eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
524 دنبال‌کننده
991 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ ده روز مانده به عید فطر، اگر ساعت سه بامداد به خیابان بروی، انگار که ساعت ده صبح باشد، همه جا روشن و مردم در حال خرید ملزومات زندگی‌شان هستند. اغذیه‌فروشی‌ها که در طول روز به احترام مردم روزه‌دار تعطیل بوده‌اند، در طول شب با فروش خوراکی‌هایشان امرار معاش می‌کنند. به هر طرف سر بچرخانی می‌بینی که مردم یا در حال خوردن خوراکی‌اند یا در حال خرید. *با رویت هلال ماه نو و اعلام روز عید، صدای تیر و ترقه است که از تمام کوچه پس کوچه‌های شهر بلند می‌شود و دقیقا مثل چهارشنبه‌سوری توی دست هربچه‌ای حداقل یک بسته ترقه کبریتی می‌بینید.* صبح روز عید فطر برعکس تمام روزهای سال، خیلی زود آغاز می‌شود، از خروس‌خوان یا گرگ‌ومیش هوا. بعد از نماز صبح و نماز روز عید، مردهای محله با لباس‌های بلند یک شکل به نام دشداشه که اغلب سفید یا شیری رنگ است، دسته‌جمعی شروع به تبریک گفتن عید می‌کنند. به این صورت که چند ده نفری جمع می شوند، می‌روند جلوی در خانه همسایه‌شان، تصنیفی به عربی می‌خوانند و یِزله که نوعی پایکوبی عربی است انجام می‌دهند و بعد داخل خانه می‌شوند. پنج الی ده دقیقه می‌نشینند، تنقلات میل می‌کنند، عید را تبریک می‌گویند و بعد با صاحب‌خانه راهی خانه بعدی می‌شوند. روز عید فطر درِ خانه تمام خوزستانی‌ها باز است. توی سالن پذیرایی که به عربی به آن مضیف می‌گویند، یک سفره بزرگ برای پذیرایی از مهمان‌ها پهن می‌کنند و روی آن را با قرآن، شیرینی، آجیل، میوه و سایر ملزومات پذیرایی پر می‌کنند. بچه‌های محل هم به تقلید از بزرگتر‌ها به صورت دسته‌جمعی به در خانه‌ها می‌روند، عید را با عبارت «عیدکم اِمبارک، عساکم من عواده» تبریک می‌گویند و صاحب‌خانه هم موظف است به آن‌ها آجیل و شیرینی بدهد. نظیر این رسم را کودکان در روز تولد امام‌حسن‌(ع) انجام می‌دهند که توی خوزستان از این روز با نام «گرگیعان» یاد می‌شود. تا ظهر روز عید که تمام مردهای همسایه عید را به همسایگان خود تبریک بگویند و کسی جانیفتد، عید‌دیدنی‌ها مردانه است و از بعد‌ازظهر مردم به صورت خانوادگی با زن و بچه به دیدن اقوام نزدیک خود می‌روند و عید را تبریک می‌گویند. و این کار ادامه پیدا می‌کند تا تمام اقوام دور و نزدیک خود را ببینند. پس اگر یک ماه بعد از عید فطر به خوزستان سفر کردید و کسی به شما گفت «نماز روزه‌هایت قبول باشد و عیدت مبارک.» عجب نکنید؛ چون این‌جا این یک رسم است! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ حدود سه ساعت پیوند کلیه طول کشیده بود. و دو سه ساعتی هم ریکاوری زمان گرفته بود. دخترکم را به اتاق ایزوله انتقال دادند و بعد از آن پانزده روز تمام ارتباط من و او از پشت شیشه‌ی اُتاق قرنطینه بود. صدایم را نمی‌شنید، اما هر روز مسیر طولانی خانه تا بیمارستان که توی سعادت آباد بود را می‌رفتم و پشت آن شیشه‌ی کوچک حاضر می‌شدم. می‌دانستم دیدنِ من روحیه‌اش را قوی می‌کند و با روحیه‌ی خوب بدنش زودتر سرِپا می‌شود. بعد از دیدنِ لاله به بخش مردها می‌رفتم و آقای سهرابی را ملاقات می‌کردم. جوانِ بیست و پنج ساله‌ای که یک فرزند داشت و به خاطر مسائل مالی مجبور به فروختن کلیه‌اش به دولت شده بود. شماره‌ی اُتاقش را روی در دیدم و وارد شدم. آبمیوه و کمپوت را روی میز کنار تختش گذاشتم و با او سلام و احوال‌پرسی کردم. نگاهش را با ناتوانی از نوشیدنی به صورتم اَنداخت: «خیلی ممنون، همین که میاید دیدنم کافیه. دیگه هر بار زحمت نکشید.» - سلامت باشی، شما جونِ دخترمو نجات دادی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سال ۷۹، دفعات آخری که لاله را برای دیالیز به بیمارستان برده بودم، دکتر گفته بود: «دیالیز دیگه فایده نداره، چون فشار بالا رفته و باید به فکر پیوند باشید.» با حالت گیجی از دکتر پرسیدم: «یعنی باید از کجا کلیه پیدا کنیم؟ خودم می‌تونم بهش بدم؟» - اسمش از طرف بیمارستان رفته تو نوبت عملِ کلیه. فقط دعا کنید نوبتش جلوتر بیفته، چون دیالیز دیگه جواب نمیده. حالت تهوع‌هاش‌ هم به خاطر همینه. آقای سهرابی از طرف بیمارستان هزینه‌ی دولتی کلیه‌اش را گرفته بود. اما عمویِ لاله که مردِ خیّری بود دو ملیون تومان به جبرانِ نقص بدنش به او هدیه‌ داده بود. با او خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم. ادامه دارد ... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1026 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیجی عاشق کربلاست. کربلا را تو مپندار که شهری‌ست در میان شهرها و نامی‌ست در میان نام‌ها. نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام‌حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن‌گاه روانه‌ی دیار قدس شویم.🕊 جانِ جهان بیا ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... دوستان الحمدلله هنوز هم پرتاب موشک‌ها ادامه داره... همینجور فوج فوج اسرائیلی غاصب هست که به درک واصل میشن. تمام نقاط حساسشون داره زده می‌شه. یعنی یه جوری درمونده و وامونده شدن که خود خدا شاهده فقط... الحمدلله، الحمدلله، اینم عکس یکی از موشک‌های امروز ظهرشون...😅 دیشب به دست عزیزان و بزرگان سپاه کشورمون این اتفاق افتاده، و امروز از ظهر در خانه‌ی ما، به دست سربازهای کوچک دهه نودی آقا صاحب زمانمون،🥹 حداقل حدود سی موشک ساخته شده و در یک نقطه فرضی خونه که مثلا اسرائیل نامرده، ریخته شده و ویرانشون کردن. هر بار با رمز «یا لسول الله(یارسول الله)»🥹 و «ملگ بل اسلائیل(مرگ بر اسرائیل)» الحمدلله همچنان حملات ادامه داره... دیگه تو خونه از این نکبت منحوس، چیزی نمونده البته،😎 انقدر این بچه موشک‌بارونشون کرده😍 به امید دیدن همچین‌روزی برای کل دنیا...🥹 «اللهم عجّل لولیک الفرج» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... رونمایی از سه موشک دیگر...😁 و آماده‌ی پرتاب، تا دقایقی دیگر😎 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ یک‌ماه از پیوندِ کلیه‌ی لاله می‌گذشت. همه‌چیز خوب بود. او را خانه‌ی آقاجان برده بودیم و مامان به صورتِ شایسته‌ای با تمام قُوا و غذاهای مقوّی از او پذیرایی می‌کرد. من هم در رفت و آمد خانه‌ی خودم و آقاجان بودم. صبحِ زود ناهار و شام را روی اُجاق می‌گذاشتم و به خانه و زندگی می‌رسیدم. نمی‌خواستم سر زدنم به لاله خِللی توی زندگی آقا صادق و بچه‌ها پیش بیاورد. با داداش و خانمش و آقا صادق و مامان در راهِ ملاردِ کرج بودیم. آدرس آقای سهرابی را از خودش توی بیمارستان گرفته بودم. محبتی که گرچه او به خواست خودش اَنجام داده بود، اما من می‌خواستم باز هم از راهی دیگر برای جبرانش قدم بردارم. توی اُتاق خانه‌ی کوچکشان نشستیم. همسرِ جوان و زیبای آقای سهرابی، سینی چای را بین همه‌گی‌مان چرخاند و کنار همسرش که کمی کج شده و به دو بالشت تکیه داده بود، نشست. مردها هم‌صحبت شدند و در موردِ وضعیت سلامتی و کار و بارِ آقای سهرابی گفتگو کردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هدیه‌هایی که برای آن‌ها تهیه کرده بودم را جلوی خانمِ جوان گذاشتم و به سمتش روی زمین سُر دادم. خنده‌ای چاشنی جمله‌ام کردم: «ناقابله.» زن، روسری‌اش را کمی جلوتر کشید: «به خدا ما راضی نیستیم، شما و تمام خانواده‌تون این‌قدر تو زحمت بیفتید.» پسرِ دو ساله‌شان روی سه‌‌چرخه‌ای که برایش هدیه برده بودیم، کنار اتاق نشسته بود و به دسته‌ی آن وَر می‌رفت. مامان، لبخندی روی لب‌هایش نشاند: «ما هر کاری برای شما کنیم، کمه. علاوه بر آقای سهرابی، شما هم این چند وقت مریض‌داری کردید و خیلی اذیت شدید. حلال کنید.» پارچه‌ی مخمل زیبایی که برای خانم سهرابی خریده بودم را از کاغذ کادویش بیرون کشید و پارچه‌ی کت و شلواری را هم از زیرِ مخمل بلند کرد و هر دو را به سمتِ همسرش گرفت. او هم از هدیه‌ها و توجه‌ ما تقدیر کرد. تعارفات و تشکرها رد و بدل شد و بعد از ساعتی، خانه‌شان را ترک کردیم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1030 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ قدم‌هایمان را با احتیاط برمی‌داشتیم تا به کسی تنه نزنیم. بازار پر از هیاهو بود. مردم در مغازه‌هایی که بیشتر اجناس زنانه می‌فروختند، رفت‌وآمد می‌کردند. ده روز تا ولادت حضرت زهرا(س) فاصله داشتیم. صبح، لاله تماس گرفت و درخواست همراهی تا بازار را کرد. من هم به کنارش بودن احتیاج داشتم‌. برنامه‌ی خانه و بچه‌ها را جور کردم و خودم را به شلوغی بازار و حسِ گرمای وجود لاله سپردم. دست در دست هم مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم و از هر دَری واردِ صحبت می‌شدیم؛ من از حال و خورد و خوراکش می‌پرسیدم و او از همسر جدیدی که پدرش به تازگی گرفته بود و قصد داشتند برای زندگی به شهری دیگر بروند، می‌گفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک سال از پیوند کلیه‌اش گذشته بود، اما هنوز هر چند روز یکبار باید برای معاینه به بیمارستان می‌رفت. دستی که در دستم بود را یک نَمه فشار دادم: «خوردنِ داروهاتو که پشت گوش نمی‌ندازی؟» تک‌خنده‌ی بامزه‌ای کرد: «مامان به خدا همه رو به موقع می‌خورم. انقدر فکرت درگیر من نباشه. من دیگه بیست سالمه‌ها.» نگاهم را جُفتِ چشم‌هایش کردم: «مادرم دیگه. قلب و ذهنم دنبال بچمه. حالا تو بازار چی می‌خواستی بخری؟» - مامان، می‌خوام به سلیقه‌ی شما یه ماتیک بخرم. مغازه‌ها را نگاه کردم و یک لوازم آرایشی را نشان دادم. دستش را کشیدم و وارد آن‌جا شدیم. لاله رُژِ صورتی رنگی را به انتخابِ من حساب کرد. تنها خریدمان همان بود و بعد از کمی پیاده‌روی از هم‌جدا شدیم و به خانه برگشتم. روز مادر بود و از صبح بچه‌ها پچ‌پچ می‌کردند. طبق تجربه می‌دانستم که برنامه‌ریزی برای جشن کودکانه‌ این همه سرِ ذوق آورده بودشان. ساعتی از ظهر گذشته بود که لاله و خواهرش هم به جمع بچه‌ها اضافه شدند. از همان جلوی در، روزم را تبریک گفتند و کنارم آمدند. هدیه‌های‌شان را یکی‌یکی با بوس‌های محکم تحویلم دادند. کوچکترها نقاشی هم ضمیمه‌ی کادوی ریزه‌‌پیزه‌شان کرده بودند. نوبت به هدیه‌ی لاله شد. همان ماتیکِ صورتی که به انتخاب خودم خرید، را آورده بود. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1035 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به نام آن خداوندی که باشد رازق و خالق بیا بنگر چه‌ها کردند با این دشمن فاسق! همان‌ مردان سابق، با جوانانی بسی حاذق ادب کردند اسرائیل را، آن موش بی منطق پس از چندی سکوت و صبر و هی تزریق ترس و دِق به ناگه رو بِکردَست این سپاه از وعده‌ی صادق روان شد سِیلی از پهپاد و موشک از شمال و مغرب و مشرق فقط یک مشت از خروار، باشند بیش از این لایق... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._ مدتی بود آقا صادق می‌خواست خانه را جابه‌جا کند. منزل جدیدی که قصد رفتن به آنجا را داشتیم بزرگتر از خانه‌ی نقلی‌مان بود، اما فقط یک اتاق خواب داشت. امید از سربازی برگشته بود و دورانِ جوانی را پشت سر می‌گذاشت. از توی بعضی حرف‌هایش فهمیده‌بودم که از مستقل شدن خوشش می‌آید. جیبش هم آن‌قدری از شغلش پُر شده بود که بتواند به تنهایی زندگی کند. جوانی بود و هزار راه برای به خطر افتادن... ✍ادامه در بخش دوم؛