✍بخش دوم؛
دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دادهای، فرزندانت را به خاک سپردهای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟!
تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیدهات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمانهایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیدهای.
من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بیرمقِ تکیهزده به سرِ طفلت را خوب میشناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جملهی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمیخواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .»
شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آبپاش زرد کوچک را تا آنجا که ظرفیت داشت پر کردم. گلهای صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم میتوانی آرمانت را بلندتر از خانهات بکاری؟
#فاطمه_پاییزی
#به_بهانه_وفات_حضرت_امالبنین(س)
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صدای_خلخالم
«نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی میکرد و خانم حامی، همانطور که یک دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح میداد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور میکردم و لباس زنان عرب را تنش میکردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچههای مکه و میان خانههای بر سنگ بنا شدهی آن قدم برمیداشت و با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب میکرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند.
خاله سیما دستم را میکشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترینها که امیدی نبود، باید سرت را میکردی توی مغازه، صبر میکردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد میپرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اکثرا میگفتند: «نه!» بعضی میپرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح میدادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضیها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت میگذاشتند و میگفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آنوقت بود که من و خاله میرفتیم توی مغازه و خلخالها را چک میکردیم. باید هم خوشگل میبودند، هم از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکهی طلا را میداشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود.
خاله سیما کولهپشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعهی مشکیاش، مستقیم از وزارتخانه آمده بود. من هم چادر به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار میکردم که اصلا کادو لازم نیست، زیر بازنمیرفت.
- اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم میخریم!
- دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمیگردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟
- آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو میدم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم!
- خفه! فقط بیا زودتر بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم.
- علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خالهت چیزی بخره!
- جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید!
تقریبا به انتهای راستهی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودلبرو نبود. داشتم تهماندهی بطری آبم را میخوردم و فکر میکردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه میدانستم وسط بحبوحهی عروسیِ همزمان من و دایی، یادش میافتد باید برای من همان طلایی را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش میکردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم میخواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرجهای جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز خوبیست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو!
داخل شدم و سلام کردم، سینی پابندها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزیگونهاش، انحنا پیدا کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگجرینگ لوزیهایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر میکردم را داشت.
-تو کاریت نباشه! دوسش داری؟
رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟»
-کار ایتالیاس خانم، حرف نداره!
رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیشخوان، نیشگونم گرفت و پرسید:
«خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند میدین؟»
-اینکار وارداتیه، اُجرتبالاست، من نمیتونم زیاد تخفیف بدم روش!
بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و نهصد!»
دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجهمون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزادهم کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خالهی مجردم برای عروسی من اینقدر هزینه کند، اما فعلا چارهای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی که پارسال با جمع کردن پولتوجیبیهایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو به من کرد و پرسید: «خالهجان، واقعا اینو پسندیدی؟» نمیتوانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
سیدحسن شهید میشود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان میدهد. جنگ صهیونیستها با لبنان رسما شروع میشود. توی گروههای مختلف پیام جمع کردن پول میآید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر میكنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کردهام!
تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمبهای منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمیشود، اما توی گوش من صدایشان میپیچد. صندوقچهی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال سنگینم آن وسط نشسته. برش که میدارم از سنگینیاش لذت میبرم. میگذارم کف دستم و میاندازمش بالا. جرینگ کنان پایین میآید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه میپيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجهها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه میتوانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مىکنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اينبار نه توی خانه، كه در کوچههای لبنان. دلم میخواهد صدای تبرّجم بپیچد توی گوش صهيونيستها. میخواهم بشنومشان؛ صدای بمبهایی را که قرار است سربازهای گولانی با آنها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگالهایی را که از غذا پر میشوند. دوباره میاندازمش بالا. صدایشان میآید.
#پایان
#ز._ش.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#صدای_خلخالم «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گو
پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3
17.12M
#روایت_شنیدنی
#صدای_خلخالم
و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
.
.
.
دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اینبار نه توی خانه، که در کوچههای... .
نویسنده: #ز._ش.
گوینده: #زهرا_جعفریان
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_دیدار
#رواق_چشم_من_آشیانه_توست
مراسم تمام شده بود و جمعیت در حال خروج از دربهای حسینیه بود.
اول گلهای ریز روی چادرش توجهم را جلب کرد و بعد پسربچهی چشمآبیاش. هنوز از جایش بلند نشده بود. به ستون تکیه زده بود و قرمزی چشمهایش خبر از گریه میداد.
رنگ پوستش تیره و لکدار بود. انگار چیزی مرا به سمت او میکشاند. دلم میخواست قصهاش را بدانم. کنارش زانو زدم و گفتم: «عزیزدلم، چه چشمای نازی داره! ماشاءالله. شما از کجا دعوت شدین به این دیدار؟»
گفت: «ما اهل ایل قشقایی هستیم.»
دستان زحمتکشش که حالا پسر یکسالهاش را در آغوش میکشید گواه حرفش بود.
پرسیدم: «پس از راه خیلی دور اومدین، سخت نبود با بچهی کوچیک؟!»
با لهجهی شیرینش جواب داد: «سخت که بود، ولی ارزشش رو داشت، خیلی ارزش داشت.»
گفت و چشمانش دوباره بارانی شد... .
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_دیدار
#تابع_محض
جلسه هنوز به طور رسمی شروع نشده بود.
دخترها به ترتیب آمدند و جلوی جایگاه ایستادند. نگران مرتب بودن روسریهایشان بودند. یکی یکی از مربیشان تایید میگرفتند.
از دختر چشم و ابرو مشکی باوقاری پرسیدم: «شما چند سالتونه؟»
چشم چرخاند سمت مربیشان؛ خانم جوانی که منتظر بود فرمان شروع سرود را بدهد. دخترک همانطور که دستهایش پایین بود هشت تا از انگشتهایش را نشانم داد.
پرسیدم: «اجازه ندارید صحبت کنید؟»
چشمهایش را روی هم گذاشت. دلم ضعف رفت برای قانونپذیریاش؛ سراپا گوش و چشم بودند برای مربیشان.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_دیدار
#همان_چند_ثانیه_مرا_بس_بود!
هوا گرگ و میش بود و سرد. با تعدادی از خانمها که اغلب سر و دهان را با شالِ بافت پوشانده بودند وارد حیاط شدیم. خدّام با مقنعههای صورتی یکدست و پرهای غبارروبیِ همرنگ آن، با چند متر فاصله ایستاده بودند، با چشمهایی که میخندید. حال کسی را داشتم که روی ابرها راه میرود، یا مثل روحی که توی خواب سبکبال شده و با سیل جمعیت از اینسو به آنسو هدایت میشود.
صفی که هفت، هشت دور زده بود را بعد از حدود دو ساعت طی کردیم و بعد از برداشتن شیر و کیک از روی میزهای پذیرایی، تفتیش بدنی شدیم و رسیدیم به نقطهی عطف امروز.
خادمی با لبخند، ورودم را به حسینیه خوشآمد گفت و من شدم شبیه زائران سر تا پا خاکی اربعین، که بعد از گذشتن از هزار و خردهای عمود، تا میرسند بینالحرمین، زانو میزنند.
توی حسینیه چرخیدم تا جایی را پیدا کنم که از آن فاصله بتوانم یک قاب کامل از چهرهشان را تا آخر دیدار ببینم.
سمت راست، پشت ستونها، به جایگاه دید نداشت. سمت چپ هم مملو از جمعیت بود. چند متر بالاتر از پای در، منتها الیه وسط جایگاه ایستادم و صندلی خالیشان را ورانداز کردم. همانجا دو زانو نشستم تا قدّم بلندتر شود و بتوانم راحتتر، تماشایشان کنم. اگر هم آنجا میایستادم، روبروی جایگاه بودم و یک نظر نگاهشان میکردم و همین برایم کافی بود.
سیل جمعیت بلند شد و صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»، مثل موجی مرا با خود جلو برد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بین دستهای بالا رفته، دستم را به سمتشان تکان دادم و با بقیه همنوا شدم. موج جمعیت جابجا شد. سرم را اینطرف و آنطرف بردم و از بین چادرهای مشکی، به اندازهی چند ثانیه، چهرهای را دیدم که سراسر نور بودند، با عبای قهوهای و دستان پدرانهای که بر سرمان میکشیدند.
دوباره جمعیت از چپ و راست به هم دوخته شدند و آن دریچهی نور را پوشاندند و من ماندم و اشکهایی که از دیشب، دنبال همین چند ثانیه بودند تا سرریز شوند.
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_دیدار
#پیشکشی
بسیار دورتر از جایگاه آقا، تقریبا انتهای حسینیه، اما دقیقا روبروی صندلیشان جایی برای خودم جور کردم و نشستم. شروع به گپ و گفت با اطرافیان کرده بودم که یکهو همه پریدند هوا. فهمیدم آقا وارد شدهاند. کیسهی لقمه و دستمالم را از زیر پای مردم برداشتم و بلند شدم. آنقدر سرعت بهخرج دادم که بتوانم لحظهای عبورشان را ببینم، اما جمعیت مثل موج دریا به جلو هُلم داد. میدانستم این موج چند لحظه دیگر برخواهد گشت و دیگر معلوم نیست بتوان نشست. همان هم شد. وقتی موج به عقب برگرداندمان و سعی کردم بنشینم، روی پای خانمی بودم که فرزند چندماههای روی شانه داشت. دوستش هم روی پای من!
بچهی چندماهه در بغلش را که دیدم با خودم گفتم: «آخه چرا با بچه کوچیک اومده اینجا؟!!»
خیلی زود با هم دوست شدیم. تا پایان مراسم سهتایی جا عوض میکردیم و نوبتی روی دو کُندهی زانو مینشستیم.
فهمیدم امیرمهدی ششمین فرزندش است و سومین پسر. این آخری را به فرمان آقا آورده بود و هرچند دقیقه یکبار روی دست بلندش میکرد و نشان آقایش میداد؛ میخواست پیشکشیاش را به نگاه آقا برساند. عجب پیشکشی هم بود! شیرین و خوشخنده! با لپهایی قرمز و چشمهایی که آیندهای روشن در آن میدرخشید.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1593
#قسمت_هفتم
امروز صبح همچنان با گلودرد شدید بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم! تمام شب نالههای هماتاقیام اصلا نگذاشت بخوابم که بخواهم بیدار شوم.
رأس ساعت شش از پیجرهای توی اتاق اعلام کردند: «بیماران عزیز، قرصها درون دریچه اتاق قرار گرفته، قرص را بخورید و تا یک ساعت چیز دیگری مصرف نکنید.»
بعدش دیگر خوابم نبرد. ترکیب درد شدید گلو و سردرد و خواب ناکافی باعث شده بود نتوانم از جایم بلند شوم. تمام مدت توی تخت مچاله شده بودم.
امروز هوا آفتابی بود. با اینکه خط نور آفتاب روی کاشیهای قهوهایرنگ دیوارها افتاده، اما اتاق به شدت سرد بود. بخش همچنان در سکوت کامل بود؛ سکوت محض. خانم میانسال هماتاقیام هم بعد از پایان شبی سخت، به خواب عمیق فرو رفته بود.
نه نای کتاب خواندن داشتم، نه حتی گوشی دست گرفتن. چند ساعت بعد توی پیجرها اعلام کردند: «بیماران عزیز، لطفا دوش بگیرید و آماده شوید. هر زمان اسمتان را صدا زدیم به فاصله یک متر از در بایستید تا همکاران ما با دستگاه، میزان اشعه بدنتان را اندازهگیری کنند.»
برای منِ وسواسی، دوش گرفتن در بیمارستان سختترین کار جهان بود، اما به قول مامان راهی بود که باید میرفتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پس بیفوتِ وقت لباسهایم را در آوردم.
اینجا پس از هربار درآوردن لباس، باید مستقیما به سطل زبالهای که مشخص کرده بودند انداخته میشد. لباسها را توی سطل انداختم و صاف رفتم زیر دوش. پلکهایم را محکم روی هم فشار میدادم که اطرافم را نبینم. از فشار روانی وسواس، تمام بدنم دوباره منقبض شده بود. فورا دوش گرفتم و بیرون آمدم.
نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: «آخیش! این آخرین دوش بود. ایشالا مرخص میشم و دیگه مجبور نیستم این حموم لعنتی رو ببینم.»
کمی بعد توی پیجر صدایم زدند. پرستار که گانِ مخصوص سُربی به تن داشت کلید را توی قفل چرخاند و در باز شد. اینجا تمام روز دربها را قفل میکردند که مبادا بیمار سهوا وارد راهرو شود. دستگاه سفیدرنگ توی دستش چیزی اندازهی یک جعبهی دستمالکاغذی بود؛ مکعب مستطیل با چند چراغ قرمز روی آن. دکمه را فشار داد، دستگاه را به سمت من گرفت و با دقت از پاها تا بالای سرم دستگاه را حرکت داد تا سطح اشعه را دقیق اندازهگیری کند. صدای بوق دستگاه هرچه بالاتر میآمد شدت میگرفت. پرسیدم: «چطور بود؟ مرخص میشم؟» گفت: «آره خدا رو شکر.»
نفس عمیقی کشیدم و لبه تخت نشستم. نوبت خانم کناریام بود که دم در برود.
چشمانم را بستم. ذهنم رفت به سمت فرآیندی که اتفاق افتاده بود. با خودم گفتم تصور کن این دستگاه میتوانست اشعههای دیگر را اندازهگیری کند؛ مثلا اشعهی حسادتت، اشعهی افکار منفیات، اشعه ناراحتیات و ... برای هرکدام چطور بوق میزد؟
مثلا فکر کن اشعه دروغگویی آدمها را اندازه میگرفتند و بعد تا به یک حد مشخص نمیرسید باید قرنطینه میشدند. یا اشعه خودخواهیشان، یا اشعهی تیزیِ زبانشان. اشعهی هر رفتاری که میتواند به دیگران آسیب برساند. عجب وضع خندهداری میشد. لابد بیش از نیمی از مردم باید توی اتاقشان قرنطینه میشدند. شاید همهشان.
شاید اگر میشد اشعه جنایتکاری را اندازه گرفت، تمام سربازان آمریکا و اسرائیل و دولتهای متخاصم، الان توی قرنطینهی ابدی بودند و جهان در صلح و آرامش بود.
از افکار خودم خندهام گرفته بود. با صدای پیجر به خودم آمدم. «بیماران عزیز لباسهایتان در دریچه قرار گرفته. لطفا آماده شوید و هرچه از لوازمتان باقی مانده دور بریزید. همراهانتان در حال انجام مراحل ترخیص هستند. لطفا مطابق توضیحات جلسه آموزشی، به قرنطینهی خود در منزل ادامه دهید و مراقب سلامت اطرافیانتان باشید. امیدواریم همیشه شاد و سلامت باشید.»
آماده شدم و هر آنچه از لوازمم مانده بود توی سطل انداختم و منتظر شدم. چند دقیقه بعد صدایم زدند و قفل در را باز کردند. انتهای راهرو درِ فلزی کوچکی بود که مستقیما راهرو را به حیاط متصل میکرد. باید ماشین شخصی فقط با یک راننده، با رعایت پروتکلهای خاص تو را به منزل میرساند. همسرم منتظرم بود. درست شبیه آزادی از زندان بود. با عجله ماسکم را بالا کشیدم و توی ماشین نشستم.
خوشبختانه مسیر خلوت بود و خیلی زود به خانه رسیدیم. اتاق را از قبل آماده کرده بودم. یک دست رختخواب، چند لباس و لوازم شخصیام را آنجا قرار داده بودم که مجبور نباشم به جایی دست بزنم.
مرحله دوم آغاز شد؛ قرنطینه توی خانهی سوتوکوری که نه صدای خندههای زهرا در آن میپیچد، نه گریههای ریحانه... .
#ادامه_در_قسمت_هشتم
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan