلاب: ماه رمضان در هر سال، قطعهای از بهشت است...
☑️ @Khamenei_ir