eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
524 دنبال‌کننده
991 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
تلویزیون روشن بود و طبق معمول یک‌سال گذشته شبکه خبر نگاه می‌کردیم. اخبار آتش‌بس میان لبنان و اسرائیل را اعلام و مصاحبه خبرنگاران با مردمی که دسته‌دسته در حال بازگشت به مناطق بمباران شده بودند را پخش می‌کرد. سه ماه است که حملات هوایی و زمینی اسرائیل در لبنان پررنگ‌تر از وحشی‌گری‌هایش در نوار غزه شده بود. صدای بازی بچه‌ها که بلندتر از مجری شبکه خبر شد، دل از تلویزیون بریدم و رفتم نگاهشان کردم. از سر و کول هم بالا می‌رفتند. اسد بزرگتر است و همیشه مراعات می‌کند علی آسیب نبیند یا برنده بازی‌شان باشد. این روزها از پیش‌دبستانی که برمی‌گردد خانه، یک‌راست می‌رود سراغ تلویزیون و شبکه پویا. «نوانو» را تماشا می‌کند و مثل پسربچه‌هایی که در نماهنگ‌ها لباس نظامی به تن دارند و سرود می‌خوانند می‌ایستد و زیر لب زمزمه می‌کند. گاهی هم می‌آید و تعریف می‌کند که معلشمان گفته باید درس بخوانند تا بتوانند موشک بسازند و اسرائیل که دشمن ماست را نابود کنند. چند وقت پیش رو‌ کرد به دیواری که عکس داییِ شهیدِ همسرم رویش است و پرسید: «مامان، چرا دایی شهید شد؟ اسرائیل اونو کشته؟» برای پاسخ باید برایش از جنگ میان ایران و عراق می‌گفتم، ولی دلم نیامد دنیای کودکانه‌اش که یک ایرانِ قهرمان دارد و یک اسرائیل که قرار است نابود شود را بزرگتر و بی‌رحم‌تر کنم. دلم نیامد بفهمد ایران برای بقا، برای ایران شدن حتی، چه رنج‌هایی کشیده، چه جان‌های عزیزی نثار تاریخ کرده و در وجب به وجب مرزهایش، خاک، روضه‌ی علی‌اکبر می‌خواند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به عکس شهید نگاه کردم؛ ایستاده در قاب آسمان، استوار و سترگ، به سینه و پهلویش فشنگ‌ها را مثل دسته‌ای پَر در بال پرنده مرتب و ردیف بسته و چفیه‌ی بسیجی‌اش را دور سرش پیچیده و دستی به پهلو زده به افقی در دوردست نگاه می‌کند. شاید به «شرهانی» فکر می‌کرده و به مادر هم‌رزم شهیدش که به‌ او قول داده برود و جنازه‌ی پسرش را از خاک‌ریز دشمن پس بگیرد. دوستش بهرامی که شهید می‌شود و پیکرش در میدان کارزار ایران و عراق جا می‌ماند، مادرش می‌آید تا خط مقدم و می‌گوید می‌خواهد برود جگرگوشه‌اش را برگرداند، غیرت لری‌یاتی دایی اما نمی‌گذارد که حرمت مادر هم‌رزمش در میانه نبرد زمین بماند. قسم می‌خورد برود و پسرش را بیاورد. به کمر و شانه‌اش طناب می‌پیچد و سینه‌خیز تا خاک‌ریز دشمن می‌رود. در حالی که نیروهای خودی و بعثی در حال پیکار بودند، خودش را به پیکر هم‌رزم شهیدش می‌رساند و یک سر طناب را به او می‌بندد. اگر کمی سر بالا می‌آورد بعید نبود تیرهایی که مثل قطرات باران، موازی از بالای سرش عبور می‌کردند به او برخورد کنند. همان‌طور سینه‌خیز راه بازگشت را پیش می‌گیرد که پیکر یکی دیگر از هم‌رزمانش را می‌بیند و او را هم با طناب می‌بندد و باز سینه‌خیز ادامه‌ می‌دهد و پیکر دو شهید را به آغوش مادرشان باز می‌گرداند. وقتی به خاکریز خودی می‌رسد و طناب‌ها را از دور کمر و شانه‌هایش باز می‌کند، می‌ببینند که جایشان تاول و خون نشسته و برایشان عجیب است چطور توانسته جسم بی‌جان دو مرد تنومند را یک‌نفره و سینه‌خیز حمل کند! شاید اگر می‌دانستند که او قهرمان کشتی بوده و ورزیدگی‌اش برای همین است، آن‌قدر تعجب نمی‌کردند. هرچه بود او دل مادر شهید بهرامی را آرام کرد، اما به وقت شهادتش بازنگشت تا دل مادرش و همسرش آرام گیرد. در همان چذابه ماند و جزئی از خاک وطن شد. چه فرقی می‌کند اسرائیل بوده یا حزب بعث؟ دایی، جانش را فدا کرد تا ظلم را در خون خود غرق کند. او رفت، با نام نیک، و حزب بعث نابود شد با نام ننگ. نگاهم را از عکس گرفتم و رو به اسد گفتم: «آره پسرم، اسرائیل شهیدشون کرده». به بازی بچه‌ها نگاه می‌کنم، صدای خنده‌های از ته دلشان عطر آرامش و امنیت پخش می‌کند در مشامم. برای امکان این بازی‌ها و خنده‌ها انسان‌های زیادی جان فدا کردند. چقدر این لحظه‌ی بازگشت آوارگان لبنانی به زادگاهشان شبیه است به بازگشت جنگ‌زدگان خرمشهری به خوزستان. اگر نبود امثال دایی اسدالله که از آغوش پرمهر مادر جا بمانند، برای ماندن گوشه‌گوشه‌ی وطن، حالا معلوم نبود فرزندانم کجای نقشه‌ی جغرافیا زیست می‌کردند! بعث‌آباد؟ یا ایران؟ اخبار مردم لبنان را نشان می‌دهد و من خودم را کنار تک تک مادرانی قرار می‌دهم که فرزندانشان را زیر بمب‌های یک تُنی سنگرشکن اسرائیل جا گذاشته‌اند تا لبنان، لبنان بماند. شَرهانی: نام یک منطقه‌ی عملیاتی در ایلام در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون محمدصادق کلاس دومه و داره کتاب نگارش رو کامل می‌کنه؛ درس چوپان درستکار. یه بخشی از کتاب این سوال رو نوشته: «سه جمله از زبان گوسفندان بنویس.» سه سطر نوشته: «بع بع بع بع... »😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
به گمانم این‌بار خیلی زمان برده بود تا خانه را از نو بسازند؛ زیباتر، امیدوارانه‌تر، محکم و بتنی؛ درست شبیه به یک سنگر دلبر مجهز. زنی بود قوی ولی مهربان، مقاوم اما صلح‌طلب. ورودی خانه‌اش را زیتون کاشت و نخل. می‌خواست خورشید را بیاورد توی خانه؛ نورش را، زندگی‌بخشی‌اش را. رنگش را پاشید روی آجرهای ورودی، بعد هم روی مبل‌ها، روی گُل‌کاری سالن. نارنجی، شور و شعفی به خانه داده‌ بود‌. حتی آن‌جا که مبل‌ها رنگ شب به خود گرفته بودند، کوسن نارنجی گذاشت. چقدر وقت گذاشته بود برای این چیدمان. اصلا انگار نه انگار که وسط میدان جنگ خانه ساخته؛ آن هم در نوار جنوبی غزه، در دل خیابان إبن‌ سینای رفح. یعنی چند بار زیر تیر اسرائیلی‌ها از خیابان‌های اطراف گذشته بود تا به بازار «الزاویه» برسد؟ چند بار با اشرف ابوطاها سر این رفت و آمدها بحثش شده بود؟ در کدام آمد و شدش لباس سفید راه‌راه دخترک را خریده بود؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زن حتی برای ورودی اتاق‌ها هم برنامه ریخته بود؛ با ماه و ستاره‌هایی آویزان و درخشان. شاید می‌خواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظه‌ای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدلله‌ی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای «یحیی» ساخته بود. انگار می‌خواسته آب توی دلش تکان نخورد‌. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجره‌ای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شب‌ها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی؛ ماه و ستاره‌های درخشان آویز سقف را ببیند که چطور تاریکی را شکافته‌اند و دلخوش شود به ستاره‌های حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره‌ شمالی. آن‌جا زیر نور خورشید و ماه، نقشه‌ی جدیدش را روی کاغذ بیاورد. خبر می‌آید که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برمی‌دارند و آخرین نگاهشان را به خانه می‌اندازند. خودشان را به خدا می‌سپارند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه می‌گیرد و سوار بر سرنوشت می‌شوند و می‌روند. حالا زن سنگرش را عوض کرده. به یک چادر پوسیده در خان‌یونس رفته. صبح به صبح بیدار می‌شود، شالش را روی سرش می‌چرخاند، محکمش می‌کند، چروک عبایش را از هم باز می‌کند. می‌رود تا اول اردوگاه، دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشن‌نشده، با تکه نانی برمی‌گردد. گِل خشک‌شده‌ی صندل طاها را می‌تکاند. انگشت‌هایش را میان موهای وِز شده‌ی دخترش می‌کشد. کمی صاف می‌شود‌. اشرف‌ابوطاها را می‌فرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخورده‌ی ابومحمد را تمیز کند. طاها می‌رود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را می‌دوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمی‌گردد: «یا اُمّی استشهد یحیی سینوار فی بیتنا». اشرف ابوطاها سر می‌رسد: «یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا». زن اشکش را پاک می‌کند: «فداکَ بیتنا و ارواحنا و کلّ ما نَملک» و نقشه سنگر بعدی را می‌کشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جان و جهانی‌ها، سلام! روایت رو یادتون هست؟ روایت مادری که خیلی ناگهانی گرفتار یه بیماری سخت میشه. شاید دلتون بخواد بدونید در ادامه چی به راوی گذشته و چطور با روزهای پردرد و کم‌نورش دست‌و‌پنجه نرم کرده! قسمت‌های قبلی رو هم مجدد ارسال می‌کنیم برای مخاطبان عزیزی که اون‌ها رو نخوندن. با جان و جهان همراه باشید...🌹 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم ... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ با این که می‌دانستم دکتر چه می‌خواهد بگوید، با این که هزاربار صفحات وبسایت‌های مختلف را بالاپایین کرده و هرچه لازم بود در موردش خوانده‌ بودم و با این که اصلا از مریض شدن ترسی نداشتم؛ ولی همین که دستم را بالا آوردم که نسخه را بگیرم دیدم دستم به طور محسوسی می‌لرزد! نفسم توی گلو گیر کرده بود، احساس خفگی می‌کردم. وقتی دکتر گفت: «باید دَرِش بیاریم، این گزارش می‌گه بدخیمه، ولی نگران نباش چیزی نیست.»، نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم را کردم بر خودم مسلط باشم. بعد ادامه داد: «فقط زودتر برو قبل از عمل با همین برگه پاتولوژی وقت پرتو‌درمانی‌‌تو بگیر که دیر نشه.» دلم نمی‌خواست ضعیف به نظر بیایم. مریض شده‌ام دیگر؛ آسمان که به زمین نیامده! خداحافظی کرده و نکرده از مطب بیرون زدم و خودم را به ماشین رساندم. سرم را روی فرمان گذاشتم. «چیزی نیست دختر. الحمدلله که خونواد‌ه‌ت سالمن. اینم خیلی زود می‌گذره. کی می‌دونه فردا چی ‌می‌خواد بشه؟!» حرکت کردم. دلم‌ نمی‌خواست به خانه‌ برسم. باید قبل از رسیدن بر خودم مسلط می‌شدم. پرترافیک‌ترین مسیر را انتخاب کردم. پشت چراغ اول که رسیدم دوباره سینه‌ام سنگین شد. شاید باید گریه می‌کردم. چرا این‌قدر تلاش می‌کردم که بگویم چیزی نیست؟ من حق داشتم غصه‌دار باشم.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آرام ماشین را به کنار راه کشاندم و چراغ خطر را روشن کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و های‌های زدم زیر گریه. باید قبل از رسیدن به خانه غصه‌هایم را تمام می‌کردم. باید برای مواجهه با تک‌تک‌شان آماده می‌شدم. الان که به خانه ‌برسم چند چشم منتظر به دهان من دوخته شده‌اند. چطور به مامان بگویم‌ که کمتر غصه بخورد؟ بابا حتما خیلی به هم می‌ریزد. چطور احسان را آماده کنم؟ بچه‌ها حتما نگران نبودنم می‌شوند! چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم. بطری آب را برداشتم و چند مشت آب توی صورتم پاشیدم. از داغی بطری که زیر آفتاب توی ماشین مانده بود سوختم! زندگی ادامه داشت. همین چند قطره اشک کافی بود. من مسئول حفظ آرامش عزیزانم بودم. بقیه‌ی مسیر شروع کردم به برنامه‌ریزی، از کدام دکتر کی وقت بگیرم؟ چه روزهایی را باید مرخصی بگیرم؟ قبل از عمل باید کابینت‌ها را مرتب ‌کنم، بعدش حتما نمی‌رسم. روتختی‌ها را کی بشورم؟ قبل از بستری شدن باید لوازم مدرسه زهرا را هم بخرم، چیزی به مهر نمانده! باید فریزر را پر کنم، بعدش شاید تا مدتی توانش را نداشته باشم. شاید بد نباشد که موهایم را هم رنگ کنم، دوست ندارم احساس زشتی و شلختگی به روحیه‌ی خرابم دامن بزند. چه قدر در محل‌کارم کار عقب‌افتاده دارم. باید زودتر ردیفشان‌کنم. چند وقت است از بازی با بچه‌ها غافل شده‌ام. اگر بعدی در کار نباشد چه؟ ای‌کاش لااقل ریحانه برای خوابش این‌قدر به من وابسته نبود. واگویه‌های ذهنی‌ام تمامی نداشت... . تا به خودم‌ آمدم جلوی خانه‌ی پدری ایستاده‌ بودم. یک‌راست رفته بودم تا هم حضورا خبر بدهم، هم بچه‌ها را ببرم خانه. فکر کردم اگر تلفنی بگویم مامان خیلی بی‌قراری می‌کند. ببیند من خوب و آرامم، او هم دلش قرار می‌گیرد. پای بالا رفتن نداشتم، زیر لب دعا می‌‌کردم که خدا دل‌شان را آرام‌ کند. بیماری بچه‌ی آدم خیلی سخت‌ است. سخت‌تر از هر بیماری که خود آدم را درگیر کند. به پشت در که رسیدم، مامان در را باز کرد. پرسید: «چی شد؟ چی گفت مامان؟» جواب دادم: «باباجون بذار از راه برسم می‌گم. چیزی نگفت؛ همونی که قبلا گفته بود. باید عمل کنم دیگه.» - دیگه چی گفت؟ جواب پاتولوژیتم دید؟ - آره دید، چیز خاصی نیست، احتمالا یه دارودرمانی هم بعدش داره. ولی جای نگرانی نیست. چه عطر قورمه‌سبزی‌ای پیچیده مامان! نهار قورمه‌سبزی داشتین؟ فرفری! مامان‌بزرگو که اذیت نکردی؟ وااای این‌جا رو نگا! بچه‌ها پاشین باهم جمع کنیم، زود باید بریم، بابا منتظره... . بابا چیزی نگفت. فقط تماشا می‌کرد. بقیه‌اش در سکوت گذشت. هیچ‌کس دوست نداشت حرفی بزند. سریع بچه‌ها را آماده کردم و زدم بیرون. طاقت نداشتم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مرحله بعدی آماده کردن احسان بود. توی راه تلفنش را جواب نداده بودم. نگران فشارش بودم. می‌خواستم برسم خانه بعد بگویم. تا در را باز کرد پرسید: «چطور شد؟» با خنده گفتم: «آبشو کشیدن چلو شد! این‌جور که بوش میاد نهارم نخوردی، من که ضعف کردم، تا لباسمو عوض کنم چند تا ناگت می‌ذاری؟ باید بشینم تعریف کنم برات.» رفتم توی اتاق. دیدم پشت سرم ایستاده: - اول بگو دکتر چی گفت؟ نتیجه پاتولوژی‌ چطور بود؟ - هیچی عزیزم، همونی که می‌دونستیم، یه جراحی داره که خیلی‌م سنگین نیست. ایشالا به راحتی می‌گذره. بعدم یه دوره دارودرمانی. - دارودرمانی یا پرتودرمانی؟ - همون پرتودرمانی، غذا گذاشتی؟ ضعف کردم به خدا. دیگر چیزی نگفت. انگار هر دو تلاش می‌کردیم با خوب بودنمان حال یکدیگر را بدتر نکنیم. بعد از نهار به بهانه‌ی خواباندن ریحانه به اتاق پناه بردم. کاغذ و قلمم را برداشتم تا لیست کارهای ناتمام را بنویسم. دوی ماراتن آغاز شده بود. بالای کاغذ نوشتم: وقت تنگ است. باید آماده شوم. چه کسی می‌داند چه‌قدر زمان باقی‌ست... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«خاک به سرم!!! گوشواره‌هاتو دادی رفت؟!! عقل نداری تو؟» این جمله‌ را درحالی‌که ردّ نگاهش مابین دو گوشم می‌چرخید گفت. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و همان‌طور که نفسش را با صدا بیرون می‌داد، به پدرم نگاهی انداخت و گفت: «چشمت روشن باشه مرد، دخترتو ببین! گوشواره‌هاشو به فنا داد!» پدرم صفحه گوشی‌اش‌ را خاموش کرد و با یک لنگه ابروی بالا رفته، به من نگاه کرد. لبخند ژکوندی زدم و قبل از این‌که چیزی بگویم، مادرم با ابروهای گره خورده و مشتی بسته شده نگاهم کرد و گفت: «مگه مقاومت به گوشواره‌های تو نیاز داشت؟!» تلاش می‌کردم لبخندم را جمع کنم و جدی‌تر و مصمم‌تر به نظر بیایم. گفتم: «نه، در واقع من نیاز داشتم گوشواره‌هامو بدم مقاومت؛ که فردا روزی خدا ازم پرسید تو واسه نابودی اسرائیل چیکار کردی؟ سرمو بالا بگیرم بگم از گوشواره‌هام گذشتم!» چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «فک کردی حالا مثلا با این گوشواره‌های تو، اسرائیل نابود میشه؟!» یاد دوستانم و فاکتور اهدای طلاهایشان افتادم و گفتم: «خب فقط من نیستم که! من گوشواره دادم. یکی گردنبندشو داده. اون خانوم همشهریمون کلا سرویس طلای سنگینش رو داده. یکی انگشترشو داده. هرکی در حد توانش کمک می‌کنه. قطره قطره جمع می‌شه و یهو سیل می‌شه اسرائیلو آب می‌بره! با این طلاها حداقل که می‌شه یه موشک ساخت!» مادرم برگشت و نگاهی به پدرم که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و به حرف‌های ما گوش می‌داد انداخت و آهسته گفت: «این بچه عقلشو از دست داده!» و دوباره به سمت من برگشت و گفت: «مگه مملکت خودمون نیازمند نداشت که طلاتو بردی دادی به غزه؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به پدرم که در سکوت به صحبت‌های ما گوش می‌داد نگاهی گذرا انداختم و ادامه دادم: «شما رفتید جبهه و با دشمن جنگیدید که از ایران و اسلام دفاع کنید، الان دیگه جنگ اون شکلی نیس فعلا. اگه جلوی اسرائیل گرفته نشه زحمتای شما به باد میره، من طلامو دادم که جنگ تو خاکمون نیاد و فیتیله اسرائیل پیچیده شه، تموم شه!» پدرم سکوتش را شکست و گفت: «کاش حداقل یه چیز سبک‌تر می‌دادی، یا مثلا فقط یه لنگه‌شو میدادی!» به مادرم که دیگر نشانی از عصبانیت درچشم‌هایش دیده نمی‌شد نگاه انداختم و بلند شدم چای‌های از دهن افتاده را عوض کنم. پشت اوپن ایستادم و گفتم: «خب وقتی شما تونستید جونتونو بگیرید کف دستتون و با دشمن بجنگید، چرا من نتونتم از پولم بگذرم؟ جونم مهم‌تره یا پولم؟ وقتی با این طلایی که دادم می‌تونیم حداقل یه موشک بیشتر بسازیم و بزنیم تو اسرائیل و نابودش کنیم، چرا که نه؟» دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سینی چای‌های خوش‌رنگی که بخار از آن خارج می‌شد را روی میز گذاشتم و خداحافظی کردم که بروم مدرسه دنبال دخترم. حین رانندگی از سِیر مکالمه‌ای که داشتیم لبخند روی لب‌هایم نشسته بود. یاد شب قبل افتادم که همسرم با مِن‌مِن و خجالت، پیشنهاد اهدای طلا را مطرح کرد و من که فکر می‌کردم خودش موافق این کار نباشد، گل از گلم شکفت و فوری قبول کردم! ضبط ماشین را روشن کردم و توی آهنگ‌های حماسی رادیو غرق شدم. شب که از راه رسید، درحال گچ‌کاری قسمتی از دیوار خانه‌ی جدیدمان بودیم که پدرم آمد. به همسرم گفت: «قبول باشه کمک به مقاومتتون! صبح باید بودی و می‌دیدی که این خانومت چه نطقی برامون کرد! کم مونده بود بگم بیا ببر فرشامونو بفروش پولشو بزن به حساب مقاومت!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1556 چند روزی می‌شود که مطمئن شده‌ام این گلوله‌ای که چند ماهی‌ست مهمان گلویم شده و با هر نفسم بالا و پایین می‌رود، نه عفونت غدد لنفاویست، نه گواتر، و نه چند گره ساده. این گوی لجباز که هر لحظه با نشانه‌ای حضورش را به من یادآوری می‌کند، توده‌ای بدخیم است که جدا کردنش از تن، کار آسانی نیست. تمام این روزها بعد از هر نماز مثل همیشه دعا کرده‌ام. اول برای ظهور، دوم برای رهایی جهان از جنگ و ظلم، و بعد عاقبت‌به‌خیری عزیزانم. اما هر کاری می‌کنم زبانم نمی‌کشد برای خودم دعا کنم؛ مثلا بگویم خدایا شفایم بده! بگویم لااقل به راحتی بگذرد! انگار خجالت می‌کشم برای خودم دعا کنم. شاید فکر می‌کنم حقم بوده به چنین دردی دچار شوم. یا گمان می‌کنم مردم هزار درد بی‌درمان دارند، من چرا باید برای درد خودم دعا کنم؟ از خودم خجالت می‌کشم که دغدغه‌ام چنین دردی باشد... . نمی‌دانم، هرچه هست تا به خودم می‌رسم، انگار قفل بر دهانم‌ می‌زنند و دیگر زبانم به دعا نمی‌چرخد. ✍ادامه در بخش دوم؛