خیلی ببار ابر! که دائم
از تُربَتم #درخت بروید
این #آرزوی_اولِ من بود
از آرزو به بعد چه بودم
کبریتِ نیمسوختهای که
در حسرتِ درختشدن بود
باران به شیشه زد که بهار است
گفتم خدای من! چه بپوشم؟
پس بانگ زد کسی درِ گوشم
ای جامهات لبم که انار است!
آن قرمزی که دوخته بودم
پیراهنت نبود کفن بود
دریا برای مُردنِ ماهی
بیاختیار فاتحه میخواند
ماهی به خنده گفت که گاهی
هجرت علاجِ عاشقِ تنهاست
اما درون تابه نمیپخت
از بس که بیقرارِ وطن بود
قلبم! تو جز شکست به چیزی
هرگز نخواستی بگریزی
هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفتسری که
در شانهات به طورِ غریزی
آمادهی جوانهزدن بود
چشمت چکیده بود به عالم
من غرقِ چکّههای تو بودم
اما زمان سر آمده بود و
بارانِ تُند بند نیامد
جان از تنم در آمده بود و
بارانیام هنوز به تن بود
خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در اینجا
خیلی مرا ببند به زنجیر!
دیوانهای نشسته در اینجا
#دیوانه را ببند به #زنجیر
این #آرزوی_آخر من بود!
#حسین_صفا
#شعر_معاصر
@jargeh