جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#نورهای_پر_سر_و_صدا
دلم دیگی بود که غلغل میکرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانهشان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبلتر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم.
شاید قبلتر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلوهای با نمک اما کفنپوشش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوریاش غم، وجودم را پر کند.
نمیدانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایتهایی که تازگی نداشت یا شروع طوفانالاقصی که بیش از همه هیجان و بیتابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیاتمان سر درسهای مربوط به فلسطین، حرفهای صد من یک غاز تحویلمان میداد که: «تقصیر خودشون بوده. میخواستن طمع نکنن و خونههاشون رو نفروشن!» و من که آنوقتها تازه داشتم سر از این چیزها در میآوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر اینطور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟
هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!»
میخواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از همان شب که بعد از وحشیبازیشان سر سفارتمان در سوریه، خونمان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همانجا برای فاطمهمان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، میدرخشید.
تا آنجا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد میزدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!»
خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانونهای به درد نخور بینالمللی، کاری ملموستر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خونهای پاکی بود خونهای ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد.
اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از اینکه حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟!
ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم همچنان شعار میدادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشهای راند. او میگفت برای آرمان جهانیمان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم!
و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بیصدا، فیلمهای ارسال شده از موشکها را میدیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور میکردم و توی دلم قند، آب میشد.
دلم میخواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستادهایم. سالهاست.
دلم میخواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانههای دروغباف که میدانستم هرگز ساکت نمیشوند. دلم میخواست میشد آن دهانهای کثیف را ببندم.
دیگ میجوشید و تا میخواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش میرسید. آرامشی که نوید میداد، دلها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفسگیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جانهای بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعدهی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمیشود.
حالا بعد از نور پر سر و صدای موشکهای ما، به خواست خدا، جهان، سریعتر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت.
من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
#روایت_شنیدنی
#دربست
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #زینب_نعیمآبادی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دختری_که_ندارم
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»
واژه «بَنون» برایم پررنگ میشود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه میکند. میدانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن میگویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحتالفظی بَنون پافشاری میکند؛ پسرها.
رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه را روی سرشان گذاشتهاند نگاه میکنم. با خودم میگویم یعنی اینها فقط به درد این دنیا میخورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟
حرف مامانم بین خیالات مادرانهام توی صورتم میخورد که «پسر محض عوضه.»
یعنی در آیندهای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را میبرند، انتقام تمام ناعروسیها و ناپختگیهایم را از من میگیرند؟
در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشمها و لبهای پرخنده روبهرویم مینشیند. دستی به صورتش میکشم و فکر میکنم اگر دختر بود چقدر دلبری میکرد با این چشمها و تاب بلند مژه و شیرینزبانیهایش. چه لباسهایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمیخریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانمها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه میزدم. «منم میخوام باهات نماز بخونم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم میکشد. اما نه آنقدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلیاش را روی سرش مرتب میکردم.
گوشه چادرم را روی سرش میکشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمیکنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.»
اسم عبا که میآید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما میرساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمیکنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچوقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادریام را در حنا صدا کردن خلاصه کند.
چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبهرویم ایستادهاند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعتهی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین میگذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانههاشان مرتب میکنم.
برای خودم جانماز کوچکی که نمیدانم از کجا قسمت خانه ما شده انداختهام. محمدجواد نگاهی میکند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟»
یادم میآید که جانماز، سوغات یکی از دوستهای باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست میگیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.»
با حرفی که میزند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقتهایی که تکه آخر خوراکیاش را به زور در دهانم میچپاند یا وقتهایی که با انگشتهای مردانه کوچکش موهای بیرون افتادهام را داخل روسریام جا میدهد، یادآوری میکند: «نه! مال تو باشه، من نمیخوام.»
دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان میایستند و سه نفری قامت میبندیم. نیمههای خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام میشود و به سجده میروند. نگاهم که میافتد، این عبارت در ذهنم مرور میشود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..»
و حالا زینتهای زندگی من سر به مهر در محل سجدهام هستند. به ذهنم میرسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است.
نمازم را که سلام میدهم بیدرنگ به سجده میروم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینتهایی که امید دارم یار زندگیام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همانجایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر میکنم.
سرم را که بلند میکنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب میگوید: «حنا قرآن میخونی؟»
شروع میکنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...»
#حنانه_میرزاحسین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جهان_تو_چقدر_بزرگ_است؟
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتو
آدم وقتی با جهانهای بزرگ مواجه میشود، حس میکند چهقدر از پسِ جهانهای کوچک خودش برمیآید.
چهقدر جهان کوچک خودش را بلد است.
نه این که خودش خیلی آدم کار بلدی باشدها، نه! شبیه یک دایره کوچک میشود که میرود توی دل دایرهای بزرگتر.
این حس را کجا پیدا کردم؟
وقتی ایستاده بودم رو به روی گنبد امام حسین علیه السلام.
وقتی همه غمهایم داشت از جلوی چشمم مثل نوار قلب نامنظم میگذشت، یکدفعه صدایی به گوشم رسید: «بیییییییب!»
همان صدایی که میآید و بعد از آن نوار قلب صاف میشود و بیمار تمام میکند.
من جلوی حرم آقا، آن صدای «بیییییب!» را شنیدم؛ صدای صاف شدن غم و غصههایم.
احساس کردم: «وای! چهقدر من از پسِ جهان کوچیک خودم برمیام.»
چون دقیقا میروم توی دایره بزرگتری که تا ابد من را احاطه کرده؛ «وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ...»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کتاب_سررشته
آیا کتاب سررشته را میشناسید؟ آن را خواندهاید؟ نکند هنوز نخواندهاید؟!
سررشته، روایتهای مادران از پیوند مادریشان با عبادت و خودسازی آنهاست. روایتهایی که اعضای مجموعه مردمنهاد مادرانه، آنها را زیستهاند؛ روایتهایی از دل زندگی.
اگر کتاب را نخواندهاید؛
اگر میخواهید یک نسخه از آن را در کتابخانه خودتان داشته باشید؛
اگر قصد دارید چندین نسخه از آن تهیه کنید و به دیگران هدیه بدهید؛
در نمایشگاه کتاب به «بخش کتابهای عمومی، سالن شبستان، راهروی ۱۰,۱، غرفه ۲۰۱، انتشارات کتابستان معرفت» بشتابید!
برای خرید بیش از ۱۰ عدد کتاب با تخفیف ویژه به شناسه کاربری @mhaghollahi پیام بدهید.
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#پیروزی_با_طعم_ناپلئونی_و_نسکافه
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسکها که از زیر دست و پا به داخل جعبهشان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگیام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشمهایم با آنها خو نگرفته بود. زیرنویسها حاکی از حملهی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا اینها واقعیاند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا میگفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم.
زیرنویسها را تند تند میخواندم و تپش قلبم بالارفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و دائم میپرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟»
صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازهی سر کوچه به دنبال ارزانترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازهاش را بدهد، یاد نسکافهی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافهها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچهها مشغول هم زدن نسکافهها بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نقشه فلسطین را روی تخته کشیده بودم و برایشان با رسم شکل توضیح میدادم نوار غزه کجاست و غلاف غزه چیست. با شادی از اهمیت تصاویر دیده شده میگفتم. از میزان پمپاژ شادی میگفتم هنگام دیدن تصویر جوان فلسطینی که سرباز اشغالگر را رسما خِرکش میکند و کشان کشان با خود به سمت نوار غزه میبرد. برایشان میگفتم حتی ممکن است تعداد شهیدانشان به ده هزار نفر هم برسد. (آه که آن زمان ده هزار جان از دست رفته در راه آزادی برایم بینهایتی بود و امروز قلبم هنوز باور ندارد به چشم دیدنِ سه برابرِ آن را!)
زنگ تفریح اول مشغول خوردن نان و پنیرم بودم که معلم کلاس بغلی گفت:
- خانم شاطری جان، خوب بوی نسکافه راه انداخته بودی امروز توی راهرو!
با دهان پر نمیشد چیزی گفت، به لبخند بسنده کردم.
- ما هم هفته دیگه خیار مییاریم که حسابی بو راه بندازه!
- شاطری، خوب بچهها رو اول سال تحصیلی جذب میکنی!
لقمه را قورت دادم و گفتم: «نسکافه برای شادی وقایع اخیره، ربطی به جذب دانشآموزا نداره.»
- شادیِ چی؟
- شروع عملیات طوفانالاقصی!
- وای راست میگید، شما هم دیدید تصویرا رو؟ اسرائیل خیلی زود حمله میکنه و پدرشونو در میآره. بیچاره بچههاشون! بیچارهها چقدر باید تلفات بدند!
- آخه من شهیدا رو تلفات نمیبینم. بابت شکستن هِیمنه پوشالی این رژیم اشغالگر، امروز از شادی توی پوست خودم نمیگنجم!
- مردم بیچاره چه گناهی داشتند؟ داشتن زندگیشون رو میکردن!
وقتی خواستم برایشان توضیح بدهم زندگی آنها با مفهومی که من و شما از زندگی سراغ داریم بسیار متفاوت است، یا برایشان بگویم جان هرچقدر هم عزیز، وقتی در زندان باشی دوست داری آن را فدا کنی برای آزادی، زنگ خورد و کلام من نیمه ماند.
زنگ تفریح بعدی هم کسی علاقه به صحبت درباره عملیات دیشب را نداشت. من سرم در گوشی بود و گوشم به هندزفری که از خبرهای میدانی جا نمانم!
در کلاسهایم اما یک دل سیر از اینها گفتم برای بچهها؛ از کمپ دیوید، از اسلو، از قراردادهای امضا شده، اراضی ۱۹۴۸، پاسپورتهای اردنی…
برایشان گفتم از کشوری که نداشتند و از رویای بحر تا نهری که هنوز هم در دل و بر زبان داشتند. من هرسال اینها را به بچهها میگفتم اما ماه رمضان وقتی به روز قدس نزدیک میشدیم و لبهای روزهدار بچهها یارای همراهی با محتوای درسی را نداشت، برایشان از اینها میگفتم؛ امسال اما باید همین اولین هفته سال تحصیلی، هرچه داشتم را روی دایره میریختم و نسکافه برای جا انداختن این مفاهیم، آخرین قطعه پازلم بود!
محمدباقر را آرام توی تختش گذاشتم و سعی کردم بدون آنکه بفهمد دستانم را از زیر سر و پایش آزاد کنم، چند لحظه در همان حال باقی ماندم تا با شنیدن سه نفس عمیقش مطمئن شوم خوابش سنگین شده و بعد با خیال راحت از او فاصله گرفته به سمت آشپزخانه رفتم. آسیکلوویر، سیتریزین و استامینوفنِ قبل از خواب را با میزان قابل توجهی آب روانه معده عزیزم کرده، راهی رختخواب شدم.
همسر، کنترل به دست غش کرده بود و من دوست صمیمیاش را از دستش گرفته، با زدن دکمه خاموش با شبکه نمایش خداحافظی کردم و روی تخت ولو شدم. یکی دو تا غلت که زدم با خودم گفتم: «تو که با این بدندرد فعلا نمیخوابی، برو یه چرخی توی گوشیت بزن حواست پرت بشه از خارشها!»
گوشی را که دستم گرفتم، دیدم بالاخره روز انتقام فرا رسیده…
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
یاد شنبه ۱۵ مهر افتادم. یاد حملهای که کسی فکرش را نمیکرد ولی محقق شد. یاد ابهتی که اشغالگران برای خودشان ساخته بودند و پوشالی از آب درآمده بود. حالا مگر میشد خوابید؟ گروهها را نگاه میکردم؛ عدهای نگران از شروع جنگ، عدهای هم نگران از عدم برخورد موشکها به هدف، ختم صلوات راه انداخته بودند. من هم صلواتهایم را همراهشان کردم، اما مطمئن بودم که گنبد آهنینشان هم مثل دیوار بتنی و دلهای سربازانشان سست و در هم شکستنی است. آن شب دوست صمیمی همسر را به رفاقت دعوت کردم و چشم از تلویزیون برنداشتم. تا رسیدن صواریخ به مقصد، تمامی شبکههای عربی و فارسی را همراهی کردم. ترکیب سیتریزین و استامینوفن اما نگذاشت رفاقتمان زیاد پا بگیرد. سید را صدا زدم: «حسین آقا!»
جوابم را نداد، دوباره صدایش زدم: «حسین آقا! حسین زدیمشون بالاخره!» و ناگهان سیدِ خوابِ من هوشیار و حواسجمع جلویم نشسته بود. دنبال گوشیاش میگشت که کنترل را دادم دستش و گفتم: «من قرص خوابآور خوردم دیگه نمیکشم، شما بیدار باش من رو خبر کن اگه چیزی شد.» سر روی بالشت گذاشتم و قبل از آن که عالم خیال مرا با خودش ببرد، گفتم: «من همیشه آرزو میکردم اسرائیل به دست پسرم از صحنه روزگار محو بشه، امشب ولی به محمدباقر گفتم ما اسرائیل رو نابود میکنیم، آمریکا با شما!»
چند دقیقه بعد داشتم لباس مهمانی پوشیده بین میزها میچرخیدم، بوی نسکافه هوا را پر کرده بود؛ چشمهای مشتاق بچهها رو به تختهای بود که نقشه فلسطین روی آن کشیده شده بود، بدون خطوط مرزی کرانه باختری یا غزه. و من لبخندزنان ناپلئونی پخش میکردم!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_سوم
#زندگی_در_رؤیا
کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.»
پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگالهایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفتپوچ شدن ماجرای وکیل قلابیاش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفهای تحویلم داد. فکر کردم شبیه این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیدهام.
وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسهمان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول میکنه.»
جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پارمیدا بلند خواند: «طبق این قرارداد، مهریه خانم معصومه مهرانپور از ۱۱۰ سکه طلا به یک میلیارد و سیصد میلیون تومان تبدیل میگردد. که طی ۳۸ قسط، تنها به شخص ایشان پرداخت خواهد شد. اقساط، شامل جریمه و دیرکرد و تورم نخواهند بود. در صورت ازدواج مجدد ایشان یا زندان، اعتیاد، احراز بیماری روانی و مرگ، قراداد از سمت ایشان ملغی تلقی میگردد. ماهانه مبلغ ۳میلیون ...» درجا اعتراض کرد: «پیشپرداخت هم که ندادی. سه میلیون خیلی کمه!»
مثل اینکه هلمز اشتباه کرده بود و پارمیدا سر ناسازگاری داشت. پوزخندی زدم و دستهایم را روی سینهام گره کردم: «حالا ۳میلیون نه، ۴میلیون، ۵میلیون! فکر کردی این پولو بگیری برای اینکه شبیه اون الگوت...چی بود اسمش؟ آناهید حسینیان بشی کافیه؟ این پول، خرج یه شب اجاره عکاس و نورپرداز و گریمور این بلاگرا هم نیست.» قشنگ کفریاش کرده بودم. الان اگر خانه بودیم حتما چیزی را میشکست.
- من اگه میخواستم تا ابد این اراجیف تو رو بشنوم، الان پشت درِ اتاق قاضی علاف نمینشستم که حالا بخوایم به ساعت نماز و ناهارش بخوریم و برا من منبر بری.
قاشقش را مثل سلاح سردی گرفت سمتم: «اصلا توئه گدا همون سه میلیونم نداشتی خرجم کنی حالا مجبوری بهم تقدیم کنی!»
غذاها را از پیشخدمت گرفتم اما هر دوتا را سمت خودم گذاشتم: «چرا معنی لطفو نمیفهمی هیچوقت؟ اگه الان دارم بهت مهرتو میدم، اگه الان آوردمت غذا بخوریم، اگه تمام این مدتِ دادگاه پاسگاه، خودم دنبالت اومدم و بردمت و آوردمت، دارم بهت لطف میکنم! وگرنه شرعا هم بخوای حساب کنی، زنی که خودش طلاق میخواد، مهرشو میبخشه.»
کف دستش را کوبید روی میز: «لطفت تو سرت بخوره. من لیاقتم، جوونیم، زیباییم خیلی بیشتر از اون خونه اطراف تهران و ماشین داغون و پول خردای توئه.»
یک تکه کباب توی دهنم گذاشتم: «اگه با پول خردای من تونستی اونقدر لباس بخری که میله آهنی رگال، از وسط بشکنه و فریزرت همیشه پر از جوجه و چنجه باشه، من نمیدونم با پولای درشت دیگه چیکار میکردی!»
پارمیدا شالش را روی شانهها انداخت و بلند شد: «اونا همه آشغال بودن. آشغال! برو زندگی دیگرانو نگا...»
حرفش را بریدم: «این دیگران کیان؟ کجان؟ هر دفعه ازت پرسیدم فقط گوشیتو جلو آوردی. بس نمیکنی؟! اگه بقیه دارن تو رویاهاشون زندگی میکنن، تو داری توی رویاهات خفه میشی!»
صندلی را که عقب داد صدای جیغمانند بدی توی سالن پیچید. سریع سمت خروجی رفت اما یکهو برگشت. کاغذ را با غیظ امضا زد: «فقط بیا این نکبتو همین امروز تموم کنیم» تا از در خارج شود تقریبا همه سرها دنبالش کردند. پیشخدمت جلو آمد و به غذای دستنخورده پارمیدا اشاره کرد: «غذاتونو ظرف کنم؟» کاغذ را برانداز کردم. مثل اینکه من دکتر واتسون عجولی بودم. دست گذاشتم روی شانه پیشخدمت: «آره. ظرف کن. ولی بده به اولین فقیری که اومد و غذا خواست.» کتم را پوشیدم و از رستوران بیرون زدم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1106
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan