زمان:
حجم:
24.16M
#روایت_شنیدنی
#مجذوب
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیارهی مقدسِ دستنیافتنی را باز کردهاند که برای حیات همهمان واجب بوده و قلع و قَمعَش کرده بودند.
ما مشتاق دیدار بودیم. کاروانهای راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... .
نویسنده و گوینده: #مهدیه_پورمحمدی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سدره
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفشهای ساقداری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفشفروشی، کولهاش را انداخت روی شانهاش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت میمونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.»
تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینهام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار میشد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدمهایی که زبانشان را نمیفهمیدم، تنها با بچهای سه ساله که کفش ندارد و دستشوییاش در حال ریختن است. مگر میشود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسههای بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصلهی من تا دیوارهای مشکیپوش حرم جدش که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمیرسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بیچارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمدآقا هرچه کرده و هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کولهبهشانه و بچهبهبغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دو سه قدم که رفتم، رو به دیوار بلند و سیاه حرمش برگشتم و گفتم: «امام حسین جان جرم من این بود که بچهم جیش داشت و کفشاشو گم کرده بودم؟»
نگذاشتم اشک روی صورتم بیاید، به چهرهی قوی خودم نیاز داشتم: «شما بگو آخه پسرت کار درستی کرد منو گذاشت و رفت؟» همین دو جمله را گفتم و زیارتم را تمام کردم.
کمی که جلو رفتم با عربی دست و پا شکسته سراغ دستشویی را گرفتم، اما کسی کمکی نمیکرد. بچه توی بغلم ناله میکرد: «مامان الان میریزه.» سیل جمعیت هم امان نمیداد بتوانم حتی در مسیر قدمی بردارم. سمت چپم یک کوچهی تنگ و باریک بود. مسیریاب مغزم میگفت با احتمال بالایی میتوان از این مسیر به سمت موکب راهی پیدا کرد. اگر هم نشود انشاءالله دستشویی که هست، اگر هم نبود حداقل جای نفس کشیدن و راه رفتن که هست! قدم در کوچهی قدیمی و تنگی گذاشته بودم که توی تهران خودمان اگر بود، حتی اگر دخترم با من نبود، توی هیچ کدام از دنیاهای موازی و احتمالی سمتش نمیرفتم. اینجا اما کربلاست، امروز هم روز اربعین. کوچه هم که چسبیده به حرم امام، باید پر باشد از در باز و موکب آماده برای پذیرایی از زائر که ما باشیم. اما همهی درها بسته بود! یک درِ باز پیدا کردم به حیاطی کوچک و قدیمی، با باغچهای کوچک و درختی که قدنکشیده خشکی مهمانش شده بود. اما هرچه «سلام علیکم» گفتم کسی جواب نمیداد. حلما میگفت: «مامان بریم جیش کنم» گفتم: «نه مامان نمیشه بیاجازه وارد خونه مردم بشیم که!»
آنقدر پیچهای کوچه را رد کردیم تا دری پیدا شد که باز بود و از درونش ده بیست مرد سیاهپوش ایرانی خارج شدند. برایشان گفتم بچه دستشویی دارد. با اکراه به داخل دعوتم کردند. سر را داخل بردم. پشت در کوچک راهپلهای تنگ و کوتاه بود با دیوارهای کاشیکاری شده. انگار توی سی متر جا، خانهای صد و بیست متری ساخته و صد نفر را هم داخلش جا کرده باشند. گفتند بالای راه پله و در انتهای آن دستشویی است. پا درون راه پله گذاشتم. سرهای آقایان به سمتم میچرخید. توی دلم «امن یجیب» خواندم و گفتم: «یا امام حسین من اینجا چهکار میکنم؟» چند قدمِ رفته را برگشتم. مرد جلوی در پرسید: «چرا نرفتید داخل؟» عذرخواهی کردم سرم را انداختم پایین و با سرعت برگشتم بیرون.
حلما را سفت فشار میدادم اشکم نریزد و دواندوان میرفتم. آنقدر کوچه پیچ خورد و دری به رویم باز نشد تا به یکی از انشعابات سدره رسیدیم که جمعیت خروشان در حال عبور از آن بود و کوچهی تنگ ما را قطع میکرد. درست آنطرف تقاطع چشمم به «دورة المیاه» افتاد.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
احساس رسیدن به محل گنج را داشتم. اما باید از این گذر چهار-پنج متری مملو از زائرِ عمدتا مرد میگذشتم. حلما محکم گردنم را چسبیده بود. تابلوی دستشوییِ روبرویم و گذر جمعیت را نگاه میکردم. به ذهنم رسید از حضرت زینب کمک بگیرم، ناگهان مردی عرب اشاره کرد آنطرف میخواهی بروی؟ با سر جواب دادم «بله». انگار عصای موسی را به دریای موّاج سرخ زده باشد که راهی میان آن باز شود. در لحظه تمام جمعیت را نگهداشت و من به ثانیه نکشیده، هنوز توسل نکرده، به گنج رسیده بودم. داخل که شدم باید وا میرفتم. آن صحنه تا عمر دارم از جلوی چشمم نمیرود.
یک دستشویی چهار پنج متری، که دور تا دور تمام دیوارهای آن به آشغال پوشک و دستمال و لیوان با ارتفاع سی الی پنجاه سانت تلنبار شده بود. هیچ گوشهای نبود که از هجوم کوه پوشک در امان مانده باشد. ولی وا نرفتم. من باید گلیم خودم و دخترم را از آب بیرون میکشیدم.
شیر را چک کردم، شکر خدا آب داشت. به هر جانکندنی بود، بدون برخورد خودم یا دخترم یا کولهی کوهنوردیام با تل پوشکِ چهار طرفم، توانستم دخترم را از وضعیت اضطراریاش نجات دهم. بچه انگار تازه توانست نفس بکشد.
بالأخره با مثانهای خالی جلوی در دستشویی و دوباره در تقاطع با سیل جمعیت قرار گرفتم. آنقدر صبر کردم تا دستهای خانم رد بشوند و خودم را میانشان جا بدهم. حلما گفت: «گشنمه!»
- آجیل میخوای؟ انجیر؟
- آخه دلم شام میخواد.
با جمعیت وارد خیابان سدره شدم. جایی خالی از زائر، میان پیادهروی سدره پیدا کردم. کمی جلوتر صندلیهای یک رستوران را میان پیادهرو دیدم. میدانستم آنقدری دینار لای قرآنم دارم که بتوانم شکم دخترم را سیر کنم. به سمت رستوران که رفتم یکهو حلما داد زد: «مامان سیبزمینیتخممرغ!» برگشتم دیدم دست یک خانم ظرفی حاوی غذای مورد علاقهی دخترم است. با اشاره پرسیدم از کجا گرفتهاست؟ موکبی نرسیده به رستوران هدف من را نشانم داد. به موکب که رسیدم صفش خیلی خلوت بود. میله داشت و نیازی به هجوم بردن و توی دل جمعیت رفتن نبود. دو دقیقه بعد کنار صندلیهای رستوران، ظرف سیبزمینیتخممرغ به دست ایستاده بودیم. اما دخترم کفشش را گم کرده بود و من نمیتوانستم بدون دست غذا دهنش بگذارم. صاحب رستوران یک صندلی را از میز فاصله داد و اشاره کرد بنشینم. من هم از خدا خواسته دخترم را نشاندم و غذایش را دادم. رستوراندار برایش قوطی نوشابه هم آورد، اما هرچه اصرارش کردم دیناری از من نگرفت. سیده خانم غذایش را تمام کرد و با چشمانی درخشان توی بغلم پرید. دیگر توی دلم خبری از عصبانیت یا بیچارگی نبود. بغلش کردم. گفتم: «بیا بریم موکب یکم بخوابیم.» توی مسیر به سمت موکب که قدم گذاشتم با شادی و خنده گفتم: «یا امام حسین خوب مهمانداری میکنی. بچهم دستشوییشو رفت، سیرم شد، فقط مونده دسرش!» هنوز جملهام تمام نشده دخترکی سیاهپوش با صورتی گندمگون و چشمان سبز عراقی یک عدد دنت شکلاتی داد دست دخترم. حتی نفهمیدم از کدام طرف آمد و کجا رفت. حلما از ذوقش خواهش کرد بایستم تا دسرش را بخورد. با ذهنی گیج و قلبی سرشار از خجالت ایستادم. یک مقوای تمیز از مغازه کنارمان گرفتم و دخترم را روی جدول خیابان پایین گذاشتم تا دسرش را بخورد. تمام که شد اذن حرکت داد. بغلش کردم و در گوشش گفتم: «لابد الان تشنهت شده، اگه اینجا خونه امام حسینه که برات آب هم میفرستن.» توی آخرین پیچ خیابان، پسرک ده سالهای داشت لیوانهای آب، دست زوار میداد. من هم آبم را گرفتم، زرورق رویش را کندم و دست دخترم دادم. آن روز جد محمدآقا حسابی سنگ تمام گذاشته بود برای دخترم و برای من.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دست_در_دستان_مادر_در_مشایه
مادرِ ناهید دیشب خواب را بر هر سه نفرمان حرام کرد. یا خواب بود و بلندبلند خروپف میکرد، یا بیدار بود و ناله میکرد و میگفت: «ناهید! ننه، پامو جابهجا کن. ناهید کمرمو بلند کن. ننه نرو. ناهید درد دارم.»
اما مادرِ من بر فراز قلهای از درد ایستاده بود و صبوری میکرد. وقتی آرام آرام ناله میکرد، درد زایمان از خجالتش آب میشد و میرفت لابهلای سنگهای کف اتاقش در بیمارستان. مادرم با روپوش صورتی بیمارستان و دستی آتلبسته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و همچون شاخه درختی پاییزی میلرزید. پتو را تا چال گلو بالا آورده بود. شاید در واپسین روزهای مرداد کمی از لرزَش کم کند. اما در صورت رنگپریدهاش، زمستانی نمیدیدی. تماماً بهار بود و طراوت و شکوفه و شبنمِ صبحگاهی روی گونهها. روز قبل هنگام بیرون آمدن از استخری که نسخه درمانِ کمردردهایش بود، پایش درست رفت روی مشمای مایوی یک خانمِ خسته که زحمت دولاشدن و برداشتنش را نکشیده بود.
آه از استخوانهای شکسته ساعدی که حالا همسایه دیوار به دیوار مچ شده بود، درمیآمد و اشک میشد و آرام آرام از چشمان بیرمقش میبارید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
فکر نمیکردم روزی برسد که تا روشنای صبح، چشم انتظار خروپف بیصدایش باشم. چون فقط در این زمان از درد به خود نمیپیچید.
صبح شد و رفتیم مشاوره قلب که سوالات ممتد دکتر شروع شد: «چند سالته؟ سابقه قند و دیابت و فشار خون داشتی؟ به ماده غذایی خاصی حساسیت نداری؟»
بدترین سؤالش همان سوال اول بود. در نظر من مادرم نهایتاً چهلسال داشت و اعداد و ارقام بالاتر، معادلات ذهنیام را به هم میریخت.
منتظر بودیم دکتر جراح بیاید و ما راهی اتاق عمل شویم. آمد. دمِ در اتاق عمل دستانش را بوسیدم و سوره حمدی بدرقه راهش کردم. آرامشی عجیب در جانم نشست. با خود گفتم شاید امسال به پیادهروی اربعین نرفتم، ولی در مشایه بودم. پرستاری از مادرم، گرفتن ناخنش، دوان دوان رفتن به ایستگاه پرستاری برای مسکن بیشتر و بعدش انتظار به هوش آمدنش، عمودهایی بود که یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم و حال و هوای مشایه در طریق الحسین برایم زنده میشد.
طریق الحسین مگر چیزی جز در رکاب مادر بودن است؟
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#من_از_حکایت_عشق_تو_بس_کنم_هیهات
#مگر_اجل_که_ببندد_زبان_گفتارم...
و بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ
وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ
و جانش را در راه تو بذل کرد تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی گمراهی برهاند؛
درحالیکه بر ضدّ او به کمک هم برخاستند، کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهره واقعی خود را به فرومایهتر و پستتر چیز فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند ...
#زیارت_اربعین
جان و جهان ما تویی ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی
حدیثی، روایتی، چیزی داریم که آن دنیا اشیاء هم شهادت بدهند؟
اگر داریم که من از همین حالا خوشحالترینم؛ خوشحالترینم چون همین چند روز پیش گوشیام گم شد.
البته «گم شدن» فعل مناسبی نیست.
بهتر است بگویم «جدا شد» یا مثلا «رها شد».
ما برگشتیم اما او ترجیح داد بعد از چند سال همنشینی از من جدا شود و در عمود ۸۳۲ گوشهی یک موکب عراقی بنشیند و به جای تمام حرفهای عبثی که یک عمر از من شنیده بود، گوشش را از عزیزترین و مبارکترین و عاشقانهترین واژههای عالم پر کند.
از «مای بارد»ها، «اهلاً و سهلاً»ها و «تفضّل»ها ...
حالا خیالم راحت است اگر آن دنیا تمام عالم و آدم از من شاکی باشند، گوشی هوآویِ گِلسشکستهی من شهادت میدهد او را به سعادت رساندهام.
او را که در چین به دنیا آمد، در ایران قد کشید و عاقبتش در جادهی نجف به کربلا ختم به خیر شد.
#زینبتوقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنان_در_دنیاهای_موازی
در واقعیت، زنی ایرانیم،
در تدارک شامی ساده برای خانوادهٔ کوچکم.
در دنیای موازی امّا،
زنی عراقی از اهالی نجف هستم.
در ایوان خانهام با بقیهٔ زنان مشغول رتق و فتق شام برای بیش از پنجاه نفر زائریم...
شما امروز در دنیای موازی چه کسی هستید؟ (در بخش دیدگاه کانال جان و جهان در پیامرسان بله منتظرتان هستیم.)
#شهرهسادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#سدره وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!»
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب #سدره
از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1724620731783355222/یک-میهمانی-تمامعیار-برای-من-و-دخترم-حلما
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مصائب_یک_پادشاه
برادرم از در که تو آمد، فهمید اوضاع طبیعی نیست. دو سال پیش در چنین روزی، کلمه اُتیسم از دهن روانشناس کودک رها شده بود و مثل یک تیر که شکم سیبل را میشکافد، صاف فرو رفته بود توی پردهی گوشهایم. من آن شب، حقیقتاً هیچ چیز جز صدای گریههای خودم را نمیشنیدم.
از پارک طالقانی میآمد و عرق از یقهی لباسش شره کرده بود تا کلمه NBA زرد و بزرگ روی تیشرت شل و لَخت بسکتبالش. به مادرم و شوهرم که نگاه کرد، کسی به صرافت نیفتاد تا با توضیح و تشریحی، تابِ ابروی از تعجب بالا رفتهاش را پایین بدهد. توپ را توی دستهایش جابجا کرد. لای اشکهام دیدم که لبهایش بالا و پایین شد و در آخر نیمهباز ماند. حتما سوالی پرسیده؛ اما چه اهمیتی داشت که چه سوالی؟ چون به نظرم از آن لحظه تا آخر دنیا، من فقط و فقط یک جواب برای همهی پرسشهای جهان میتوانستم داشته باشم: «محمد اتیسم داره.» این را گفتم و تا آمدم که با دستهایم چشمهایم را بگیرم، دیدم چیز سنگین و گِردی با سرعت دارد میآید توی صورتم. وقتی در یک حرکت غریزی اشک نریختم و گرفتمش، دیدم که توپ بسکتبال است. شتابش چنان بود که کمرم سی درجهای به عقب خم شد. برادرم با تکان دادن انگشت هشدار گفت: «اگه دست از گریه نمیکشیدی و نمیگرفتیش، دماغت خرد میشد!»
توپ بسکتبال را میشناختم؛ بیرحمترین توپ دنیای ورزش. توپ بولینگ هم هست اما خب مقصد پرتابش سر و صورت آدمها نیست. حجم سفت و بیرحمش را توی دستم چرخاندم. از آخرین باری که یک وسیلهی حرفهای ورزشی را لمس میکردم، چند دهه میگذشت؟ من حتی این سالها دستم به مهرههای شطرنج هم نخورده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حوصلهی شاهی و کنترل قلمروی سیاه و سفیدم را نداشتم. مخصوصا حالا که غیرمنصفانه همان اول بازی، مُهرهی اسبم را باخته بودم. جای پسر بچه شاد و باهوشم، پسری داشتم که پیشرفت و یادگیریاش از مهره سرباز هم کندتر بود و موقعیتش آسیبپذیرتر. اما به قول پدرم بازی شطرنج و زندگی، به مهرههای از دست رفته اهمیت نمیدهد. به تو اهمیت میدهد؛ به مهره شاه.
مادرم که به برادرم نهیب زد «این چه کاریه پسر؟» آمد و کنارم نشست. «قبلِ زدن سوت پایان نباز! باشه آبجی؟» صدایش بغض ترکدار خستهای بود که نازکشدنش وقت گفتن «باشه»، داشت هیبت جملهاش را فرو میریخت.
وقتی رفتم توی استادیوم اُتیسم، دیدم دست و پنجه نرم کردن با این اختلال، نه بسکتبال است، نه بولینگ و نه شطرنج.
اُتیسم مثل از نفس افتادن توی کشتی سنگین وزن بود. مثل کشتیگیرها هر شب شانهدرد داشتم، چون میترسیدم پسر کوچکترم را زمین بگذارم و محمد آسیبی به او بزند. پادرد داشتم، چون بچه به بغلْ تمام روز دنبال محمد میدویدم تا کار خطرناکی نکند. و بند بند انگشتهایم را باید میبستم تا خوابم ببرد، چون همیشه باید محکم میگرفتمش تا در خیابان زیر ماشینی نپرد. میخوابیدم مثل آدمهای خاک شده وسط تشک؛ میچسبیدم به تخت؛ از خستگی،از ناتوانی، از تحمل وزن زندگی خودم و زندگی با اُتیسم که رویم خیمه میزد. اُتیسم فوق سنگینوزن بود.
توی این دو سال که هی زمین خوردم و داور سرپا داد، فقط یک کلیپ ورزشی در موبایلم داشتم، که شاید دو هزار بار تماشایش کرده باشم. آنجا که امیرحسین زارع بلند میشود و بعد از برد، تاجگذاری میکند و روی این صحنه صدای فریادی گذاشتهاند که از همه رگ و پی گردن میگوید:
Who wants to be king?
دیدن این صحنه امیدوارم میکرد که هرچقدر سخت و نشد و زخمی و دردناک، اول و آخر من پادشاهم. و تا شاه وسط صفحه زندگی ایستاده، بازی ادامه دارد.
جالبتر اینکه دقیقا وقتی طعن و تمسخر رقیب زارع و ادای درآوردن تاجگذاریاش را دیدم، کسی بهم پیام داد: «محمد که سالمه! چرا رو بچه عیب میذاری؟ فقط به خاطر اینکه محتوای نوشتن داشته باشی؟»
لبخند تلخی زدم. از مصائب یک پادشاه، همیشه در معرض تمسخر و حسادت و قضاوت بودن است. جواب دادم:
«روال تاریخ اینه که برای شاه شدن، باید شاه قبلی رو بکشی! اگه میبینی محمد اونقدر پیشرفت داشته که فکر میکنی سالمه، اگه میبینی اینقدر خوب از زندگیم با بیماریش مینویسم، چون من ترس از اُتیسمو توی خودم کشتم!»
دیگر پیامی نیامد.
این نوشتهها یک پرتاب سه امتیازی نیست. با سه انگشت گرفتن و سُر دادن یک توپ، روی مسیر صیقلی پلی اورتان برای به هم ریختن چند مهره روبرو نیست. حتی رساندن یک سرباز خسته به انتهای صفحه، برگرداندن اسب از دست رفته هم نیست.
این داستان تابآوری کسی است که تصمیم گرفته است زیر وزن زندگی خودش و فشار حرفهای تاریک دیگران خاک نشود.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan