#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
دختر ۶سالهام: «مامان بیا ببین کاردستی درست کردم.»
من (با ذوق): «اینا کیاند؟ منو باباییم؟»
- نه بابا. این منم، اینم همسرم. تازه دستامونو دادیم به هم، قلبم بالای سرمونه.
+ الهی من قربون خودتو اون همسر خپلت..😅
#بیات
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بگو_دعا_نکنند!
#عید_مباهله
«گفتی ما بچههایمان را صدا میکنیم، شما بچههایتان را صدا کنید...
ما زنهایمان را میآوریم، شما هم زنهایتان را بیاورید...
ما میآییم شما هم بیایید...
ما میایستیم اینطرف، شما آنطرف.
ما میگوییم خدا، شما بگویید خدا...
ما میگوییم هرکی راست است، بماند...
شما میگویید هرکی ناراست است، عذاب او را بگیرد.
یادت هست این حرفها را؟ خب اگر یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچههایتان؟ کجایند زنهایتان؟!
شما همینقدر هستید؟! ملتتان پنج نفره است؟!»
طرف ما رانگاه کن! تا چشم کار میکند آدم ایستاده. هرچه نصرانی بوده آوردیم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه.
حالا بگو این مردمت بیایند جلوتر! بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم.
اُسقُف ما میگوید: «ترا به روح عیسی مسیح، بگو آن دوتا بچه دستهایشان را بیاورند پایین. بگو آن خانم از زمین بلند شود. بگو آن بلندبالا که شانه به شانهات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.»
اُسقُف ما میگوید: «اینهایی که من صورتهایشان را میبینم، اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر میافتد.»
میگوید: «بگو ما تسلیمیم.»
#خدا_خانه_دارد
#فاطمه_شهیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زبانِ_مشترک_زیر_سقف_آبی_حرم
موقع بستن زیپ چمدان نگاهم بهش افتاد؛ از فاطمه پرسیدم: «بنظرت بازی تند و تیز رو هم بیارم براتون؟ تو سفر حوصلهشو داری که با مریم بازی کنی؟»
اولش گفت: «نه نمیخواد!»، اما بعد پشیمان شد.
- بیار مامان! خوبه، شاید باهاش بازی کردیم.
و اینگونه «تند و تیز» با ما همسفر شد.
شبی که قصد رفتن به حرم امام حسین(علیهالسلام) را داشتیم، جعبه بازی را داخل ساک خوراکیها و تنقلات خوشمزه گذاشتم و راهی شدیم.
بچهها بعد از زیارت و پلهبرقیبازی و چرخیدنها آرام کنارم نشستند. خوردنیها را خوردند و باکِ انرژیشان پر شد برای ادامهی خوشگذشتنها...
جعبه بازی را درآوردم و گفتم: «خب یکم بشینید، هم خستگی در کنید هم بازی رو ادامه بدید.»
کارتهای بازی را چیدیم کف زمین که نگاههایی توجهم را جلب کرد. دو دختر عرب کناریمان دقیق شده بودند و زیر زیری میخواستند از بازی سر دربیاورند.
به بچهها گفتم: «نظرتون چیه چهار نفره با این دخترای کناری بازی کنیم؟»
گفتند: «چطوری؟ آخه ما که زبون هم رو نمیفهمیم!»
گفتم: «زبان خیلی لازم نیست، بازی تند و تیز با تصاویرش میشه زبان مشترکمون.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
فاطمه به دختربچهها سلام کرد و با اشاره انگشت به کارتها و ما چند نفر، به آنها فهماند که: «بیاین بازی...»
چشمهاشان برق زد و خوشحال زود پذیرفتند و نشستند دور کارتها. اسمهاشان را به هم گفتند. من هم شدم کارتچین.
دخترها با همان زبان اشاره و کودکانه قانون بازی را به هم فهماندند.
زمان زود گذشت و بچهها حسابی اُخت شده بودند باهم. آخر سر انگشت روی تصاویر میگذاشتند و هر کدام به زبان خودشان اسمش را به هم میگفتند و ذوق میکردند.
ساعت قرار با پدر نزدیک شده بود. بلند شدیم و از هم خداحافظی کردیم.
و اینگونه بود که آن شب، دخترهای دو سرزمین، مدتی خوشحال، با زبان مشترکِ بازی کنار هم نشستند و گفتوگو کردند.
#رستگاری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جوجه_بسیجی!
دو دل، ایستادهام آن طرف خیابان، کنار ستاد انتخاباتی و دقیقا روبروی سوپری محله. دقیقترش میشود «ارزانسرای بزرگ گلستان با مدیریت خانم حیدری»؛ یک فروشگاه بزرگ و لاکچری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود. بومیهای محل از او خرید نمیکنند. خوششان نمیآید پول تو جیب ضد انقلاب بگذارند. من ولی از او خرید میکردم و دروغ چرا؟! کمی هم با او دوست شده بودم. بنظرم میآمد حرفهایش از سر جهل و دلش مثل گنجشک است. البته تا قبل از آن اتفاق؛
دو سه تا چیپس و پفک از قفسهی سمت چپش برداشت و با شتاب به سمتم پرتاب کرد: «گمشو بیرون! فاطْمه کماندوی نفهم! رأی و کوفت، مجلس و درد! همین شماها رأی دادین که گوشت شده خدا تومن. اصلا بهت نمیاومد خرفت باشی...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حالا بچههای ستاد دست به دامنم شدند که: «پدرمونو درآورده، شبا میاد اینجا کلی فحشمون میده، سر تا تهمون را به فنا داده. خیلی باهاش حرف زدیم، یه کم نرم شده ولی لازمه یکی غیر ماها بره سراغش. این اگه راضی بشه صد نفر پشتش رأی میدن.»
دلم را که تویش رخت میشستند، به دریا زدم و رفتم سمت فروشگاهش. توی مانیتور من را دید. از پشت میزش بلند شد و آمد سمت درِ ورودی. یکآن ماسیدم. همهی اعضای بدنم کر شده بودند و ندای «سریع برگرد برو پی کارت تا دوباره دعوا نشده!» را بیپاسخ رها کرده بودند.
دوتا دستش را به کمرش زد، کمی نگاهم کرد و چندبار دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. عینکش را برداشت، چشمغرّهای به بچههای ستاد، که آن سوی خیابان نظارهمان میکردند، رفت و یک پله پایین آمد: «باشه بابا! باشه، رأی میدم! دیشب به خدا گفتم اگه یه بار دیگه بیان سراغم، میفهمم حقّند، میرم رأی میدم. شصت و چند سال از خدا عمر گرفتم، اینطور پشتکار و از خود گذشتگیای ندیده بودم. کاش کاندیداتونم مثل خودتون آدم باشه...»
عینکش را زد. برگشت توی فروشگاه و فقط صدای هق هقش را شنیدم: «خدایا حتما باید این جوجه بسیجیا منو بیدار میکردن؟!!!»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برای_تو_مینویسم_هموطن!
به صبح شنبه فکر میکنم؛ به لحظه اعلام نتایج انتخابات،
به چهل روز پیش؛ به شبی که به اندازه یک سال طول کشید...
رفتن تو ما را دوباره با سیاست آشتی داد.
ما را به دل مردم کشاند، به شنیدن درد دلهایشان وادار کرد.
ما دور خود پیله تنیده بودیم، غیر از همفکرهای خودمان کسی را نمیدیدیم.
اما برای تو،
مردم، همهی مردم بودند،
همه هموطنان ما در این سرزمین،
که اگر جز این بود، توهینها و تهمتها بیجواب نمیماند.
ما تلاشمان را کردیم، شاید نهایت تلاشمان را نه ولی از رکود درآمدیم،
از خانه بیرون رفتیم،
به تکاپو افتادیم،
زبان مردم را تمرین کردیم
و مثل تو تلاش کردیم همه را به چشم مردم ببینیم، نه مخالف و موافق ما.
حالا در این ساعات پایانی اتمام تبلیغات، دوباره شب تا صبح کش میآید تا
برای همسایهها نامه بنویسیم و ناسپاسِ آنچه انجام دادی و آنچه داریم و یادش نداریم، نباشیم...
گفتم ای مسند جم، جام جهانبینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخُفت...
#آخوندمهدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فصل_گلچینی_میهن
وانتها پشت هم، سرِ زمین میایستادند و کارگرانی که عمدتا زن بودند پیاده میشدند. سر هر گلستان دو، سه وانت ایستاده بود.
دامنهی کوه را که نگاه کردم پر بود از ردیفهای بوتهی محمدی! نفس که میکشیدم بوی گل و چمن بود که مدهوشم میکرد.
چهچهِ بلبل و جیرجیرِ جیرجیرکها و نجوای نرم نسیم بر قامت سپیدارها آرامشبخشترین سمفونی دنیا را مینواخت. هنوز خورشید از پشت کوهها خودش را بالا نکشیده بود. گنجشکها، همصدا، مثل گروه کُری که از قبل تمرین کردهاند از این درخت به آن درخت میپریدند. کمکم صدای زنهای گلچین، فضای گلستان را پر کرد.
کمی صبر کردم. هنوز اول صبح بود و با انرژی، تمام گلهای چیدهشده از سر بوته را میریختند داخل کیسههایی که مثل دامن بر کمر گره زده بودند.
قبلا هم اینجا آمده بودم. میدانستم کمی که بگذرد و خورشید به بالای قله صعود کند، آفتابِ تیز کوهستان، نفسشان را میبرد.
به کلمن داخل صندوق عقب ماشین فکر کردم و به لقمههای نان و حلوای کنارش. با پایم لیوانهای کنار فلاکس را کمی عقب دادم. منتظر بودم خسته شوند و به سایههای سپیدار و آلبالو پناه ببرند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نصفِ گلستان چیده شده بود. میدانستم باقی را برای خنکای هوا میگذارند. از ماشین پیاده شدم. قدم اول را با دلهره گذاشتم. کلوخهایِ شخمخوردهی زمینِ زیر پایم، با صدای نالهای خُرد شدند. رسیدم و سلام کردم. روستایی و مهربان بودند. میانشان چند زن و دختر بلوچی دیده میشد که برای کار آمده بودند.
شروع کردم به گلچینی و گفتم: «میشه کمکتون بدم؟» گل چیدن رو دوست دارم. زنی که به نظر میرسید سنش از بقیه بیشتر است گفت: «دستت پر از خار میشه خاله. بیا بهت گل بدم ببر!»
با خنده گفتم: «چیدنش رو دوست دارم!»
خودشان دستکش و کلاه و تمام امکاناتشان جور بود. همینطور که گلها را میچیدم پرسیدند: «اهل کجایی؟» گفتم: «بافتیام اما کرمان زندگی میکنم.»
از اینکه ازدواج کردم یا نه پرسیدند، از تعداد فرزندانم، تحصیلاتم، شغلم و... حالا نوبت من بود! ازشان پرسیدم: «لالهزار مدرسه داره؟» هرکدامشان جوابی دادند. یکی گفت بچهها را باید بفرستند شهر؛ یکی از نگرانیهایش گفت و دیگری پرسید: «نکنه میخوای بیای اینجا زندگی کنی؟»
بحث رسید به پزشک، به سردی زمستان و نبود امکانات... درددلها را که کردند پرسیدم: «صبحانه خوردین؟» گفتند: «صاحبکار صبحانه نمیده!»
دعوتشان کردم به نشستن. همسرم حصیر را پای ردیفِ سپیدار، پهن کرده بود. فلاکس و کلمنها را بیرون آورده بود و سبد لقمهها، پای درختِ کوچک آلبالو چشمک میزد. زنها را مهمان سفرهمان کردم. دو سه مرد کارگر هم آن سوی حصیر کنار همسرم نشستند. چای ریختیم و صبحانه خوردیم!
صبحانه که تمام شد گفتند: «برای چی اومدین؟ گردشگرا به سایت و کنار سد میرن اینجا نمیان!» نمیدانستم چه بگویم. چطور شروع کنم اصلا! کلی وقت هدر داده بودم و فقط درددل کرده بودم و درددل شنیده بودم. صادقانه جواب دادم: «نگران انتخابات بودیم باهمسرم اومدیم اینجا تا شاید بتونیم مردم رو قانع کنیم رأی بدن!»
سکوت شد! رختشور خانهی دلم به کار افتاد!
زن گفت: «انقدر گرفتار گلچینی هستیم که اصلا به رأی دادن نمیرسیم. از گلچینی و حقوق کم و ارزان خریدن گل و گران فروختن گلاب شروع کردیم تا رسیدیم به سیستم حذف واسطه و راهاندازی کارگاههای خانگی و صنعتیِ گل و گلاب. به بیمه کارگرها. خلاصه که میزگرد اقتصادی راه انداخته بودیم.
رسیدیم به ضرورت رأی دادن، به اینکه انتخاب نکنیم کسی میآید که دردمان را نمیفهمد، که کار بلد نیست، که دلش نمیسوزد. رسیدیم به کار درست!
بعداز صحبتها، وقتی که داشتیم فرشها را جمع میکردیم، از پای بوتههای گل، صدایشان میآمد که رقیه را مأمور نوشتن رأیشان کردند. سواد نداشتند و دنبال امینی برای نوشتن رأی میگشتند. غنچههای گلستان دلم یکییکی باز میشدند، خندهی رضایت بر لبهایم بود. دلم میخواست فاصلهی ردیف سپیدارها تا ماشین را به یاد بچگیها و ذوقهایش بپر بپر کنم... باصدای رقیه از خیال شیرین بپر بپر بیرون آمدم! تا برگشتم دستهایم پر از گل محمدی شد.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری
#مام_وطن
باصدای خروس همسایه چشمهایم را باز کردم. اگر کمی تعلل میکردم نماز آفتاب طلایی نصیبم میشد. به سختی بلند شدم و وضو گرفتم و بعد قامت بستم. آخرین قطرههای انرژیام صرف نماز شد و دیگر بعد از سلام نماز روبه قبله درازکش شدم. دستی روی کتفم نشست و نوازشم کرد؛ عطر مادر بود و بس.
لیوانِ شربتِ عسلی مهمانم کرد و با نگاهش انگار برایم داستان میگفت...
از شبهایی که من بیقراری میکردم و مادر بیخوابی و اشک را به جان میخرید، از دلدردها و واکسنهایم، از آن آخرین امتحانی که باید میداد تا مدرکش را کادوپیچ تحویلش دهند و بهخاطر آسایشم قید امتحان را زد. از آن بهانهگیریهای سرسام آورم...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نگاهی به دخترکِ غرقِ در خواب میاندازم! انگار نه انگار که دیشب چشم برهم نگذاشت و تا خود صبح به خود پیچید و گریه سر داد! حالا فارغ از تمام اتفاقات، آرام و بیآزار آنچنان عمیق و راحت خوابیده، انگار که این طفل تا به امروز خم به ابرو نداشتهاست.
نگاهی به مادرم میاندازم و در چین و چروکِ چهرهی مهربانش گم میشوم. هرکدام از این چینها جادهای برای رسیدن من به یک موفقیت بود، یک راه برای گذر من از هستها و رسیدن به بایدها. کبوتر خیالم در چینهای صورت مادر سلسله جبال دماوند و سهند و سبلان را تصویر کرد. یک روز این مام وطن داغدار دانه دانه رفتن عزیزانش در جنگ و ترور شد، روز دیگر غصهدار پشت پا زدنهای بچههایش به او در فلان آشوب، و بار دیگر چند پاره شدن فرزندانش در تنشهای انتخابگری. زخمهای تنش از شماره بیرون است، ولی محکم ایستاده، نمیگذارد تندبادها از پای بیاندازندش.
لبخند مادر و دعوتش به استراحت مرا از دنیا کند و به عالم رویا برد؛ اما رویایی پر از مادر و لطافت مادریاش.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#صندوق_سیار_بدم_خدمتتون؟
دختر ۶ساله من صندوق رأی درست کرده🗳
بصورت سیار خونه پدربزرگش اینا هم برده.
تا الان هم ۶ تا رأی با کد ۴۴ أخذ کرده...😃
#زهرا_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan