#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_اول
برگشتم سر سفره. خودم را انداختم روی زمین. دو ساعت کنترل کرده بودم خودم را که یک قاشق هم نخورم، که مثلا گرسنه باشم و با هم غذا بخوریم، آرایشم هم خراب نشود.
دست و پایم از شدت ضعف میلرزید، مثل گرسنگان سومالی به غذاها حمله کردم. انتظار طولانی برای غذا و حرص از بیمحلی اشتهایم را چند برابر کرده بود، قبول! ولی نفهمیدم چطور حجم معدهام هم اندازه همه غذا کش آمد! ظرف چند دقیقه اثری از شیء خوردنی روی سفره نبود. به خودم آمدم دیدم دو تا چشم گرد شده هاج و واج نگاهم میکرد؛
- چیه؟ خب گشنم بود.
- یعنی عاشقتم در هر شرایطی شرمندهش نمیشی!
- شرمنده کی؟
پیشانیام را بوسید و غش کرد از خنده:
- حالا کف قابلمت چیزی مونده؟ آخر شب ضعف کردم بخورم.
در حالیکه لیوان آب را سر میکشیدم، سرم را تکان دادم و با بیخیالی حرص درآوری گفتم:
«بعید میدونم چیز به دردخوری باشه.»
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
بابای بچهها درگیر میگرن ناخوانده بود، نیاز به استراحت و استحمامی داشت که بتواند مسیر را ادامه دهد. بچهها و لباسها هم نیازمند رسیدگی و شستوشو. حساب کتاب کردم موقع استراحت بابا من هم به بچهها میرسم.
اولین موکبی که سرویس مناسب داشت توقف کردیم. چنان درگیر شستشوی لباسها و مرتب کردن اوضاع بچهها شدم که یادم رفت اربعین شده. اما انگار کسی حواسش به همه چیز بود. درست مثل مهمانیهایی که مادربزرگ بدون اینکه سر و صدایی به پا کند از آتش زیر غذا تا یه قُل دو قُل بچهها در حیاط را زیر نظر داشت. اگر غذا نخورده بودی، حواسش بود. اگر باردار بودی، پنهانی مشتی پسته در مشت ویارت میگذاشت.
میدیدم که کسی با دستِ شیرخوارم به طلب شیر به نشستن دعوتم کرد؛ انگار میگفت: «عزاداری نکردی، کربلا نرسیدی، قلبت متلاشی میشه... بشین دخترم برات دسته عزا آوردم.»
از ته موکب صدای نوحه بانویی بلند شد. دم گرفته بود با حزن غریبی که در صدایش بود:
«زینب از شام بلا بازگشته کربلا»
کم کم صدای بقیه بلند شد. همنوایش شدند، گردش حلقه زدند. مثل ابیاتی که میخواندند با آهنگی موزون میچرخیدند و سینهزنی پر سوزی راه انداخته بودند. از سوز دل بانوان حرم میخواندند و تک تک نام شهدا بر زبانشان جاری میشد.
به خودم که آمدم کنارشان نشسته بودم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امروز، اربعین که از داغ دل زینب میخواندند روز آخر خادمیشان بود. زنان بوشهری چقدر زیبا و سوزناک عزاداری کردند. اولین بار بود که از نزدیک یک عزاداری بوشهری کامل میدیدم.
از پسِ پردهی اشک، بچهها را هر از گاهی نگاه میکردم. وقتهای دیگر اگر بود نگرانشان میشدم، اما همان مادر بزرگ موکبهای مَشّایه دست بر شانهام میزد که خیالت راحت! عزاداریات را بکن، مراقب پسرکانت هستم.
باورم نمیشد رزق عزاداری ویژه زنانهای درست روز اربعین نصیبم شده بود. شرمنده بودم اما روی ابرها بودم از ذوق و شعف. کم کم حلقه عزاداری تبدیل به صف مرتب و شاد برای عکس یادگاری میشد که پسرم در آغوشم به خواب رفته بود و من شرمنده عمه جانم که خود صاحب عزا بود اما چشمش دنبال زائران...
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
روز تاسوعا به جمکران که رسیدیم همسرم ماشین را انتهای زمینی خاکی پارک کرد. تا آماده شویم و راه بیفتیم به سمت مسجد، سیدحسین کوچکم توی شن و ماسهها زمین خورد و غرق خاک شد. از زمینخوردنش مطمئن بودم زخم برداشته اما با تعجب وقتی خاکها را تکاندم، در جواب پدرش که دائم میپرسید: «چیزیش نشده؟» گفتم: «نه! فرشتههای محافظ مراقبش بودن.» توی دلم گفتم: «ببین زمینم میخوری نمیذارن داغی ببینی!»
لباسهای حسینم خیلی گل و خاکی شده بود. پدرش گفت: «عیب نداره عزاداریش قبول شده!» و اضافه کرد: «هیئتها خیلی خنکن، دلم نمیخواد سریع بریم تو! خوبه با بچهها یهکم تو این آفتاب راه بریم! دلم میخواست دورتر پارک کنم...»
توی خاک و ماسه داغ چند قدمی رفتیم تا رسیدیم به مسجد و دوباره در و دیوار روضهخوان شدند و شرمندگی امانم را برید.
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan