eitaa logo
متی ترانا و نراک
318 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
17.3هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.🙈 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.😋 از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ!!!🍜 آبش زیاد شده بود.کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. 🍵 منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد!😍😋 خودم رغبت نکردم بخورم!😖 روز بعد گوشت قلقلی درست کردم.☺ شده بود عین قلوه سنگ.😐تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!😁 قاه قاه می خندید و می گفت: چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ 😂 و واقعا می خورد...!!😳 به من می گفت: دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری 😘 🍃🌹صلوات
#عاشقانه_شهــدا 1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد👌. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم🍃. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.»👌🙂 2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️ راوے:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت❤️ 🍃🌸صلوات #شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
💞اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت 🚫 💞وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم 😂😃، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد... 💞اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.😅 ❣ می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی!❣ 📚 قصه دلبری 🍃🌹🍃🌹صلوات
💞 میگفت: بزرگ شدن و قدکشیدن بچه هامو و... همه چی رو دوست دارم ببینم ولی خب اجازه نمیده. منم از ته دل راضی بودم که تو این راه رفته، توی راه اهل بیت... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس چی میشد... لحظه آخر بهش پیامک زدم، گفتم: راضی ام به رفتنت... دوست دارم تمام تلاشت باشه...منم اینجا تاجایی که میتونم از بچه ها مراقبت میکنم. تو فقط دعا کن... کاش میدونستی چه محکمی هستی... تولدم قابی بود باخط قشنگش که نوشت... فاطمه ی عزیزم مهرتان سنجیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری...💕💞💕 🌷 صلوات 🍃🌷
💞 _کجا میری؟!! +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم. +عراق! _میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه؟! +رشته ای بر گردنم افکنده دوست! _زدم زیر گریه... +کاش الان اونجا بودم عزیز. _که چی بشه! +آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی! _لذت میبری زجر بکشم؟! +بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش! _گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌ به روایت همسر شهید 📚کتاب اسم تو مصطفاست‌ 🌷 🍃🌹صلوات
° 💕 بهترین لحظہ هایے ﻛہ با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴمـ🍃 نمازاے دو مون بود...📿😍 کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ🌸ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺑﺨﻮنیم🌙 کـہ میرفت...👣 تحمـل خونہ🏩° بدون واسم سخت بود✋🏻😢 "وقتے تو نباشے چہ امیدے به بقایمـ😟 این خانہ‌ے بےنام و نشان سهم استـ " . ☁ُ• 🌷 🍃صلوات 🌷🍃
💞 🌷 💠روزهاے اول یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ:"خانوم...بیا پیشم بشین دارم..."گفتم..."بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم..."گفت "ببین خانومے... همین اول بهٺ گفتہ باشمااا...ڪار خونہ رو میڪنیم هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہم بگے..." گفتم "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے 📎گفت: "حرف نباشہ ، آخر با منه..اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم...واقعاً هم بہ عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن... مهمونـ ڪہ میومد بهم میگفٺ "شما خانوم... 💠من از مهمونا ميڪنم..." فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتن "خوش بہ حالٺ خانوم... آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..." منم تو دلم صدها بار خدا رو شڪر میڪردم...واسہ اومده بودیم تهران... 📎با وجود اینڪہ از برام گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرین بود... سر ڪار ڪہ میرفٺ 💔میشدم..وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ..."نبینم خانوم من دلش گرفتہ باشہ هااا... حاضر شو بریم بیرون...میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم... 💠اونقدر# شوخے و بگو و بخند😄 راه مینداخت...که همہ اونـ ساعتایے 🕰ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد... و من بیشتر 💗 میشدم و البته وابسته تر از قبل... 🔗راوی: همسر شهیدمهدی خراسانی 🕊🌷 ولادت: ۱۳۶۰/۵/۵، خورزان دامغان شهادت: ۱۳۹۲/۳/۱۱، دمشق، سوریه 🍃🌹صلوات
💞 🔰شهید حسن غفاری در متولد شد. زمستان سال ۸۵ کرد و حاصل این مهلا خانم و علی آقا است. شهید می گوید: در روز هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: 🔰 مهریه را کی و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به بود،هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه بیشتر می شد 🔰تا اینکه سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی بدهم یک می‌دهم، اگر شما هم باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. 🔰نظرت با هفت عشق:💗 قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست⁉️ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. از این حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. یک سال آخر همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد. هر وقت تنها می‌شدیم، 🔰می گفت: جان راضی شو من به سوریه بروم دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من شهادت هستم...دو روز مانده بود به رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم‌: حسن جان فقط خرما نخریدی. با هم کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه🏚 و گفت: 🔰فاطمه خانم بیا این هم من برای شما و . رفتم قرآن📖 را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم‌: حالا نوبت شماست، گفت: می‌ترسم نکند حاجت دل💘 من را ندهد، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست. 🔰همیشه می‌گفت دارم با زبان روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شوم و اگر فرصتی باشد با خون💔 خودم بنویسم ‌قائدنا خامنه‌ای‌ و می‌گفت: دوست دارم من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من# شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند. همان شد که می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره☄ شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند. 🌷 🌷 🍃🌹صلوات
💞 🌾قهربودیم گفت:عاشقمي⁉️👀 :نه! گفت:لبت‌نہ‌گویدوپیداست ميگویددݪـت‌آرۍ😌 🌾ڪہ‌اینسآن‌ خیݪـےدوستم‌دارۍ💛 دیگہ چقدرآرامش‌بخشہ ... ‌(:" 🌷 🍃🌹صلوات
💞 🌾_کجا میری⁉️ +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم💞 اومد تو دهنم. 🔸 عراق میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️ +رشته ای بر گردنم افکنده دوست! _زدم زیر گریه...😭 +کاش الان اونجا بودم عزیز. _که چی بشه! +آخه وقتی گریه میکنی خیلی میشی😍 🔹_لذت میبری زجر بکشم⁉️ +بس کن سمیه! چرا فکر میکنی من دل ندارم؟! خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔 سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش! 🔸_گوشی را قطع کردی. چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود📴سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند. کجا میرفتی ❓ میرفتی تا ماه شوی.‌ به روایت همسر شهید 📚کتاب اسم تو مصطفاست‌ 😭🌷🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🙃🍃 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم.. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...💔 همسر😭🌷🍃 صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🦋 بِهم می‌گفت: ملیحه... ! ما یِه دیدن داریم، یِه نگاه کردن ! من تو خیابون شایَد ببینم ولی نگاه نمی‌کنم ارواح طیبه شهدا صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم سلام بر شهدا ✋😭🌷🍃