تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#آش_رشته_دانشجویی 1⃣#آبدارچی_نما 🔴 قسمت #دوم فکر کردم آنها آبدارچی های آن طبقه اند که در حال استر
#آش_رشته_دانشجویی
1⃣#آبدارچی_نما
🔴 قسمت #سوم
فردای آن روز با استاد زرکام کلاس داشتم. در حالی که همه بچهها سر کلاس نشسته بودند، با کمال تعجب دیدم همان آبدارچی دیروزی که با من همکلام شده بود با کیف رنگ و رو رفته اش به کلاس آمد؛ بچه ها به احترام او برخاستند؛ مستقیم سمت تابلو رفت و شروع به پاک کردن آن کرد.
من که هنوز دوزاری ام نیفتاده بود، فکر کردم رسم این دانشکده است که قبل از استاد آبدارچی سر کلاس می آید و تابلو را برای استاد پاک می کند.
اما از بچه ها تعجب میکردم که چقدر مودب شده اند و همگی برای احترام به آبدارچی زحمت از جا برخاستن به خود میدهند.
ناباورانه دیدم آن آبدارچی پس از پاک کردن تابلو رو به بچه ها ایستاد و گفت: به نام خدا. من زرکارم هستم و این ترم در خدمت شما تدریس این درس را برعهده دارم و...
استاد از خود و روش کلاس داری اش سخن میگفت؛ ولی من از صحبتهایش، چیزی نمی فهمیدم؛ در فکر رفتار متکبرانه دیروزم بودم.
البته صد هزار مرتبه خدا را شکر کردم جملاتی را که مغرورانه با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان نیاوردم.
#پایان
#آش_رشته_دانشجویی
2⃣ #یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #سوم
طبق برنامهریزی ام دو سه روز باقیمانده به روش سخنرانی کردن اختصاص داشت. بدین منظور یک آیینه ۲۰ سانتی تهیه کردم و وقتی هم اتاقی هایم در اتاق نبودند، با شور و هیجان و تکان دادن دست و سر و پا -ببخشید یادم آمد که دیگر پاهایم را تکان نمیدادم- در برابر آن به ایراد سخنرانی می پرداختم؛ بدون آنکه کوچکترین توجهی به اطرافم داشته باشم. در نخستین تمرین، با اعتراض ساکنان اتاقهای بغلی که خیال می کردند دیوانه شدهام روبرو شدم و در مرتبه دوم با صدای کوبیدن در توسط نگهبان ساختمان به خود آمدم.
شبی که بنا بود فردای آن سخنرانی کنم، در پوست خودم نمی گنجیدم. همه اش در فکر فردا بودم که به خیال خود دست همه سخنرانان ماهر را از پشت می بستم و همه دانشجویان و نیز استاد را شگفت زده میکردم. با این افکار چند ساعت از این پهلو به آن پهلو غلتیدم و نتوانستم بیش از چند دقیقه چشم بر هم بگذارم. صبح هنگام، بدون آنکه متوجه آثار بیخوابی خود باشم، با شور و شوق کلاسور را برداشته، به سمت کلاس راه افتادم.
بالاخره لحظات انتظار به پایان رسید و استاد به کلاس آمد. پس از چند دقیقه صحبتهای مقدماتی از من خواست جلوی تابلو بروم و صحبت خود را شروع کنم. من هم با گامهای استوار پیش رفته، در مقابل بچه ها قرار گرفتم. وقتی سر بلند کردم و خواستم صحبت را شروع کنم، ناگهان متوجه سی،چهل جفت چشم ذکور و اناث شدم که به من زل زده بودند و از سر تا پایم را به دقت ورانداز می کردند.
#ادامه_دارد...
@JADAZADQOM