eitaa logo
برونند زین جرگه هشیارها
257 دنبال‌کننده
214 عکس
28 ویدیو
11 فایل
به نامِ او به یادِ او که مَحبّتش معنی‌بخشِ زندگی است... جُرعه‌های مَحبّت برای مُقیمان و راهیانِ «کیشِ مهر» @mah_jan7 💌 💌 instagram.com/mehdighanbaryan
مشاهده در ایتا
دانلود
برونند زین جرگه هشیارها
🔊 مرا به یاد بیارید... ✔️ #شب_یلدا 🔹 #وصیت 🎙 #حسین_صفا #شعر_معاصر @jargeh
اگر کسی شبِ سرما به ابرها زَد و گُم شد، مرا به یاد بیارید و با ستاره‌ی چَشمم برای راه‌بلدها نشانه‌ای بگذارید برفِ اولین روزهای خونه‌ی @jargeh
در سرزمینی که آهنی‌ست، انتظارِ را بعید می‌دانم! پرندگان همه خیس‌اند و گفت‌وگویی از پریدن نیست؛ در سرزمینِ ما، پرندگان همه خیس‌اند در سرزمینی که عشق است، انتظار معجزه را بعید می‌دانم… ✔️ @jargeh
🔖 آخرین جُرعه‌ی این جام همه می‌پُرسند چیست در زمزمه‌ی مُبهمِ آب چیست در هَمهمه‌ی دل‌کشِ بَرگ چیست در بازی آن ابرِ سپید روی این آبی آرامِ بلند که تو را می‌بَرد این‌گونه به ژرفای خیال چیست در خلوتِ خاموشِ کبوترها چیست در کوششِ بی‌حاصلِ موج چیست در خنده‌ی جام که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می‌نگری نه به ابر نه به آب نه به برگ نه به این آبی آرامِ بلند نه به این خلوتِ خاموشِ کبوترها نه به این آتشِ سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی‌اندیشم من مُناجاتِ درختان را هنگامِ سحر رقصِ عطرِ گُلِ یخ را با باد نفسِ پاکِ شقایق را در سینه‌ی کوه صحبتِ چلچله‌ها را با صبح بُغضِ پاینده‌ی هستی را در گندُم‌زار گردشِ رنگ و طراوت را در گونه‌ی گُل همه را می‌شنوم می‌بینم من به این جمله نمی‌اندیشم به می‌اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تُو می‌اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تُو می‌اندیشم تُو بدان این را تنها تُو بدان تُو بیا تُو بمان با منِ تنها تُو بمان جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تُو بتاب من فدای تُو به جای همه گل‌ها تُو بخند اینک این من که به پای تُو درافتاده‌ام باز ریسمانی کُن از آن موی دراز تُو بگیر تُو ببند تُو بِخواه پاسخِ چلچله‌ها را تُو بگو قصّه‌ی ابرِ هوا را تُو بخوان تُو بمان با من تنها تُو بمان در دلِ ساغر هستی تُو بجوش من همین یک نفس از جُرعه‌ی جانم باقی است آخرین جُرعه‌ی این جامِ تُهی را تُو بنوش 📚 / بهار را باور کُن @jargeh
برونند زین جرگه هشیارها
🔊 مرا به یاد بیارید... ✔️ #شب_یلدا 🔹 #وصیت 🎙 #حسین_صفا #شعر_معاصر @jargeh
به همسری که ندارم به نقلِ قول بگویید چه دوست‌داشتنی بود شما، آهای شماها، شما که همسرِ خود را همیشه دوست ندارید... @jargeh
... فقط یک مزارِ ناکام است تُو فقط یک ضمیرِ گمنام است و برای شما که هیچ کس‌اید نه فقط واژه بلکه دشنام است... @jargeh
صبحانه را مُهیّا کُن با چند لقمه از لبخند لبخند لقمه‌ای نان است چایی بریز، تلخی کُن بی چایِ تلخ، صُبحانه از پای‌بست ویران است رگ‌هام بی تُو چون هستند خون‌مُرده‌اند، بُن بستند چشمم قدم‌گاهِ کفشت! با کفش‌هایی از چشمت تا راه می‌روی در من رگ تا رگم خیابان است   گاهی کمی حسین، اما بسیار منزوی هستم دیوانه بازی‌ام کم نیست آقای منزوی! من هم "در خود خروش‌ها دارم" تنهایی‌ام فراوان است   روزی خیال می‌کردم فوجی نهَنگ خواهم شد یک عُمر خودکشی کردم پس در نتیجه می‌دانم دندانِ عاریت هر شَب جایش درون لیوان است   با هیچ زَن نجوشیدم حتی برای یک ساعت یک لحظه هم نکوشیدم ای رخت‌خوابِ خِنزر پوش! آن زن که عاشقش هستم نقاشیِ قَلم‌دان است   در دیس، دِشنه‌ای دارد چشمانِ تشنه‌ای دارد خون‌ریز نیست، خون‌خوار است از حبسِ خانگی مُردم در هر اتاقِ این زندان بیش از هزار زندان است شهری که در نفس‌هایش هر چار فصل پاییز است حتماً هنوز تبریز است؟ هر کس که لهجه‌اش ابری‌ست یا شعر گفتنش ابری‌ست حتماً رسولِ یونان است؟   روزی خیال می‌کردم حالا خیال می‌بافم... در خود خروس‌ها دارم از او لَجم که می‌گیرد یک جای مُرغ پیدا و یک پای مُرغ پنهان است  با این که خوب می‌خندد هر مجلس مُهمّم را فوراً به توپ می‌بندد این قُلچُماقِ خوش‌خنده یا دخترِ رضا خان است یا دخترِ رضا خان است   صُبحانه زهرمارم شد... @jargeh
برونند زین جرگه هشیارها
صبحانه را مُهیّا کُن با چند لقمه از لبخند لبخند لقمه‌ای نان است چایی بریز، تلخی کُن بی چایِ تلخ، صُ
این ابرها را من در قاب پنچره نگذاشته‌ام که بردارم. اگر آفتاب نمی‌تابد تقصیر من نیست با این همه شرمنده‌ی توام خانه‌ام در مرز خواب و بیداری‌ست زیر پلکِ کابوس‌ها مرا ببخش اگر دوستت دارم و کاری از دستم بر نمی‌آید. (زاده‌ی ۱۳۴۸ / ارومیه) @jargeh
خیلی ببار ابر! که دائم از تُربَتم بروید این من بود از آرزو به بعد چه بودم کبریتِ نیم‌سوخته‌ای که در حسرتِ درخت‌شدن بود باران به شیشه زد که بهار است گفتم خدای من! چه بپوشم؟ پس بانگ زد کسی درِ گوشم ای جامه‌ات لبم که انار است! آن قرمزی که دوخته بودم پیراهنت نبود کفن بود دریا برای مُردنِ ماهی بی‌اختیار فاتحه می‌خواند ماهی به خنده گفت که گاهی هجرت علاجِ عاشقِ تنهاست اما درون تابه نمی‌پخت از بس که بی‌قرارِ وطن بود قلبم! تو جز شکست به چیزی هرگز نخواستی بگریزی هرگز نخواستی بستیزی با اژد‌های هفت‌سری که در شانه‌ات به طورِ غریزی آماده‌ی جوانه‌زدن بود چشمت چکیده بود به عالم من غرقِ چکّه‌های تو بودم اما زمان سر آمده بود و بارانِ تُند بند نیامد جان از تنم در آمده بود و بارانی‌ام هنوز به تن بود خیلی برَنج بال ملائک! بال کسی شکسته در این‌جا خیلی مرا ببند به زنجیر! دیوانه‌ای نشسته در این‌جا را ببند به این من بود! @jargeh
خوش به حالِ من که با خودم هر چه بیش‌تر پریده‌ام حَظّ بیش‌تر کشیده‌ام هم‌چنان که روزگارِ من هر چه تلخ و تلخ‌تر شده‌است دل‌پذیرتر گذشته است 🚬 روزِ جهانی مبارک؛ قدرِ خودتون رو بدونید! @jahannama_life @jargeh
✅ هفتم تیر ماه ۱۴۰۲ سرم از آستانه‌ات خالی‌ست جای من روی شانه‌ات خالی‌ست تا ابد نیستی و با این حال تا ابد با تُو روبه‌رو هستم 📚 وصیت و صبحانه/ غزل چهارم ✍🏻 ❤️ مُبارک باشید! @jargeh
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من دیگر از جهان سهمم را گرفته بودم @jargeh
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را و به تحقیق می‌توان فهمید هیچ‌کس جُز تُو دل‌پسندت نیست از محالاتِ ممکن است این که بپسندت کسی پسندت را 🖊️ 📗 وصیت و صبحانه @jargeh
برونند زین جرگه هشیارها
چه هوس‌ها که می‌زند به سرت از دغل‌دوستانِ دور و برت من به تلخی نگاه می‌کنم و مگسان می‌خورند قندت را
روز و شب در پیِ تُو می‌گشتند همه سلول‌های غمگینم تا نشان از تُو یافتم، دیدم که عوض کرده‌اند بَندَت را طعنه‌های تُو زَخمِ زالوها نیشِ زنبورهای کندوها منِ بدبخت مثلِ هالوها نوشِ جان می‌کنم گزَندت را @jargeh
با تواَم جیکِ دَرنیامده‌ام! چند وقت است از تُو بیدارم؟ صُبحِ زودی که دیر آمده‌ای! از تُو گنجشک‌ها طلب‌کارم عرشه دریا شد از گرفتاران لنگر انداختند بسیاران گفتم ای کشتیانِ غرق شده! من در اعماقِ خود گرفتارم عشقِ بی‌وقفه دوستم را کُشت کرگدن‌های پوستم را کُشت از کُجای دلم بیاویزم قاتلی را که دوستش دارم؟ دفن کردم درونِ سینه‌ی خود بارها مُهره‌های پُشتم را از خودم جُم نخورده‌ام هرگز بس که در سینه‌ام تَلنبارم فیلسوفی که مُرد و راحت شد مُرد و مشغولِ استراحت شد مُردَم از یأسِ فلسفی، امّا باز هم یأس فلسفی دارم خاکْ زندانِ سخت‌گیران است مرگْ آزادی اسیران است مرگِ خویشانِ من به من آموخت که به خاک احترام بگذارم در گلویم صدای پایی نیست در سرم گوش آشنایی نیست می‌نشینم کنارِ پنجره، تا متوسل شوم به سیگارم @jargeh
عشقِ من! روزِ خواستگاری که سینی از دستِ دُخترم افتاد یادِ آن روزِ تلخ افتادم که هوای تُو از سَرم افتاد مادرم رَخت شُسته بود آن روز کفتری روی بامِ خانه نشست از لبِ بام دیدمت، ناگاه پشتِ بام از کبوترم افتاد کوچه باریک بود... - قهر نکن من فقط اندکی جوان هستم - باز تا دیدمت دلم لرزید باز هم چادر از سرم افتاد من همانم که مُرده بود، فقط اندکی سال‌خورده‌تر شُده‌ام اندکی هرچه داشتم امّا یک شب از چشم هم‌سرم افتاد   خانه در بی‌کسی فُرو می‌رفت عشقِ من! تا به یادت افتادم آن‌چنان گریه‌ام گرفت که باز پدرم یادِ مادرم افتاد  کفتر از پشتِ بامِ خانه پرید مادر از پای حوض پر زده بود پدر آتش گرفت و خواهرم از شانه‌های برادرم افتاد ساعتِ چند و نیمِ دیشب را چند پیمانه از خودم رفتم تا بیایم به خواستگاری تُو باز چشمم به دُخترم افتاد ✍🏻 📚 وصیت و صبحانه @jargeh
... این چه عُقوبتی‌ست که در میانِ این همه رَه‌گُذر باید در انتظارِ کسی باشم که حتّی نمی‌تواند اندکی شَبیهِ «تُو» باشد؟! ✍🏻 📚 صدای راه‌پلّه می‌آید @jargeh
فعلاً سرم گرم مردن است قول بده صبر می‌کنی تا جانم را بکنم زیرِ سقفی شکسته پیدایم کنند در کفنم جا به جا شوم نفسی تازه کنم برایت زیتون و گل بیاورم برایم چای بریزی از مردنت بگویی با جزئیات قول بده سر و ته قصه را هم نیاوری می‌خواهم بدانم آیا عزرائیل نلرزید از زیبایی‌ت وقتی در آغوشت می‌گرفت باید بدانم دقیقاً چه قدر حسودی کنم به مرگ قول بده هیچ چیز را پنهان نمی‌کنی قول می‌دهم همه چیز بین خودمان بماند همه را بگو تا مهمان‌هایمان برسند ✍🏻 🖼️ تصویرساز: زهرا مرندی @jargeh
مرا به هم می‌ریزد این همه چشم که در چشم‌های توست عجز مرا از پیراهنم بیرون می‌کشد این همه دست که در آستین داری نمی‌آیی می‌روی این‌گونه ماندن را از که آموخته‌ای؟ تعریفِ مرا از بُردباری تغییر می‌دهی و مرا ناتوان‌تر می‌کنی اقیانوسی که در پوستت شناور است ماهی قرمز را به درون می‌کشد چه باید کنم با این همه دریا چگونه تحمّل کنم این سرگردانیِ قرمز را دخالت می‌کنی در بازوهای من دخالت می‌کنی در موهایم دخالت می‌کنی در دمای اتاقم دخالت در ویرانی‌ام هم‌زمان با لب‌هایت شتاب می‌کنی هم‌زمان با مرگم می‌گویی نمی‌توانم نمی‌توانم نمی‌توانم من این فعل را بارها صرف کرده‌ام من بارها نمی‌توانم را در آغوش کشیده‌ام من بارها نمی‌توانم را بوسیده‌ام  من فرزندی از نمی‌توانم دارم ✍🏻 📗 صدای راه پله می‌آید / نشر نیماژ 🌱 @jargeh
از هر لیوان که آب نوشیدم طعمِ لبانِ تُو و پاییزی که تُو در آن به جا ماندی به یادم بود @jargeh
وقتش رسیده است بمیری این‌بار تا پناه بگیری لرزیده‌ای و ریخته دیوار بر خود فرو نریز خودت را در خود فرو نریز خودت را از دست‌رفته! دست نگه دار!  * گاهی نیاز نیست بخواهی راهی که باز نیست ببندی گاهی نیاز نیست، وگرنه... این خانه ابری‌ست، مگرنه؟ دیگر نیاز نیست بخندی لابد نیاز نیست به این کار * لِک لِک کُنان به راه می‌افتی از خود به اشتباه می‌افتی از چاله‌ات به چاه می‌افتی بادی وزیده است به سویی دامن کشیده است به سویی... تا من روانه‌تر شوم این بار * حرفی نمی‌زنم که بگویم: من مملو از منم که بگویم من از تَوان خود چه بگویم؟! این ناتوان چه فایده دارد؟ لعنت بر این تحمّلِ اندک! نفرین بر این کهولتِ بسیار * او می‌وزد به تاخت به سویم آجُر به آجُر عاشقِ اویم! بُن‌بست بسته‌اند به راهم!  سنگینی تمامِ جهان را با او سبک‌تر از پرِ کاهم رد می‌شوم از این‌همه دیوار * می‌مُردم از تب، او تبِ من بود! او گریه‌های هرشبِ من بود سیگار گوشه‌ی لبِ من بود حَب می‌کنم مُسکّنِ خود را لَم می‌دهم به گوشه‌ی تختم پُک می‌زنم به تلخی سیگار * من روزهای آخر سالم من دیدن تُوام که محالم خندیدن توام که محالم... ای احتمالِ روز جدایی! وقتش رسیده است، کجایی؟ تحویلِ سال! لحظه‌ی دیدار! * آرام باش قلبِ صبورم آرام! تا کنار بیایی با دردهای گور به گورم با رنج های رنگ به رنگم با رنگ‌های جور به جورم رنجور باش قلبِ سبک‌بار! * ای وای! صبح اگر شده باشد تعبیرِ خوابِ هر شبِ من را او راهی سفر شده باشد هر شب مُقدّر است بمانم تا صبح نیز اگر شده دل‌تنگ تا صبح نیز اگر شده بیدار *  لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه از دست رفت و آه کشید آه! خندید مرگِ تازه‌ی خود را آن‌گاه ناگریز و به اکراه، با دستِ خود جنازه‌ی خود را بیرون کشید از دلِ آوار ✍🏻 📗 وصیت و صبحانه / نشر نیماژ @jargeh
تُو نمی‌روی بُرده می‌شوی مانندِ من که کُشته می‌شوم اما نمی‌میرم... ✍🏻 @jargeh
Alireza Azar Bi Nami.mp3
32.44M
🌌 💌 مگر در جهان از دلِ مادر آیینه‌تر هست... 🎙️ @jargeh
💌 بوسه‌های ما نه گزاف بود نه دروغ پناه بود... 💌 @jargeh
📚 ای کاش خورشید از چهار سو بتابد ✍🏻 @jargeh