eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.3هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المنتقـم‧عج‧' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانه‌عزادار‌ِحسین‌است🖤 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضیهامون بعلت اینکه تبلیغات گسترده ی نهی از منکر در زمینه ی حجاب رو میبینیم بعضی وقتها اشتباها فکر میکنیم نهی از منکر فقط در همین زمینه است🙄🙄 درحالیکه... منکر به همه ی کارهایی میگن که اشتباه وحرام باشه🤕🤕نه صرفابی حجابی😊 پس یادمون نره هرمنکری رو که دیدیم اگه تذکر دادنش ۱:باعث ضرر جسمی نمیشد🤒🤕 و و و اگه یک صدم درصد احتمال دادیم که اثر داره حتمااا باید اینکارو بکنیم درحالیکه بدوون شک همه ی نهی از منکر هااثر دارن البته . . . . اگه به روش درست باشن😊 @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
💓 #بسم_رب_الحسین 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و ف
💓 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: : به روایت الهام می‌دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه‌شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می‌آید. نمی‌دانم با این مسائل، اتفاقی که افتاده را بگویم یا نه؟ زودتر از آنچه فکر می‌کردم رسید. با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می‌بارد، بین جمع می‌نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می‌پرسد: -خب مهندس، چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟ مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می‌گوید: - من ابدا شام اونجا رو بخورم! حسن می‌فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می‌شود: -چه خبر بود؟ مصطفی پوزخندی عصبی می‌زند: -فکرش رو بکن! من رو انداختن بیرون، فقط برای اینکه لخت نشدم! مرتضی پابرهنه می‌دود وسط بحث: -پس بگو! از این ناراحتی! مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی‌شود. وقتی دوباره پوزخند می‌زند، می‌فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. مادرها آن‌جا را گوشه دنجی یافته‌اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می‌گویم: -ببخشید مصطفی یکم ناراحته، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟ چشمان مادر گرد می‌شود: -چرا؟ از چی؟ -بخاطر همین کارای مسجدشون! -بیا مادر آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست. دستانم در آشپزخانه کار می‌کند و گوش‌هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از عقاید انحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت(ع) می‌دهند، می‌گوید و حرص می‌خورد: -خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسراییل طرفداری کرد، ما هم که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف می‌زنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله‌س؟ هرچی دلشون می‌خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می‌کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما! مصطفی بدجور دور برداشته. حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را می‌زند: -میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمع‌شون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده می‌کنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام می‌کردن؟ حتم دارم خیلی‌ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن! مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند می‌کند: -همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود... در آستانه در آشپزخانه می‌ایستم و به مریم علامت می‌دهم. مریم ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌گزد یعنی حرفش را هم نزن! راست هم می‌گوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگ‌تر هم هست. کاش گل گاو زبان‌ها زودتر دم بکشد! ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
💢 #واجب_فراموش_شده #فصل_اول 1⃣ : ضرورت #امر_به_معروف و عواقب ترک آن #قسمت_سوم 3⃣ : ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻳﭽﻪ‏ﻯ
💢 1⃣ : ضرورت و عواقب ترک آن 4⃣ : ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﺮﻛﺰ ﻣﻌﺮﻭﻑ‏ﺗﺮﻳﻦ ﺭﻗّﺎﺻﺎﻥ اينكه ما روى مسأله‏ ى فساد و فحشا و و ‏_از_منكر و اين چيزها تكيه مى‏ كنيم، يك علّت عمده‏ اش اين است كه جامعه را تخدير مى‏ كند. همان ‏ اى كه اوّلين پايگاه تشكيل بود، بعد از اندك مدّتى به مركز بهترين موسيقی دانان و آوازخوانان و معروف‏ترين رقّاصان تبديل شد؛ تا جايى كه وقتى در دربار مى خواستند بهترين مغنّيان را خبر كنند، از آوازه خوان و نوازنده مى‏آوردند! اين جسارت، پس از صد يا دويست سال بعد انجام نگرفت؛ بلكه در همان حول‏وحوش جگر گوشه‏ ى فاطمه‏ ى زهرا(س) و نور چشم (ص) و حتى قبل از آن، در زمان اتّفاق افتاد! بنابراين، مركز فساد و فحشا شد و ‏ ها و ‏زاده‏_ها و حتى بعضى از وابسته به بيت نيز، دچار فساد و فحشا شدند! بزرگان فاسد هم مى‏ دانستند چه كار بكنند و انگشت روى چه چيزى بگذارند و چه چيزى را ترويج كنند. اين بليّه، مخصوص هم نبود؛ جاهاى ديگر هم به اين‏گونه فسادها مبتلا شدند.... تمسّك به و و و اهميّت و ‏دامنى، اينجا معلوم مى‏ شود. اينكه ما مكرّر در مكرّر، به بهترين اين روزگار كه شما باشيد، اين همه سفارش و تأكيد مى‏ كنيم كه مواظب فساد باشيد، به همين خاطر است. ...... در كجا چنين را سراغ داريم؟ نظير اين‏ها را خيلى كم داريم و در هيچ جاى دنيا تعدادشان به اين كثرت نيست. بنابراين، بايد بود. ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺗﺮﮎ وقتى در منتشر شود و مردم با خو بگيرند، كار كسى كه در رأس قرار دارد و مى‏ خواهد مردم را به و و و سوق دهد، با مشكل مواجه خواهد شد؛ يعنى نخواهد توانست، يا به آسانى نخواهد توانست و مجبور است با صرف هزينه‏ ى فراوان اين كار را انجام دهد. يكى از موجبات ناكامى تلاشهاى (ع) با آن قدرت و عظمت در ادامه‏ ى اين راه، كه بالاخره هم به آن بزرگوار منجر شد، همين بود. 📖 سیری موضوعی از بیانات در زمینه 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
💢 #واجب_فراموش_شده #فصل_دوم 2⃣ : وجوب #امر_به_معروف #قسمت_سوم 3⃣ : #ﻭﺍﺟﺐ_حتمی ﺁﺣﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺴﺆﻭ
2⃣ : وجوب 4⃣ : ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﺭﻫﺎﻯ ﺍﺻﻠﻰ ﺗﻮﺻﻴﻪ‏ﻫﺎﻯ (ﻉ) هركسى به هر طريقى كه مى‏ تواند؛ يك يك طور مى‏ تواند، يك مشترى نانوايى يك طور مى‏ تواند، يك كارگر نانوايى طور ديگر مى‏ تواند. طبق بعضى از آمارهايى كه به ما دادند، مقدار ضايعات نان ما برابر است با مقدار گندمى كه از خارج وارد كشور مى‏ كنيم! آيا اين جاى تأسّف نيست؟! همه‏ ى اين‏ها است و از آن‏ها لازم است. طبق ، (ع) از اين‏ها را يكى از محورهاى اصلى توصيه‏ هاى خود قرار داده است. در باب ، آن‏طور مشى كردن و كردن و دادن و معيّن كردن؛ در باب عموم مردم هم آن‏ها را وادار كردن به حضور، به فعاليت و به احساس در مسائل اجتماعى، با همين . ﻧﺪﺍی هرچند يكى از بزرگترين است و توصيه به آن در و (ص) و (ع) و ديگر (ع) داراى لحنى كم‏ نظير و تكان‏ دهنده است، ولى اگر كسى از اين همه چشم‏ پوشى كند و تنها به نداى انسانى گوش بسپرد، باز هم بى شك اين عمل سازنده را و خواهد شمرد. به خواندن و از بر حذر داشتن را كدام سالم، ستايش نمى‏ كند؟ و كدام انسان و ، از آن روى مى‏ گرداند؟ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ مسأله‏ ى ، مثل مسأله‏ ى است. است. بايد برويد بگيريد. مسئله دارد كه كجا و چگونه بايد كرد؟ 📖 سیری موضوعی از بیانات در زمینه 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
#غیرت 👊🏻 #قسمت_سوم خلاصه گفتم ک دیروز باهاش بحثم شد... امروز داشتم همینجوری تو گوشی میچرخیدم که به
👊🏻 رفتم نشستم رو مبل... مامان گفت چی شده نرجس؟ -هیچی مامان! -چرا پس مثل بهت زده ها نشستی یک گوشه؟ بلندشدم که از نگرانی دربیادولی تو فکر بودم که چجوری به هدفم برسم؟‌ آهان...خوب بود یکم دیگه اعصابشو قلقلکش میدادم؟؟شایدبهترنتیجه میداد نه..گناه داشت همینجوریش خیلی اذیتش کردم...محبت خواهرانه ام چی پس؟ خب پس چه کنم؟ تصمیمم رو که گرفتم رفتم به سختی نت رو روشن کردم که ووویییییییب ویببببببب ویب اوه اوه هفده تا پیااااام از داداش سجاد😰 خونسردیمو حفظ کردم فقط یک پیام نوشتم اولش ازواژه ی جون استفاده کردم چون خیلی دوس داشت☺️ -داداش جون وضعیتم رو فقط شما میدیدی...ولی ازت میخوام همونجوری که رو من غیرت داری روی دخترهایی که دنبال میکنی هم غیرت داشته باشی... دوست نداری نگام کنن،خودتم بقیه دخترا رو نگاه نکن... منتظر نشدم که سین کنه گوشی رو خاموش کردم رفتم لباس آستین کوتام رو درآوردم لباس ضخیم پوشیدم که در برابر ضرباتش مقاوم باشه😂😐👌. _منکه نمیفهمم تو امروز چیکارت شدهـ؟مشکوک میزنی!؟ _نه بابا...هوا شب ها خنک میشه ☺️ یکم چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت. رفتم تو آشپزخونه تا کمکش کنم برای شام... ده دقیقه به شش بود که درحیاط با کلید باز شد... اصن به روی خودم نیاوردم.و به پاک کردن برنجها ادامه دادم که...دیدم یک سوسک بزرگ و بالدار روی یخچال نشسته...😰 نویسنده: @jihademadmoghnieh 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
° • شیعه باید اول تکلیفش رو با خودش روشن کنه..! ادامه دارد . .🌱' 🖐🏻♥️:) 🌼°`🌧- 『 @jahadesolimanie
حقوق اقلیت ها(2).mp3
زمان: حجم: 1.98M
⸤🎧✨⸣ اقلیت‌هاےڪشور ۰/۲جمعیت‌روتشکیل‌میدهند، و ۵ تا نماینده مجلس دارند!..☝️🏻 🎬 /بیانیه‌گام‌دوم‌انقـلاب🤙🏿!📬/🎙' ↠jihadmoghnie
🌻 🌹 نذر کرده 🌹 🍁 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. 🌧🌈فرزند ششم ✨🌈 سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝 ادامه دارد... 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」
داستان‌‌‌‌《🎬: پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند. محیاه همانطور که بیرون را نگاه می کرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و سلمی هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند. سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت. محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت: خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟ دختر که از شرم گونه هایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد: تا پیش از این فکر می کردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسین بن علی، عشق را به تمامی دارد و زمزمه های عاشقانه ای که سر می دهد انگار شراره هایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: حسین در خلوتمان برای من شعر می گوید... در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت: از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است. در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت: این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکر گزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: به راستی که این خانواده معدن فضل و کمال علمند...به خدا قسم که عشق نیست مگر جاری شده در بستر رودخانه ای که منشاء آن از خانهٔ حیدر کرار سرچشمه می گیرد. در این هنگام رباب بار دیگر لب به سخن گشود و گفت: هم از خداوند باید تشکر کرد و هم مرهون پدرمان باشیم، او که بعد از وفات پیامبر اکرم، اسلام آورد، با بینش عمیق اسلام آورد ،بینشی که خوب می فهد بزرگ اسلام کیست، درست است مردم عمر را خلیفه قرار داده اند، اما با این سه وصلت ،پدر، عمق اعتقادش را نشان داد و این اشاره ای به کل قبیله اش هست که حق و حقیقت با علی ست که اگر نبود من سه دختر ناز پرورده ام را پیشکش وجود نازنین او و پسرانش نمی کردم. محیاه با شنیدن این حرف ، برق تحسین در نگاهش درخشید و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: سلمی! رباب! بیایید دوباره شکر خدای را به جا آوریم به خاطر این موهبتی که نصیبمان کرده و با زدن این حرف، هر سه خواهر رو به قبله در پیشگاه خداوند به سجده افتادند و چه صحنهٔ زیبایی بود... ادامه دارد... ✍به قلم: طاهره سادات حسینی 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」