#پنجشنبههای_نوشتنی
پنجشنبه شبتون بخیر باشه🍀
امروز داشتم به یک مسئلهی مهم
فکر میکردم...
.
مسئلهای که غمانگیزه و قطعـا
جای تأمل داره، به همین دلیـــل
بنظرم رسید که موضــوع ایــن
هفتهی پنجشنبه مون این باشه
👇👇👇
حتما مطلع هستید که امسال با
بحران کمبود آب مواجه هستیم.
صرفهجویی میشه کلیدواژه مهم
این روزها.
.
حالا تمرین این هفته ما چیه؟؟؟
📌راههایی رو که میشناسید و
تجربه کردید که باعث کاهــــش
مصرف آب میشه و یا برعکس
مواردی که باعث افزایش اون
میشه رو برای ما بنویسید و به
آیدی ادمین ارسال کنید.
📌این تجربیات ممکنه مــوارد
ظریفی باشند که از چشم مـــا
کم اهمیت باشند اما بسیار
در کاهش مصرف موثرند.
.
📌حداقل سه مورد از تجربیات
تون رو برامون بفرستید.
در پایان... از دعا برای نزول رحمت
الهی غافل نشیم.
@jaryaniha
نویسندگان جریان
سلام. حاااااااالتون چطوره ؟؟؟ اینجا مشهد است و هوا بشدت گرررررررررم 😓 آخه تابستون تو بهار؟! چرا قیم
#پنجشنبههای_نوشتنی
یادش بخیر
اون زمونا تا پنجشنبه میرفتیم مدرسه و مثل الان پنج شنبه ها تعطیل نبود
تموم ذوقمون این بود که مدرسه تعطیل بشه و زودتر برسیم خونه تا بتونیم بریم خونه مادرجان
مادرجان یکی از اون آدمای شادو پرانرژی بود که وقتی مارو میدید از ته دل ذوق میزد و واسمون بغل باز میکرد
مادرجان هرچی خوراکی تو کل هفته جم کرده بود میاورد واسه ما و همش میگفت بخور مادرجان بخور
از همه بیشتر وقتی کیف میداد که ما خرابکاری میکردیم یا لباسامون کثیف میکردیم
تا مامانمون میومد دعوامون کنه
میرفتیم پشت مادرجان قایم میشدیم
اونم میگفت ولش کن چکار داری بچمو
خراب شده که شده کثیف شده که شده
بچها اینجا آزادن
هیچ کس حق نداره بچهای من دعوا کنه
آخ که چقدر این پشتیبانی میچسبید
اونقدر که پشتمون انگار به کوه وصل بود
شب که میشد خودمون به خواب میزدیم که بابا و مامان دلشون بسوزه و بیدارمون نکنن
مادرجان که نقشه مارو میدونست
چادر رو صورتمون میکشید که پلک زدنها و خندهامون دیده نشه
و میگفت بچه خواب که بیدار نمیکنن گناه داره
فردا هم که تعطیلن باشن همینجا
ماهم تو دلمون خدا خدا میکردیم که مامان بابامون راضی بشن و برن
و وقتی میرفتن و مادرجان میگفت بیان بیرون از زیر چادر رفتن
چقدر کیف داشت
از اون بیشتر قصه ها و خاطره هایی که تا نیمه های شب مادرجان برامون تعریف میکرد و ما با تموم جون و دل گوش میدادیم
یادش بخیر »
📝ارسالی دوست عزیز جزیانیمون 😍
@jaryaniha
May 11
«هر آن کسی که در این حلقه
نیست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتوای من نماز کنید»
#حافظ
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
آرامش دستانت را در چه راهی گذاشتی، ای مظهر زیبایی های عالم
نه تنها آرامش دستانت که راحتی پاهایت و راستی قامتت را در راه آسایش ما خرج کردی.
مهربان مادرم نمی توانم فرو نشانم بغضم را، وقتی فکر می کنم به این که تمام دارایی های زندگی ات را صبورانه و فداکارانه در راه راحت زیستن ما خرج کردی.
چه شده است ما را؟؟
نکند خیال کردیم که تو محتاج ما شده ای؟
تو، تو کوه استقامت، تویی که هیچ وقت در مقابل دردهایت، سختی هایت، فشارهای مشکلات زندگی ذره ای شکوه نمی کردی و صبورانه آن ها را تحمل می کردی، تو نیازمند یاری من بی سر و پا شده ای؟
مگر می شود تویی که همیشه نیاز من را برطرف می کردی به من نیازمند شوی؟؟؟؟
🌸مادرم، بهانه ی زندگی ام، منم که به تو نیاز دارم همواره و همیشه
منم که به خدمت به تو نیاز دارم که خدمت کردن به تو برایم خروار خروار برکت می آورد.🙏🙏🙏🙏
با این وجود من برای خدمت کردن به ناز بیاورم؟؟
کدام بی فکری گفته که تو به من نیاز داری؟ 🤔🤔🤔🤔
تو مظهر عشقی مادرم
هنوز هم سراسر وجودت تکیه گاهم هست در ناملایمات زندگی💪💪💪💪
چه قدر از خودم خجالت میکشم که خوشی هایم برای خودم هست و تو متکای فشارها و سختی هایم هستی.😔😔😔😔
🌱بهار زندگی ام
همیشه بمان در کنارم
و برایم دعا کن که نباشد آن روزی که ذره ای و کمترین ذره ای، قلب مهربانت از من آزرده خاطر شود.🤲🤲🤲🤲
دوستت داشتم و دارم و همیشه خواهم داشت. ❤️❤️❤️❤️
@jaryaniha
#پاراگراف_شروع
«اگر کسی با اسب در کوره راه های بین آبادی های روسیه سفر نکرده باشد، حرفی ندارم که برایش بگویم؛ چون به هر حال درک نخواهد کرد. آن کسی هم که سفر کرده است، هیچ تمایلی ندارم این خاطره را برایش زنده کنم. خیلی کوتاه می گویم: پیمودن چهل ویرستا فاصلهی میان شهرستان گراچیوفکا و بیمارستان موریوا برای من و سورچیام دقیقا یک شبانه روز طول کشید؛ دقیقِ دقیق یک شبانه روز: ساعت دو بعد از ظهر روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۷ ما کنار آخرین انبار غله ی واقع در مرز شهر زیبای گراچیوفکا بودیم و ساعت دو و پنج دقیقه ی روز ۱۷ سپتامبر همان سال فراموش نشدنی ۱۹۱۷ من روی چمن های لگدکوب شده ی حیاط بیمارستان موریوا بودم که از باران های پاییزی خیس خورده و از رمق افتاده بودند...»
#یادداشت های یک پزشک جوان
📝میخائیل بولگاکف
«فکر می کنم توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر توی آسمان آبی ات بکار.»
#عرفان_نظراهاری
@jaryaniha