🔖 آخرین جُرعهی این جام
همه میپُرسند
چیست در زمزمهی مُبهمِ آب
چیست در هَمهمهی دلکشِ بَرگ
چیست در بازی آن ابرِ سپید
روی این آبی آرامِ بلند
که تو را میبَرد
اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوتِ خاموشِ کبوترها
چیست در کوششِ بیحاصلِ موج
چیست در خندهی جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرامِ بلند
نه به این خلوتِ خاموشِ کبوترها
نه به این آتشِ سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمیاندیشم
من مُناجاتِ درختان را هنگامِ سحر
رقصِ عطرِ گُلِ یخ را با باد
نفسِ پاکِ شقایق را در سینهی کوه
صحبتِ چلچلهها را با صبح
بُغضِ پایندهی هستی را در گندُمزار
گردشِ رنگ و طراوت را در گونهی گُل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به #تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تُو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تُو میاندیشم
تُو بدان این را تنها تُو بدان
تُو بیا
تُو بمان با منِ تنها تُو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تُو بتاب
من فدای تُو به جای همه گلها
تُو بخند
اینک این من که به پای تُو درافتادهام باز
ریسمانی کُن از آن موی دراز
تُو بگیر تُو ببند تُو بِخواه
پاسخِ چلچلهها را تُو بگو
قصّهی ابرِ هوا را تُو بخوان
تُو بمان با من تنها تُو بمان
در دلِ ساغر هستی تُو بجوش
من همین یک نفس از جُرعهی جانم باقی است
آخرین جُرعهی این جامِ تُهی را تُو بنوش
📚 #فریدون_مشیری / بهار را باور کُن
#شعر_معاصر
@jargeh
✅ #آرزوی_محال
تُو کیستی، که من اینگونه، بیتُو بیتابم؟
شب از هجومِ خیالت نمیبرد خوابم!
تُو چیستی، که من از موجِ هر تبسّم تُو
بسان قایق سرگشته، روی گردابم!
تُو در کدام سَحر، بر کدام اسبِ سپید؟
تُو را کدام خدا؟
تُو از کدام جهان؟
تُو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تُو در کدام چمن، هَمرهِ کدام نسیم؟
تُو از کدام سبو؟
من از کجا سرِ راهِ تُو آمدم ناگاه!
چه کرد با دلِ من آن نگاهِ شیرین، آه!
مُدام پیشِ نگاهی، مُدام پیشِ نگاه!
کدام نَشأه دویدهست از تُو در تنِ من؟
که ذرّههای وجودم تُو را که میبینند،
به رقص میآیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تُو
مرا همین بگذارند یک سخن با تُو
به من بگو که مرا از دهانِ شیر بگیر!
به من بگو که بُرو در دهانِ شیر بمیر!
بگو برو جگرِ کوهِ قاف را بشکاف!
ستارهها را از آسمان بیار به زیر!
تُو را به هر چه تُو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بِخواه، صبر مَخواه
که صبر، راهِ درازی به مرگ پیوستهست!
تُو آرزوی بلندی و دستِ من کوتاه
تُو دوردستِ امیدی و پای من خستهست
همه وجودِ تُو مِهر است و جانِ من محروم
چراغِ چشمِ تُو سبز است و راهِ من بستهست
#فریدون_مشیری
@jargeh