#من_میترا_نیستم 🌻
🌹 نذر کرده 🌹
#قسمت_چهارم 🍁
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود
سر کلاس میگفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید!
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد میرفتیم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) میآمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد.
🌧🌈فرزند ششم ✨🌈
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝
ادامه دارد...
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」
هدایت شده از مُحَلِّل
✅ چرا حزبالله توانست ولی اسد نتوانست؟
🔹 بیشترین فشار ممکن بر حزبالله وارد شد. رمز بقای حزب اما همان مثلث طلایی ارتش - ملت - مقاومت بود و هست.
🔹 از ابتدای جنگ لبنان نیز علاوه بر پایداری و استقامت سازمان مقاومت، حمایت مردم از حزبالله و پذیرش آوارگان جنوب و همچنین عدم بازی ارتش در پازل دشمن، باعث شد تا مقاومت لبنان از نبرد فوق سربلند خارج شود.
🔹 این سه ضلع اما دقیقا مواردی بود که اسد را سرنگون کرد. نه مردمی حمایت میکردند، نه ارتشی اساساً گلولهای شلیک کرد و نه مقاومت به دلایل متعدد به طور کامل در کنار دمشق قرار گرفت.
🔹 این نشان میدهد که حزبالله به خوبی به مثلث تاریخی پی برد و البته یکی از دلایل آتشبس نیز حفظ این مثلث طلایی بود.
@Muhallel
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
شیهانه فیلم سینمایی «شیهانه»، شیهانه و برادرش ابراهیم مهیای سفر میشوند تا به گفته مادرشان، منیره،
دلیلی که این فیلم هارو معرفی کردم
ضعف رسانهای و وادادگی سینمای ایران به غرب است
کشور هایی که خود حامی تسلیحاتی و مالی داعش بودند
و بعضا نیروی انسانی هم تامین میکردند امروز با انحراف اذعان مردم،بی طرفی خود را در غائله داعش به دنیا تحمیل میکنند
اما جمهوریاسلامی که تا چندی پیش هم شهدای بسیاری را برای مبارزه با داعش تقدیم کرده است،
کجای ماجراست؟
چند فیلم و سریال از مدافعان حرم دیدید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند زدے و آسمان آبے شد
شبهاے قشنگ آذر مهتابے شد
پروانہ پس از تولد زیبایت
تا آخر عمر غرق بےتابے شد (:
بهنامخدایحُسِیْن
وسلامخدابهمنتقمِخونِ
حُسِیْنعلیهالسلام..
عمرمان رفت به تکرار نبودنهایت
غیبتت سخت شد، از دستِ مسلمانی من ..
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
𖧧 . .
بـہ چشـم ظاهـر اگـر رُخصت
تمـاشـا نیست،نبستـہ است
کسےشـاهـراهدلهـارا :)🧡🖐🏻
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
#شهیدعلیحسنابراهیم(: ִֶָ
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ
امانت های زندگی من 04.mp3
10.03M
#امانتهای_زندگی_من ۴ 💙
راز، مسائل خصوصی، سرّ زندگی دیگران،
اَمانتِ خداست در دستان شما !
در هیچ صورتی حقّ خیانت در این امانت، و افشای آن را ندارید؛
حتّی اگر دشمنتان بوده و به شما خیانت کرده باشد.
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」
بیش از ۵۰ هزار انسان کشته شدند
بیش از ۲ میلیون انسان آواره شدند
اما
سلبریتیه ایرانی فقط کارشناس زندان های اسد است؟
خیر
دستور این است...
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورود گروهک های تحت اشراف تحریر الشام به حرم حضرت زینب(س)
🆔️ @jahadesolimanie
🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊🎉
✈️فرزند ششم ✈️
#قسمت_پنجم
بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم
نزدیک اذانمغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد.
در غروب یک شب گرم خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم. که خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم
پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت.
من نه خوب می گفتم و نه بد دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم می گفت :مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه می خوام مثل حضرت زینب باشم.
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی، به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و از ته دل دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم میگفت: کبری تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره.
شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن.
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد در می زد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که باز میکردیم میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」