eitaa logo
عاشقان ثارالله مشهد و قم مقدس
937 دنبال‌کننده
31 عکس
6 ویدیو
79 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
این پسر محتضری که پدرش نیست فرق میان شب تار و سحرش نیست بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست غیر شعله بر تمامی جگرش نیست بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد سوختن و ساختنش فلسفه دارد زود خمیده شدنش فلسفه دارد غربت مثل حسنش فلسفه دارد سوخته و آب شده بیشترش نیست باز آفتاب دل ماه گرفته ست باز گریبان بی گناه گرفته ست دست روزگار به ناگاه گرفته ست پنجه ی بغض از نفسش راه گرفته ست حجره ی در بسته دوای جگرش نیست درد بی کسیش مداوا شدنی نیست ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست در هجوم هلهله پیداشدنی نیست چشم بسته اش دگر واشدنی نیست منتظر هیچکسی جز پسرش نیست در به روی این غریب خسته نبندید آینه ی قلب او شکسته نبندید اشک راه دیده او بسته نبندید مادر او پشت در نشسته نبندید بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست بسکه هوای دل جواد گرفته ست همسر او عشق را به بادگرفته ست اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟ همسر این زندگی همسفرش نیست رفت دلش کربلا لحظه ی آخر شمرنشست و کشید خنجر و حنجر چوبه ی محمل براش شد لبه ی در 
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
این پسر محتضری که پدرش نیست فرق میان شب تار و سحرش نیست بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست غیر شعله بر تمامی جگرش نیست بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد سوختن و ساختنش فلسفه دارد زود خمیده شدنش فلسفه دارد غربت مثل حسنش فلسفه دارد سوخته و آب شده بیشترش نیست باز آفتاب دل ماه گرفته ست باز گریبان بی گناه گرفته ست دست روزگار به ناگاه گرفته ست پنجه ی بغض از نفسش راه گرفته ست حجره ی در بسته دوای جگرش نیست درد بی کسیش مداوا شدنی نیست ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست در هجوم هلهله پیداشدنی نیست چشم بسته اش دگر واشدنی نیست منتظر هیچکسی جز پسرش نیست در به روی این غریب خسته نبندید آینه ی قلب او شکسته نبندید اشک راه دیده او بسته نبندید مادر او پشت در نشسته نبندید بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست بسکه هوای دل جواد گرفته ست همسر او عشق را به بادگرفته ست اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟ همسر این زندگی همسفرش نیست رفت دلش کربلا لحظه ی آخر شمرنشست و کشید خنجر و حنجر چوبه ی محمل براش شد لبه ی در 
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
هوای دولتِ مشرق سفیر ِباران شد و چترهای دل ما سریر ِباران شد كویر سربه‌هوای به آسمان محتاج، دچار مرحمت سربه‌زیر باران شد قناتِ مرده‌ی ما را دوباره احیا كرد و دشت‌های ترك‌خورده، سیرِ باران شد و چشم‌ها -كه همه در مسیر او خیس‌اند- شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد چه رنگ‌ها كه به هم دستِ بیعت آوردند كمانی از بركات غدیرِ باران شد ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست‌ صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا به عزم دیدن یاری، ببند بار مرا سفر، شروع فراق است، باخبر هستم اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا بیان قصّه دراز است؛ اندكی بنشین بگویمت به چه كاری ببند بار مرا؟ مرا هوای گُلی در سر است، می‌بینی برای منصب خاری، ببند بار مرا ببین درون دلم شوق و بی‌قراری را به قصد كسب قراری ببند بار مرا تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم غریب گرچه، ولی سر به آشنا زده‌ایم پس از سلام، جواب سلام لازم نیست؟ برای زخمی راه التیام لازم نیست؟ رسیدنم به تو واجببترین نیازم بود وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست برای حاجی احرام بسته‌ی حَرَمت دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست كبوترانه، هوای تو را به پر دارم برای كفتر جَلدت كه دام لازم نیست اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست؟! اگرچه ساكن اینجام، خانه‌ام آن‌جاست كبوتری شده‌ام كآشیانه‌ام آن‌جاست چه بارگاه قشنگی! چه مرقدی داری! عجب مناره و صحن و چه گنبدی داری! که گفته است غریبی میان ما؟ وقتی همیشه دوروبرت رفت‌وآمدی داری جناب گل‌پسر هفتم از قبیله‌ی یاس شمیم روح‌نواز محمّدی داری به آبروی تو شرمنده آبرومندست رئوف هستی و الطاف بی‌حدی داری میان این همه خوبان که دورتان جمع‌اند خودم که معترفم نوکر بدی داری و عاشقانه ضریحی پر از غزل دارد ضریح نیست؛ که کندویی از عسل دارد سپاس آن که به دنیا ابا الجوادم داد سپس گداشدن خانه‌زاد یادم داد ورودم از در باب الجواد واسطه‌ای‌ست همیشه کم طلبیدم خودش زیادم داد به من چه شاعرم اصلاً خودش که می‌دانست، نه دعبل‌ام نه فرزدق نه باسوادم، داد جهان سراغ ندارد رئوف‌تر از او هنوز کاسه‌ی دستم نشان ندادم داد در آسمان همه بر نوکریش مفتخرند فدای آن‌که چنین حُسن انتخابم داد کشید دست مرا ثامن‌الحجج رفتم فقیر بودم و مشهد برای حج رفتم...
این پسر محتضری که پدرش نیست فرق میان شب تار و سحرش نیست بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست غیر شعله بر تمامی جگرش نیست بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد سوختن و ساختنش فلسفه دارد زود خمیده شدنش فلسفه دارد غربت مثل حسنش فلسفه دارد سوخته و آب شده بیشترش نیست باز آفتاب دل ماه گرفته ست باز گریبان بی گناه گرفته ست دست روزگار به ناگاه گرفته ست پنجه ی بغض از نفسش راه گرفته ست حجره ی در بسته دوای جگرش نیست درد بی کسیش مداوا شدنی نیست ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست در هجوم هلهله پیداشدنی نیست چشم بسته اش دگر واشدنی نیست منتظر هیچکسی جز پسرش نیست در به روی این غریب خسته نبندید آینه ی قلب او شکسته نبندید اشک راه دیده او بسته نبندید مادر او پشت در نشسته نبندید بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست بسکه هوای دل جواد گرفته ست همسر او عشق را به بادگرفته ست اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟ همسر این زندگی همسفرش نیست رفت دلش کربلا لحظه ی آخر شمرنشست و کشید خنجر و حنجر چوبه ی محمل براش شد لبه ی در