eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت سیزدهم مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت های درهم تنیده و قدیمی که وقتی مادر در اینجا درس خوانده نهال بوده اند. و پر از زمین های چمن و باغ های مطالعه با صفا که در بهار م**س.ت تماشایشان می شدم. گاه ساعتها روی چمن های کنار مسجد دانشگاه درس میخواندم، در خیابان هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی اش بودم. مخصوصا تابستان ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف های قشنگ دیگر... حرف هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده ام شاید آن زن ها در دام افتاده اند و خودشان نمی دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته ام و نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه اش سر می زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده های دخترانه شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن ها بودم. چیزی که فکر میکردم اگر لیلا(اسم فرضی دوست خانم حسینی!!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می رسد و سوار می شود. می گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می خندم و راه می افتیم. می گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -میگم اریحا... تو واقعا میتونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می نشیند: -اصلا من همینطوریشم مامان و بابامو نمی بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می اندازد و می گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی توجه به حرفش می گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می میرم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت چهاردهم موسسه درخت زندگی، موسسه ای ست که چندسالی ست به انبوه مشغله های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می آید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زن ها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها. وارد موسسه می شوم و زینب در ماشین می ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی هایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاق ها به گوش می رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی می گوید. منشی موسسه جلویم بلند می شود: -سلام خانم منتظری! امری داشتین؟ -سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم. -به سلامتی کی برمیگردن از مسافرت؟ -فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان. -به سلامتی... ماشین را جلوی در خانه شان پارک می کنم. زنگ می زنم و دو دل می شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمیدارم. در را باز می کند و در حیاط به استقبالم می آید. خانه شان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط می گذارم. مادرش از پنجره گردن می کشد و سلام می کند. زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم میخواست عزیز من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می کرد. دوستی خانواده های ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمی اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می بوسد و دست بر سرم می کشد. زینب می گوید: -بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش. مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می نشاند کنار خودش و حال عزیز را می پرسد. -الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن. -زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟ مادر زینب چایی می آورد. شانه بالا می اندازم: -تقریبا. اگه کارام درست بشه میرم ان شالله. چهره اش کمی نگران می شود. می پرسد: -اونجا تنهایی سختت نیست؟ -نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن. مادر زینب که الان نشسته کنارم می گوید: -زبانشون رو بلدی دیگه؟ می خندم: -آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم. مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد: -ان شالله خیر توش باشه. نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش. دلم از گرسنگی ضعف می رود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می خورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم می خواند که گرسنه ام. می پرسد: -ناهار نخوردی عزیزم؟ رودربایستی را کنار می گذارم و می گویم: -نه! زینب که لباسش را عوض کرده می گوید: -مامان منم دارم می میرم از گشنگی! مادرش جواب میدهد: -غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار. تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف میزنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت پانزدهم شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه اش می گوید. طیبه ای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می خریده. -هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه می گفتم. انگار اون مادر من بود. می نشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع می کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می شدم، حس میکردم هیچ غم و غصه ای ندارم. ناگاه بلند می شود و به زینب می گوید: -مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟ -رو طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟ -میخوام به اریحا نشونش بدم. زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا می پرد: -شما بلند نشین. خودم میرم میارمش. -خدا خیرت بده. و رو به من می کند: -طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می خوند، یا می نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی کردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می گفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می گفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچه هام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم می کنه. به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن ها نشسته، سرش پایین است و می خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه های طیبه گذاشته. زینب با چند دفترچه و سررسید می رسد. یاد سررسیدهای خودم می افتم که یکی یکی پر می شوند. من هم زیاد می نویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگی ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است! مریم خانم دفترها را از زینب می گیرد و تاریخ هایشان را نگاه می کند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من می دهد: -بیا مادر. یکی ش پیشت باشه. هروقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟ طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی ست اما زن عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده. زینب می گوید: -خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر! مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد: -ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشته هاشو دوست دارم. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت شانزدهم با چادر نشسته ام روی پله های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می دهند و مریم خانم سفارش می کند که این ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده ام می گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی تونیم این همه رو بخوریم. روزه ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می شوم و چمدان را باز می کنم. می پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می کنم. چیزی نبود که ببرم. می گویم: -تو راه ساندویچ می خرم. مریم خانم لبش را می گزد: -نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می رود برایم غذا بکشد. ل**ب هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می رسد خانه و به احترامش بلند می شوم. من را که می بیند، لبخند مهربان و پدرانه ای بر چهره اش می نشیند و به گرمی سلام می کند. حال پدر را می پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می رسید پیشانی ام را می بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می کرد. من بی نهایت به پشتیبانی پدرانه اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می گیرم و روی پله ها می نشینم. اشک هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می آید و از من می پرسد: -چجوری میخواین برین دخترم؟ می گویم: ماشین دارم. با ماشین میریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می رسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط. لبم را می گزم. کاش نمی آمدم، فقط دارند شرمنده ام می کنند با محبتشان. می گویم: -آخه جاتون تنگ میشه! می خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت هفدهم چمدان ها را می گذارد صندوق عقب و سوار می شویم. زینب می گوید: -راستی بابا... چندروز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه. پدرش سرش را تکان میدهد: -آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت المقدسه. و بعد از چندثانیه می گوید: -ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقع ها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... از ته دل آه می کشد. زینب می گوید: -یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد. پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می زند: -یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می نشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا می رفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه. پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می پرسم: -چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟ خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلا ربطی به عملیات بیت المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می زند. اما هربار می خواهم درباره اش از پدر بپرسم، می گوید مرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی ها اسمش را شهادت گذاشته اند – به چشم نیاید. آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می کند و آه می کشد. انگار می خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند. -همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی اینکارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود. -یعنی معتقدین ترور شدن؟ لبش را می گزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی دهد؛ جز او. می گوید: -اعتقاد نداریم، مطمئنیم. -چه فرقی داره؟ -اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن. -و دلیلتون؟ -یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود... آه می کشد و ادامه میدهد: -یوسف شما رو خیلی دوست داشت. و دیگر حرفی نمیزند. الان جواب نگرفته ام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل می دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته ای که تمام شده است چه میخواهی؟ الان وسط اینهمه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی زند تا برسیم به مسجد. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت هجدهم کاش پدر من هم می آمد که دم در مسجد پیشانی ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می شویم. شبستان ها پر شده اند و ما گوشه ای از حیاط بساطمان را پهن می کنیم. زینب می ایستد به نماز اما من انگار چسبیده ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ های کوکوسیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب زمینی مرا یاد ارمیا می اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می نشیند که از چشم زینب دور نمی ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب زمینی را که تعریف می کنم هردو می خندیم. شام را خورده ایم و آماده شده ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می رسند. دختری با کوله پشتی اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می کنیم و می گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می شود و می نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می شود و می فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می خواند. وقتی می گویم اسمم اریحاست، ل**ب هایش را روی هم فشار می دهد و می گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده ام به دادن جواب این سوال. می گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه اش نمی خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه سنگین است، سلاح های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی خوره! زینب مجله را ورق می زند و می گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟! و تصویری را نشانم می دهد: -راستی یه چیزی ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می کند. ناخودآگاه می گویم: -ای جان! زینب اینو می شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میاد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمیخوره! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت نوزدهم متعجب سرم را بالا می آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی اش است. می گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می کند و می گوید: -اولا سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوما وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش شانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می شود و می پرسد: -اینا رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می خندد و دست من را روی زانویم می گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میاد از علوم نظامی؟ زینب می خواهد چیزی بگوید که لبش را می گزد. حدس می زنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می گویم: -آره... ما هم بدمون نمیاد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می بلعم و می گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟ مرضیه از ذوقم می خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می نشیند و می گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی ام کردی؟ چشم هایش برق میزنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم. دیگر تا سحر نمی گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می شویم از خستگی. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیستم من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی حال رها می شویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب می خواند. چشم هایمان در این هوای تقریبا گرم سنگین می شود و وقتی بیدار می شوم که نیم ساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن می خواند. وقتی می بیند چشمانم را باز کرده ام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم می گذارد و می گوید: -بیدار شدی خانوم خوشگله؟ لبخند می زنم. با چشمانش به شکلات اشاره می کند و می گوید: -نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزی ام به ما برسه! یاد حضرت امیر علیه السلام لبخند بر لبم می نشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی می کند و حتما قربان صدقه می شنود. دوباره بغض در گلویم می نشیند. مگر کار پدر من سنگین تر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش می فهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم... لبم را می گزم و از میان مفاتیح، زیارت امین الله را پیدا می کنم. می خواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلا پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دل مشغولی هایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... می شود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا می خواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم می شوم، زمین می خورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین می شناسند. اگر ببینند سردرگم شده ام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟ وضو گرفته ام و آمده ام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که می دهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف می کند، سرش را بالا می آورد و صورتش را می بینیم. چادر نماز فیروزه ای اش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشم هایش می درخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر می خورند. من و زینب محو مرضیه شده ایم. زینب را نمی دانم اما من به حس لطیفش غبطه می خورم. مرضیه می گوید: -میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟ یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلا دلمان نمی آید برایت دعا نکنیم با این اشک ها که تو می ریزی؟ چَشمی می گوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا می کنیم برای حاجت روا شدنش. افطار را از همه مان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را می خواند و من رفته ام سراغ دفترم... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و یکم دوم شخص مفرد خیلی خسته م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی شون شهید باشه، یکی شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم میخواد بدونم انگیزه ش چیه... چون آدم فوق العاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلا اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم اصلا یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلا چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون. خونه شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعا دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میاد... کاش مثل قبل میومدی کمک میکردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمی خوندم، بعدش به چه کنم می افتادم. تو هم برای اینکه من درس بخونم پا به پام بیدار می موندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت می شدم که با خودم می گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می کشیدی و عاطفه خرجمون می کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یانه؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و دوم بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی ام. نت را که روشن می کنم، ارمیا پیام می دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم های روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می فهمد و پیام می دهد. می نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می فرستد. هندزفری ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد می گذارم و گوش می دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده ام را می گیرم و نگاهی به مرضیه می کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می شود و می رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده ام که زینب می گوید: -با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می کنم و لبخندم را می خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می زند و می گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می رسد و با چهره ای در هم رفته می گوید: -بچه ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می بندیم و تازه یادمان می آید کجاییم. راست می گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می شود. مرضیه اما ذره ذره اش را استفاده کرد. خیلی کم می خوابید، کم حرف می زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می خورم به حالش. مخصوصا وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و سوم و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می خواند و چادر فیروزه ای اش را انداخته بود روی صورتش. راست می گفت زینب. کار های مرضیه من را هم یاد شهدا می اندازد. مخصوصا وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می کند و چادر نمازش را می کشد روی سرش. از حرفش بغض می کنم. کاش بیشتر قدر می دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردیم تمام شد و نمی دانم تا سال آینده زنده ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می کنم. چشمانم را می بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می کنم. این چندروز هربار این کار را کرده ام و چند خطی خوانده ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می دهد؛ زمانی که طیبه احتمالا پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می نشسته و قرآن می خوانده. شاید باب شهادت همینجا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می فهمد. می فهمد اینکه یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می کنم. یاد چندروز پیش می افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می شنوم: -میشه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه اش و گریه کنم. می گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می زند: -دست تو چکار می کنه؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و چهارم زینب که می بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می ترکد، به دادم می رسد: -عموی اریحا و زن عموش که عمه ی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن. -شهید؟ -آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن. مرضیه با شنیدن این جمله تکان می خورد انگار. به من می گوید: -میشه یه لحظه دفتر رو ببینم؟ همان صفحه دفتر را که داشتم می خواندم نشانش می دهم. آن را با دقت می خواند و مثل من، اشک از چشمانش سر می خورد. زینب از چمدانش روسری مشکی در می آورد و می پوشد. مرضیه هم روسری اش را عوض می کند. تازه یادم می افتد که شب شهادت حضرت زینب علیها السلام است و من روسری مشکی نیاورده ام. باز جای شکرش باقی ست که روسری ام سرمه ای ست و خیلی توی چشم نمی زند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو می شد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشته اند زینب. برای همین است که رابطه ای عجیب دارد با حضرت. مرضیه گوشی اش را درمی آورد، قفلش را باز می کند و دوباره می بندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چندروز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانی ست. خیلی نمی شناسمش؛ اما می دانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهم ترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه می پرسم: از قاسم سلیمانی چی میدونی؟ اسم سردار را که می شنود، لبخند بغض آلودی بر لبش می نشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست: -فقط میدونم خیلی خوبه. خیلی خوب تر از خوب. میدونی، حاج قاسمو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما می شناسن. طوری می گوید حاج قاسم که انگار سالهاست او را از نزدیک می شناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را می شناسد که می پرسد: -تاحالا از نزدیک دیدیش؟ لبخند مرضیه عمیق تر می شود و چشم هایش را می بندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور می کند: -آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیت الزهرا. زینب بی قرار می شود. انگار الان است که بزند زیر گریه: -خب بعدش...؟ -بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می خندید، دم در خوش آمد می گفت، پذیرایی میکرد. فاطمیه پارسال بود. این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق می شوم که ببینمش. برای کسی که زندگی نامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیت الزهرایش مقابل در به مردم خوش آمد می گوید. می پرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و ششم وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می شنوم که زنگ می خورد. نمی دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی کند اما چشمانش قرمز است. می گویم: -گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می شنود، مثل فنر از جا می پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می کند و می رود کمی آن طرف تر. حتما نمی خواهد مکالمه اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده اند را شدیدا تکان می دهد. انگار می خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت های کسی که پشت خط است گوش می دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می دهد و آرام آرام سر می خورد و می نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می کند و پلک برهم می گذارد. نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دل شده ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می گیرد. به مرضیه اشاره می کنم. زینب می پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی خواهد گریه کند. زینب می گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلا به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می رود می گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می افتم. حالا که دقت می کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می بینم. هنوز زود است برای این خط ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلا نبوده یا من دقت نکرده ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می آید. شاید هم به قول جبهه ای ها دارد نور بالا می زند. زینب دستان مرضیه را می گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می کند و سعی می کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم میداند که ما باور نکرده ایم خوب بودنش را. می پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستم را می گذارم روی زانویش: -ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و هفتم بازهم سعی می کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می کنیم می توانیم کمکش کنیم. می گوید: -فقط دعا کنین بچه ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی تاب تر می شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه میام میخوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی برد از ناراحتی مرضیه که همانجا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس گیر دست به گریبان است و نمی خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می فهمم غصه هایی بزرگتر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می کند مشکل خودش از همه برزگتر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می تواند باشد. و حالا من نمی دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی اش و یا مشکل مرضیه ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتما باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می روم که صدایش بزنم و می بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می زند. می گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمیدونم کجا رفت؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
✡ دستگاه خلافت و داستان‌سرایان اسرائیلی (٢) 🎯 الف) رویکرد خلیفهٔ دوم به منابع دینی اهل کتاب 1⃣ چون اهل کتاب دارای کتاب آسمانی و پیشینهٔ تاریخی کهن بودند، عرب‌های عصر جاهلی برای آنان احترام خاصی قائل بودند، و برای آگاهی از مسائل دینی به آنان مراجعه می‌کردند. این هیمنهٔ دروغین اهل کتاب، حتی بسیاری از خواص صدر اسلام را نیز شیفتهٔ خود ساخته بود! 2⃣ خلیفهٔ دوم را بسیار احترام می‌کرد و به وی اجازه داده بود قبل از نماز جمعه، برای مردم سخن بگوید و خود نیز به شنیدن سخنان وی علاقه نشان می‌داد! 3⃣ روزی با نسخه‌ای از نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: ای رسول‌خدا! این نسخه‌ای از تورات است. پیامبر سکوت کردند. عمر خواست تا تورات را بخواند؛ پیامبر ناراحت شده، هر لحظه رنگش برافروخته‌تر می‌گشت. ابوبکر جریان را متوجه شد و با تندی خطاب به عمر گفت: زنان داغ‌دیده به عزایت بنشینند! نمی‌بینی که صورت پیامبر از شدت غضب و ناراحتی، به چه رنگی درآمده است؟ عمر پیامبر را نگریست و گفت: از خشم خدا و پیامبر او به خدا پناه می‌برم... پیامبر (ص) فرمودند: ✍ ای فرزند خطاب! مگر شما در دین خود تردید و حیرت دارید؟! سوگند به آن کس که جانم در دست قدرت او است، من شریعتی پاک و روشن آورده‌ام... از اهل کتاب چیزی نپرسید؛ آنان هرگز شما را هدایت نمی‌کنند؛ زیرا خودشان گمراهند. اگر موسی (ع) زنده بود برای وی جایز نبود جز از من پیروی کند. 👈 این حدیث به طرق گوناگون در کتب معتبر اهل‌سنت آمده است. روایات مشابه دیگری نیز وجود دارد که از نقل آن‌ها خودداری می‌شود. 4⃣ همچنین یهودی، بسیار مورد توجه خلیفهٔ دوم بود. او گاهی از کعب درخواست می‌نمود تا وی و دیگران را موعظه کند!! گفته‌اند اولین کسی که کعب‌الأحبار را مورد توجه قرار داد و او را وادار ساخت تا در مدینه بماند، خلیفهٔ دوم بود. 5⃣ آشنایی عمر با اهل کتاب، به‌ویژه دوستیِ وی با کعب، سبب می‌شد تا در مواقعی، با استناد به آن‌چه بر اهل کتاب رفته، مطالبی ابراز کرده، دست به اقداماتی بزند. برخی تصمیم خلیفه در منع نگارش احادیث پیامبر (ص) را ناشی از اثرپذیری وی از اهل کتاب دانسته‌اند. ✍ نویسنده: محمدتقی دیاری ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔴 شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ ⚡️نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. اما پس از تکبر و خودبینی‌اش، ابلیس نامیده شد، یعنی کسی که از رحمت خدا مایوس گردید و از فرمان الهی سرپیچی کرد. ❎درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . 💠تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد 🌹در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. 🍃به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. ❄️مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . 🌼فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. ☁️ زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ 💥 نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. 🌟 و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» 💥 پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. 🌕 تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! ⚡️او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. 🔆 در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. 💫 او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ✍ ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔴زندگینامه شیطان(قسمت سوم) 🌸از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند: خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد. ✨جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش ‍ داد. بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند. ⚡️براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد. ♻️عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند. ▪️ از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد، ▪️ از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد. ✳️وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند. 🔥 شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است، چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود. 🔴شیطان و قالب گلی آدم: بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت. ♨️شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت : ⁉️خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید ☘حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟ 🌷آن حضرت در جواب فرمود : وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است. 🔥اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود . 🔴شیطان سجده نمى کند: ✨وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود: مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند. به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند. 🍃به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید. ☘بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله. 💠تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد: خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار. ☘خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد. 🌺خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى ! 🔥سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود. خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟! ... 📘حیات القلوب ج 1. 📘حیات القلوب ، ج 1. کتاب ابلیس ، ص 4. 📘نهج البلاغه ، خوئى ، ج 2، 48. ص آیه 78. 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔴زندگینامه شیطان(قسمت چهارم) 🔥شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم ،من از گوهر آتش آفریده شده ام و او از عنصر بى ارزش گل! پس روا نیست که مثل من در مقابل او سجده کند! 🌼خداوند هم به خاطر سرپیچى از دستور و سجده نکردن بر آدم فرمود: از میان ملائکه و بهشت پرنعمت من بیرون شو! 🌴هنگامی که دستور خارج شدن از بهشت براى وی صادر شد، ملائکه هم به او حمله کردند، 💥 او از ترس جان خود فرار کرد و خود را مخفى نمود. 🌺بعد از آن، این فرمان از طرف خداوند به آدم وحوا ابلاغ شد: «ای آدم، تو و همسرت در بهشت سکونت کنید و از نعمتهای بهشتی هر چه میخواهید بخورید، اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید بود» 🔴چگونه شیطان داخل بهشت شد؟ ✨هنگامی که از جانب خدا خطاب آمد: اى اهل آسمان ها! من آدم و حوا را در بهشت منزل دادم و همه چیز را مباحشان کردم ، مگر بهشت جاودان را. 🍃اگر نزدیک درختان آن شوند و از آنها بخورند از ظالمان خواهند بود و از آن جا بیرون خواهند شد 🔥 شیطان این خطاب را شنید و امیدوار شد پیش خود گفت : من آنها را از بهشت بیرون مى کنم!! شیطان که همه بدبختیهای خود را از ناحیه آدم میدانست و کینه او را به سختی در دل گرفته بود، در صدد بود به هر شیوه ای که ممکن است موجبات گمراهی آدم و فرزندانش را فراهم کند. ✳️ از ابن عباس اینگونه روایت شده : بعد از آن که شیطان از بهشت بیرون شد، تصمیم قاطع گرفت که با هر نقشه و حیله اى که شده ، باز خود را به بهشت برساند و انتقام خود را از آدم بگیرد، ❗️ فکر کرد که از راه معمولى و عادى وارد شود، دید نگهبانان بر در بهشت هستند مانع او مى شوند. رفت کنارى و به انتظار ایستاد. اول طاووس را دید، از او خواهش کرد که او را داخل بهشت کند، قبول نکرد. ♨️ در این بین ناگهان چشمش افتاد بر بالاى دیوار، دید مارى بالاى دیوار قرار دارد. (تا آن روز مار یکى از حیوانات زیبا و خوش رنگ بهشت بود، و مثل سایر حیوانات دیگر چهار دست و پا داشت). 🔥 شیطان جلو آمد و گفت :اى مار! مرا داخل بهشت کن ، تا اسم اعظم الهى را به تو تعلیم کنم . ⚡️مار گفت : ملائکه ، نگهبان در بهشت هستند تو را مشاهده مى کنند و نمى گذارند داخل شوى . 🔥شیطان گفت ، مرا داخل دهان خود کن و آن را ببند و به این وسیله مرا داخل بهشت کن ، مار هم فریب او را خورد و همین کار را کرد و او را در دهان خود جاى داد ( این بود که در میان دندانهاى مار سم پدید آمد؛ چون جایگاه شیطان شد). ❎وقتى مار به این وسیله او را داخل بهشت نمود، شیطان هم کار خود را کرد، آدم علیه السلام و حوا علیه السلام را وسوسه نمود تا فریب خوردند. 🔅مار گفت : اسم اعظم را که قول دادى به من تعلیم کن ، شیطان در جواب گفت : اى مار! من اگر اسم اعظم را مى دانستم ، احتیاج به تو نداشتم که مرا داخل بهشت کنى ،من با همان اسم اعظم داخل مى شدم !!! ✍ ... 📕اقتباس از تفسیر برهان,ج 2، ذیل آیات سوره حجر مربوط به داستان آدم علیه السلام با تغییراتى در عبارات 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
هدایت شده از شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
👊🏻 از همین اول بگم علاقه ای به نرم افزارهای خارجی که خودتو توش به نمایش بزاری نداشتم... معتقد بودم که اینجوری چیزا باعث میشه آدم بیش از حد توی مادیات و به نمایش گذاشتن ظواهرفروبره... مخصوصا نرم افزارهایی که ماشاءالله معمولا اعضاش غیرت و حیا رو خورده بودن یک آبم روش... امامتاسفانه سجاد داشت...سجاد برادرمه و دوسال بزرگتر...یعنی تقریبا هیفده... هرچی بالحنهای مختلف بهش میگم این دخترایی که یک پر شال میزارن رو سرشون و شلوار ساق نود میپوشنو دنبال نکن گوشش بدهکار نیست... جوابم رو هم همیشه اینجوری میده که اونا خودشون اینجوری میخوان...وقتی حرامه که نگاهت حرام باشه نه وقتی اونا خودشون اینجور صفحات رو درست میکنن تا نگاشون کنیم...😕 گفتم نرم افزار خارجی دوست ندارم اما فقط یکیشو داشتم.اونم برای اینکه برای تماس تصویری لازم بود...مخصوصا تو این ایام که نمیتونستیم همرو ببینیم... دیروز با سجاد بحثم شده بود...کنارم نشسته بود و هی این عکسا رو لایک میکرد...شاید پسرا باور نکنن...من دخترم اما باورکنید ماهم داریم...چیزی که خیلیا اسمشو میزارن حسادت...اما حسادت تعریفش یک چیزدیگس... دخترایاد ندارن عین پسراصداشونو کلفت کنن داد بزنن که های و هوی سرتو بنداز پایین ...چشاتو ببند...😡 دخترا مدلشون اینجوری نیست.‌‌‌..وقتی این صحنه هارو از داداششون میبینن قهرمیکن، اخم میکنن،محل نمیدن...البته دخترایی که هنوز به مرحله ی بیتوجهی نرسیده باشن... این مرحله چیزیه که حتی وقتی داداشت رو با دختر غریبه ببینی محل ندی و برات مهم نباشه...چیزی که متاسفانه خیلی جاهادیدم... منم چون هنوز اینجوری نشدم به این حالت😡پوفی کردمو از کنارش بلند شدم . وقتی دوباره نگاش کردم دیدم یک نیشخند زده و زیرچشمی نگام میکنه و به کارش ادامه میده...😏 البته این ماجرا به همین موردختم نمیشه و وقتهایی که بازنداییم شوخی میکنه رو هم شامل میشه... پ.ن: اللــــهمـ عجــل لولیک الفرج🌿 سلامتــے همه دختراے باغیرتموݩ صلواتـــــ😍 نویسنده: @jihademadmoghnieh
👊🏻 نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل میشنون😒پاک کنن. من هم توی همون جمع بودم اما سجادرفت چفت زنداییم نشست...زندایی جوان ماهم از خداخواسته به بهانه ی پاک کردن سبزی شروع کرد به شوخی و خنده...😂😅 خنده اونا هماناو خشم وافسوس من... یه ربع زیرچشمی نگاشون کردم بعد ازجام بلند شدم رفتم بینشون واستادم... درحالیکه لبخندمیزدم☺️سجادو با پام هل دادم و گفتم برو اونور تر میخوام بشینم. _وا اینهمه جا خب برو اونور بشین!!! _نه اینجا بهتره... _چه بهتری ای داره؟ _چقدسوال میپرسی برو اونور دیگه😒 زنداییم یکم متفکرانه نگام کرد و خودشو یکم کنار کشید.‌..حقاکه یه سانت با داداش ما فاصله داشت ولی من از فرصت استفاده کردم خودمو تو همون یک سانت جا کردم... راستشو بخواین آدم میترسه...اینجورچیزاپسر سر به راهوخجالتیو از راه به در میکنه...😔چی برسه به داداش من که یکسره برا کارش یا مدرسه بادوستهاش یا...تو خیابون و کوچه هاست‌‌...🙃 یبار مدرسه برامون اردو گذاشته بود. فردا از اردو برگشتیم و باید اولیاء صبح زودمیومدن دنبالمون...فکرکردم بابا یا مامانم میاد اما تا از پنجره دیدم سجاد داره از در وارد میشه سریع لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتمو رفتم دم درسالن...بایدمیرفت دفتر و به معاون اطلاع میداد...من دم کلاس بودم که زهرا از کلاس اومد بیرون تا اومد بیرون هلش دادم توکلاس گفتم -نهههههههه وحشت زده نگام کرد - چیشده؟😦 -هیچی...خیلی بی دقتی...اگه الان یک مرد تو مدرسه باشه میخوای چیکار کنی؟ یکم نگام کرد -باشه😥 رفت توچادرشوسرش کرد و بعدرفت بیرون سجاد اومد بیرون...سریع در کلاسو بستم رفتم گفتم -بریم داداش من اومدم... -اوه چه آماده هنوز میخواستم صدات کنم -ما اینیم دیگه😉 اللهم عجل لولیک الفرج🌿✨ نویسنده: @jihademadmoghnieh 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
💢 واقعا خیلی از چیزا رو ضرورتی نداره آدم بدونه! یه نفر یه چیز جالبی آورد برام گفت ببین! ⭕️ گفتم: آقا من نمیخوام بدونم! ولمون کن تو رو خدا! بعضی چیزا رو من اصلا نمیخوام بدونم.😒 مگه من بیکارم که یه ذره از ذهنم رو دست تو بدم؟! ⭕️ شما الان یه آماری از چیزای جالبی که توی این چند سال زندگیت شنیدی و دیدی و فهمیدی و .... یه آماری بگیر. اون چیزایی که با ولع رفتی دنبالش که بدونی! ✔️ آمار بگیر. گرفتی؟ 💢 خب حالا چی شد؟ چی بهت رسید؟ 😒 هیچی! الکی وقتت رو تلف کردی. روحت هم درب و داغون شد!
آن شب کلاس درس و حوزه‌اش که تمام شد، بعد از گپ و گفت با همکلاسی‌ها راهی مسجد محل شد، تا طبق قرار قبلی برای مقابله با آشوبگران راهی شوند، به مسجد که رسید یکی از بچه‌های مسجد آرمان را دید او را گوشه مسجد نشاند و شروع کرد به مباحثه، یواش یواش دوستان دیگه هم کنار هم جمع شدند و چند ساعتی را مشغول مباحثه بودند که اعلام شد در محله اکباتان اغتشاش گران و معترضان درحال شعار و آشوب در مکان هستند. ⓙⓐⓗⓐⓓ‌‌」
✅ وقتی که ذهن انسان کنترل بشه، یه اتفاقای خوبی براش می افته. اول از همه گوشش رو وقف علم میکنه. 👌 برای خودش حرام میکنه که بخواد هر چیزی رو گوش بده... میگه: من برای چی باید در مورد همه چیز فکر کنم؟☺️ مگه من چقدر عمر و وقت دارم که بشینم به چیزای به درد نخور فکر کنم؟! ...
✅ بذارید امشب یه تمرین بهتون بدم! یه تمرین بسیااااار رشد دهنده و خاص!😊💕 این تمرین رو همه میتونید انجام بدید. 👌و جالبه که این تمرین از جنس آگاهی دادن نیست 👈 یعنی من نمیخوام امشب بهتون آگاهی خاصی بدم. بلکه میخوام یه رو توی شما زنده کنم. یه حس فوق العاده موثر در زندگی ✔️💥 این حس خیییلی زور داره! انرژی تو رو برای بندگی خدا، هزار برابر میکنه! انرژیت برای کنار گذاشتن هر چیزی که ذهنت رو الکی پر میکنه چندین برابر میشه! راحت همه ی چیزای به درد نخور رو کنار میذاری!😊
🌹 هر یک از آدما معمولا یکی از این چهار طبع رو دارن 🔷بعضیا صفراوی هستن که میشن گرم و خشک 🔷بعضیا دموی هستن که میشن گرم و تر 🔷بعضیا سوداوی هستن که میشن سرد و خشک 🔷بعضیا هم بلغمی هستن که میشن سرد و تر 🌺البته اگه کسی بتونه تمام موارد طب اسلامی رو رعایت کنه، میتونه به یه طبع پنجمی برسه به نام ✅کسی که طبعش معتدل باشه عمرش طولانی و با کیفیت خواهد بود. این خییییلی خوب و مهمه که هر کسی بتونه طبع خودش رو به خوبی بشناسه و تغذیه مناسب همون طبع رو داشته باشه.