_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_نهم
دو روز بعد
با بچهها از ماشینِ آقا صادق پیاده شدیم. آنها را به داخل خانهی آقا فرستادم. دستی در هوا برایش تکان دادم و صادق رفت.
هوای گرم و طلایی ظهر را از حیاط خانهی آقا نگاه میکردم که دوباره حال و احوالم به هم پیچید.
به سمت دستشویی دویدم. تازه به تپش یک قلب دیگر در بدنم پی برده بودم. با خواهرها، خانهی آقا جمع شده بودیم تا برای ناهار، مهمان دخترداییمان بشویم.
بچههای آبجی و دوقلوها دوست داشتند، مسیر را پشت وانتی که داداش تازه خریده بود، طی کنند.
ما را به زور و التماس پشت وانت نشاندند.
درختهای کنار خیابان، زیر نور آفتاب میدرخشیدند.
اما حال من با گرمای آن موقع همخوانی نداشت. ماشین زیگزاگ و با سرعت میرفت و ما هم به همراهش چپ و راست میشدیم. سرعت ماشین، رو به پایین میرفت، اما احوال دلِ من رو به بالا سر برمیداشت. ماشین با صدای جیغ لاستیک، پشت چراغ قرمز، روی آسفالت کشیده شد و ایستاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1620
#قسمت_نهم
[ساعت ۶:۳۰]
صورتم را زیر لحاف فرو میکنم تا سپیدهی صبح خواب را از سرم نپراند. هنوز خیلی زود است برای بیدار شدن. اگر از الان بیدار باشم تا شب چطور سر کنم؟! با اینکه میدانم تلاشم بیهوده است ولی هِی این پهلو و آن پهلو میشوم و توی خیالم گوسفندها را میشمرم بلکه خوابم ببرد.
[ساعت ۱۱:۳۰]
با یک دست تند تند مایع پاناکوتا را روی شعله هم میزنم تا ژلاتینش گلوله نشود و با دست دیگرم مایهی لازانیا را زیر و رو میکنم. بوی وانیل و فلفلدلمهای همزمان توی مشامم میپیچد.
حبابهای ریز که دور شیر نمایان میشود شعله را خاموش میکنم. گودی کمرم تیر میکشد و چشمانم دو دو میزند. هنوز زهر بیماری از جانم خارج نشده.
پارچه چهارخانهی صورتیام را روی زمین پهن میکنم، لازانیا و مخلفاتش را میگذارم روی پارچه و مینشینم. خانه در سکوت مطلق است. آرام آرام ورقههای لازانیا و پنیر را روی هم میچینم. صدای خفیف اذان مسجد توی گوشم میپیچد. تا آمدن مهمانها لااقل شش، هفت ساعت وقت دارم. اما دلم شور میزند.
✍ادامه در بخش دوم؛