29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به ریحانه کوچک بهشتی،
دختری که با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
مظلومانه به سمت بهشت پرواز کرد و جاودانه شد.
#روز_دختر
#دختر_ایران
#ریحانه_سلطانینژاد
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دخترانه
من و خواهرم تنها دخترهای بابا بودیم، اما هیچوقت یادم نمیآید به نوازشی لوسمان کرده باشد. بغل کردن هم در خانهی ما سن و قاعده داشت. پدر حتی خیلی علاقه داشت مرد بارمان بیاورد؛ مثلا راهنمایی بودم که نقشهی کاغذی زهوار در رفته را میداد دستم و میگفت برو شهرداری منطقهی نمیدانم چندِ تهران و فلان کار اداریام را انجام بده.
اوایل باورم نمیشد بابا من را رها کرده بروم آن سرِ شهر، اتوبوس به اتوبوس و خط به خطِ مترو بگردم شهرداریِ منطقه فلان را پیدا کنم و با متصدیاش کلنجار بروم که امضایی بکند یا شمارهای بزند یا... به خودم این تسکین قلبی را میدادم که بابا مثل سایه دنبالم آمده، مراقبم هست و فقط میخواهد من دست و پا چلفتی بار نیایم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یا مثلا میگفت در جشن عروسی جوری لباس بپوشم که اگر داماد یا هر آقایی وارد سالن شد از جایم تکان نخورم و آرام باشم، دست و پایم را گم نکنم و حجابم اضافه نخواهد! و بهترین گزینه برای این منظور کت و شلوار یا جلیقه شلوار بود.
این اندازه آرام بودن و دنبال حجاب کردن ندویدن چه ارزشی داشت را نمیفهمیدم اما اصرار بابا خیلی آزادی بیان و اظهار نظر سایرین بر نمیداشت.
چه حسرتها که برای پیراهنهای دخترانه با دامنهای چیندار نخوردم. چه گریهها که در دستشویی و زیر پتو قایمش نکردم، چون قرار نبود دیده بشود دختر هستم و دلم چیزهای زرقی برقی و لوس دخترانه میخواهد.
اینها مثالهای سادهای بود از ۲۵سال دخترانگیام که در پوستهای از مردانگی مکتوم ماند.
حالا ده سالی میشود ازدواج کردهام. همسرم فکر میکند من لوسترین دختر روی زمین هستم، آنقدر لوس که حتی اضافهاش سر ریز شده در وجود دخترم؛ دختری که با یک وجب قد بدون مناظره و مکالمه آنقدر دلبری کرده که انگار به پدرم یاد داده دختر لوس به دنیا میآید و لوس از دنیا میرود، و اتفاقا پدرم را کرده وکیل مدافع سرسخت لوسبازیهایش!
#اکرم_کاظمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_دوم
#شطرنج_با_ماشین_حساب_قیامت
پشت درِ اتاق که نشستیم، از حال آدمهای توی راهرو فهمیدم باید حالا حالاها منتظر بمانیم. آنها هم لابد خیلی معطل شده بودند که دیگر نه محدودیتی برای داد زدنهاشان قائل میشدند و نه فیلتری برای فحشهایشان.
معصومه از کیفش آینه درآورده بود و داشت آرایش بهم ریخته چشمهایش را با ریملی ترمیم میکرد. حیفم آمد که نمیتوانم درباره حالت مخصوص زنها وقت آرایش کردن با او شوخی کنم. «زنها؟» من هرچه از زنها میدانستم، از معصومه بود. او هم آنقدر تغییر کرد و برعکسِ خودِ ده سال پیشش شد که الان حس میکنم هیچ زنی را نمیشناسم.
پیامی آمد و صفحه گوشیاش که بینمان روی صندلی گذاشته بود، روشن شد. آنقدر سریع برش داشت که آینه دستیاش روی زمین افتاد و صدای ترک خوردنش آمد. اما به همان سرعت هم گوشی را دوباره توی کیف انداخت. «وکیلم گفته، تمام جهیزیه رو میتونم نو و سالم ازت مطالبه کنم.» زدم زیر خنده و فضای پر تنش آنجا را چند ثانیهای متوجه خودم کردم. «خب. دیگه چیا گفته وکیلت؟» مثل آدمهایی نگاهش میکردم که منتظر تعریف کردن مابقی جوکی نشستهاند.
عصبی ادامه داد: «نفقهی این چند ماهمو میخوام.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با لبخند انگشت سبابهام را توی هوا چرخاندم که یعنی ادامه بده.
«مهریهمم تا قرون آخر ازت میگیرم و اگه ندی میندازمت زندان.» سرم را به دیوار تکیه دادم و با شیطنت از گوشه چشم نگاهش کردم: «از اول عاشق همین سادگیت شدم اصلا.»
از دیدن سرخوشیام نگران شد، ولی ترجیح داد هنوز امیدوار باشد. در نیم ثانیه صفحه گوشیاش را نگاه کرد و بعد زل زد به من. میخواست بداند حرکت بعدی من چیست.
لبههای کتم را به هم نزدیک کردم و صاف نشستم: «اولا که جهیزیه کامل و سالم میخوای؟ سیاههتو بده ببینیم. جانم؟! سیاهه نداری؟ اون کامیون اثاث رو هم میتونستم ندم. وکیلت اینا رو بهت نگفت؟ بدبین نباش! لابد نمیخواسته دلت بشکنه. اما من چون حساب کتابم با اون بالاییه، همه زندگیمونو بار کردم فرستادم دم خونه بابات. دوما درخواست نفقه این چند ماهو بدی، دادخواست عدم تمکین میدم. کیش و رفع کیش.»
آرام دست برد سمت کیف و با تردید گوشیاش را برداشت. یک ابرو بالا دادم و پرسیدم: «وکیلت چند سالشه؟ پروانه وکالتش بخاطر کهولت سن باطل نشده باشه یه وقت. آخه خیلی وقته قانون مهریه عوض شده و کسی بخاطرش زندان نمیره. نظرت چیه همین الان پاشم برم و پروسه طلاقو تا بخشیدن مهرت عقب بندازیم؟ به هر حال این تو بودی که طلاق میخواستی...»
گوشی را مثل طلسم شانسی محکم گرفته بود و توی دستش فشار میداد. دلم برایش سوخت: «رنگت نپره حالا. گفتم که من مهریهتو میدم. فقط واسه اینکه میدونم توی این دنیا هرچی چک بکشی، یه جا دیگه وصول میشه. راستی وکیلت کجاست؟ بگو بیاد برات دوباره دست بچینه. همه مهرههای شطرنجت به فنا رفته.» پارمیدا دندانهایش را از فشار آزاد کرد: «بالاخره بالابری، پایین بیای مجبوری مهریهمو بدی! حقمه. حق شرعی و قانونیم.»
دست کردم توی جیبم و برگهای را در آوردم و جلوی صورتش گرفتم: «کل مهریه جنابعالی توی این قرارداده. البته اگه امضاش کنی.»
صفحه موبایل را بیجهت روشن و خاموش کرد. پوزخند زدم: «ببین اون گوشی رو بذار تو کیفت زیپشم ببند. زنگ نمیزنه دیگه. دیشب بلاکت کرد.»
پارمیدا به تته پته افتاد: «چی؟»
خودکار را از جیب لباسم بیرون کشیدم: «چرا هرکی یه پیج بزنه و زیرش بنویسه، وکیل! دکتر! تراپیست! باورت میشه؟ چون فالُوراش زیادن؟! بدبخت اونقدر سواد نداشت که بدونه با همین چتاش میشه براش حکم شلاق گرفت! وقتی دیشب بهش گفتم این خانم، مادر بچههامه چرا جا خورد؟ یادت رفته بود بگی؟ آلزایمر بیماری وحشی و پیشروندهایه... گردو زیاد بخور.»
پارمیدا زود گوشی را قاپید. شمارهای گرفت و با عجله به انتهای سالن دوید. چشمهایم را بستم و آهسته زیر لب گفتم: «کیش و مات!»
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1086
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادوم_خونه،_پستهی_خندون
فردا من و همسرم به مدرسهی دخترم دعوت شدهایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال.
امروز دختر ۷ سالهام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟»
با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.»
- خب پس بابا نره!
- چرا؟
- آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت میکشم!
- حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم.
- نگارشهام رو نمینویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچهها میگفتم بعضی موقعا. با یکی از بچهها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد.
کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچهها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!»
گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلاییهامو هم بدونه.»
- خب اینا هم مثل ناقلاییهای تو خونه هست دیگه.
- تو که اونا رو نمیگی به بابا.
یادم آمد من هیچوقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده.
یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت میکردم و او هم خوب درک کرده بود.
دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...»
یکدفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچههای ناقلا رو میذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟»
با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟»
خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد!
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#درد_مشترک_خانمهای_مترو
- با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟
این جمله را آن مرد گفت. مردی که یکه و تنها توی واگن خانمها نشسته و پاهایش را طوری باز کرده بود که انگار به جای یکی، سه نفر است.
همان اول که وارد قطار مترو طرشت شدم، خلوت بود و همه نشسته بودند. فقط کنار آن مرد خالی بود. از نشستن کنار او، امتناع کردم و میلههای کنار در را گرفتم. ولی خانمی، مادرانه، کمی کنار آن مرد رفت و گفت: «بیا کنار من بشین!»
پوشش متفاوتی با من داشت. حواسم بود که شاید این حالت اورا هم معذب کند برای همین سوال کردم: «شما اذیت نیستین کنار اون آقا نشستین؟»
«نه عزیزم»ش باعث شد با خیال راحت بنشینم. ولی این انتهای ماجرا نبود.
خانمی دیگر وارد شد و به آن مرد نگاه کرد و احتمالا به تنها جای خالیای که دقیقا چسبیده به آن مرد بود. زن، چادری بود و مسن. مردِ تنها، حالا احساس احترامش گل کرده بود و به خانم گفت: «بیاین بشینین!»
حس میکرد از خودگذشتگی کرده!
آن خانم ولی آرام و با طمانینه گفت: «اینجا واگن خانمهاست جوون.»
درست بعد از گفتن این جمله آقای به ظاهر محترم گُر گرفت: «حالا که جامو دادم بهت زبونت وا شد؟ چطور شما تو قسمت آقایون میرید؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همان جمله کافی بود که همه خانمها، دهانشان را باز کنند و هر کس چیزی بگوید. صدای «واگن آقایون نداریم. اون واگن عمومیه!» بیشتر از همه به گوش میرسید.
گوشم را تیز کردم ببینم کسی به آن خانم چادری اعتراضی دارد؟ دیدم نه! همه یکصدا به آن مرد اعتراض میکنند. قلبم تپش گرفت. حال خوبی داشتم. قطار هنوز تا ایستگاه بعدی راه داشت که آن آقا مغالطهآمیزترین جمله تاریخ را گفت:
«مهسا امینی رو کشتین بس نبود؟!
با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟»
تمام قواعد منطق و مغالطاتی که در دانشگاه خوانده بودم جلوی چشمم رژه رفت.
حالا دیگر نوبت من بود که با صدای بلند داد بزنم:
«چه ربطی داره؟ موضوعو میخوای عوض کنی که جو متشنج بشه؟!»
دوباره همهمه شد، گفتم الان دیگر کسی با او همصدا خواهد شد، ولی نه! همان خانمی که به من جا داده بود، سریع گفت: «کشتیم؟! امثال تو اونو کشتن!»
مردک که حالا رسما داد میزد، رو به آن خانم گفت: «دلم خواسته بیام اینجا. به تو هم ربطی نداره!»
چشمان خانم درشت شد و جیغجیغو گفت: «ادامه بده تا پرتت کنم بیرون!»
لبخند تمسخر مرد را همه دیدند: «بیا ! بیا بیرونم کن اگر میتونی!»
«میتونم» را که آن خانم گفت، بلند شدم و گفتم: «اتفاقا منم با شما میام خانم»
در کمال ناباوری، صدای دو نفر دیگر هم که میگفتند: «ماهم مییایم» به گوشم رسید.
چند ثانیه بعد به ایستگاه پایانی رسیدیم. مرد هنوز هم رجز میخواند. دوباره با صدای بلند گفتم: «اگر همه بیان اعتراض کنن، کسی دیگه جرات نمیکنه به خانما هتک حرمت کنه.»
با حرف من چند نفر دیگر هم بلند شدند و به جمع ما پیوستند: «آره، باید اون بیشعورو ادب کنیم!»
مرد دوباره زبان باز کرد: «بیشعور کل هیکلته!»
دیگر کارد میزدی، خونمان در نمیآمد! تا درها باز شد سریع بیرون پریدیم.
از شانس خوب ما، سه مامور پلیس دقیقا جلویمان بودند سریع داد زدیم: «آقا این مرد رو بگیرید!»
همه نگاههای توی ایستگاه به سمت ما برگشت. مامورین جلویش را گرفتند. همه که اعتراضمان را کردیم، مرد دیگر خفه شده بود و به پته پته افتاده بود.
نگاه کردم به قطار؛ راننده قطار بخاطر ما خانمها حرکت نکرده بود. من که از همان ایستگاه باید خط عوض میکردم، خانمهای دیگر ولی سوار شدند!
از کنار آن مرد که گذشتم پوزخندم بیشتر شد از دو روییاش حرصم گرفت، به مامورین پلیس میگفت: «من که کاری نکردم؛ ببرینم، لاحول و لا قوة الا بالله!»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#باران_چای_تلخ
وحشتزده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید و رفت. قطرههای قهوهای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه میچکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین و زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست.
من پنجساله بودم. دست داداش سهسالهام در دستم بود. دوتایی با چشمان پفکرده و خوابآلود روی تشکها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه میکرد.
- چیشده؟
خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.»
روپوش سورمهای دبیرستانش را پوشیده بود و کولهپشتیاش را در دست داشت.
- خب چرا؟!
اینبار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش میرسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...»
و جلوی چشمان بهتزدهام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم میشنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس میکنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که بهندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز نمیدانم که آنروز کودکیام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آنروز به خاطر دارد و خواهرم، به قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکهخاطرهها از بچگیام زیاد دارم.
یادم هست که با همان عقل پنجساله و ششساله و هفتساله و هشتساله و نهسالهام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) میدانستم یک جای کار میلنگد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حافظهی تصویریام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار میشوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دلهای کوچکشان پر از شادی شود.
طعم تلخ چای بد رنگ آنروز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرینترین وعده باشد. بچهای که گیج خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوشجانش شود. شاید اگر برادرم هرروز اینطور برای اولین وعده از خواب بیدار میشد، برای همیشه با صبحانه قهر نمیکرد.
به اندازهی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی میکنم که جنسیت و سنّشان مثل من و برادرم است.
مهدی پنجساله را که میبوسم، از ذهنم میگذرد برادرم را چه کسی میبوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟
من را چه کسی؟!
جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم.
وقتی هفتساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بیقرار میکوبید.
وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت.
وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بیرحمی خبر فوتش را پای تلفن در گوشمان فریاد زد.
وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم.
وقتی برای اولینبار سیگار را لای انگشتان برادر کلاسپنجمیام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر میگشتم تا برای برادرم مادری کند. وقتی درس نمیخواند و تجدید میآورد. وقتی همکلاسیاش با مشت پای چشمش زده بود. وقتی کسی نبود تا جیب پارهی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباسهایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند.
وقتی برای اولینبار شب را به خانه نیامد.
وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد.
وقتی در آغوش هم گریه میکردیم و کاری برای هم از دستمان برنمیآمد.
برادرم هفدهساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتابهای کمکدرسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همهی روشها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند.
دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانوادهاش جدا شدهاست. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش.
وقتی شیطنتهای پسرم را مادرانه تحمل میکنم، در وجودش به دنبال پسرکی میگردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است.
به اندازهی تمام روزهای کودکیاش که بیمادر گذشت، شبها اشک میریزد و من درکنارش نیستم.
دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است.
پسرکی که به اندازهی یک شهر دور از من است.
#م._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_دوم
#کُفران
شانههای معصومه را با تمام قدرت تکان میدادم و فریاد میکشیدم: «چرا با من اینکارو میکنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ شدهها فقط نگاهم میکرد. نه چیزی میگفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجههایم تقلایی نشان میداد. ماشینها به سرعت از کنارمان میگذشتند و عبور هر کدامشان هوا را میشکافت و بخشی از نعرهی مرا با خودش میبرد. سهی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون.
در حالت عجیبی بودم که هم میخواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم میکرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام میکنم از همین لحظه روسری سرم نمیکنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دستهایم شل شد. بیاختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای اینکه بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!».
از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا میرفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستارههای ریز و کمنورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمیداری؟! هان؟»
هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچهها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و ماشینایی که لایک میکنی با دینداری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.»
برق خشم توی تاریکی شب در چشمهای معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمیتونی بدی. منو تو خونهت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمیدانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنهای؟! بیلباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختیشون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟»
معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمیآید: «میدادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبریتون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.»
زل زد توی چشمهام. آرام ولی خشن، سهتا از دکمههای بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت میکنم.»
سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقهزده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که میرفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که میدانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan