#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_الغریب_الی_الغریب
عزیز من!
من برای دیدن رویِ ماه تو سخت بیتابم.
تو بخش بزرگی از وجود منی، منی که هر زمان که در کنار تو نیستم بیقرار است.
من خودم را اهل دیار تو میدانم، دختری خراسانی، که لاجرم مجبور به تهرانی بودن است، حتی با وجود اینکه همهی گذشتگانش تهرانی بودهاند!
دیر به دیر میبینمت، دیر به دیر قسمت میشود همه حرفهایم را لا به لای لباسها بریزم، در چمدان را ببندم، بروم توی سکوی راهآهن و رسیدن به تو را لحظهشماری کنم. چقدر سخت است خودت جایی باشی و وجودت جای دیگری!
راستش من حتی دلم برای آن صدایی که میگوید: «عکس نمیخواین؟ عکس یادگاری با حرم نمیخواین؟» هم تنگ میشود.
من بابایی هستم؛ عاشق توام؛ عاشق خودت، حرمت، صفای زائرهایت، اصلا هر چیزی که ردی از تو را توی خودش داشته باشد.
تو همیشه میزبان خوبی برای من بودی، همه حرفهایم را میشنیدی، مرهم دردهایم میشدی، سبک که میشدم میرفتی ساکم را پر میکردی از سوغاتیها و مرا دستِ پر راهی میکردی.
اینبار که آمدم به آخرین دیدارمان توی دنیا خیلی فکر کردم. به اینکه دنیا دارِفانیست و این یعنی هر شروعی پایانی دارد و هیچ چیز همیشگی نیست. درست مثل همین سفرهایمان که بالاخره شب آخر آن فرا میرسد! حتیاگر از آن بدمان بیاید و نخواهیم به آن فکر کنیم!
ادامه دارد👇