«هر آن کسی که در این حلقه
نیست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتوای من نماز کنید»
#حافظ
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
آرامش دستانت را در چه راهی گذاشتی، ای مظهر زیبایی های عالم
نه تنها آرامش دستانت که راحتی پاهایت و راستی قامتت را در راه آسایش ما خرج کردی.
مهربان مادرم نمی توانم فرو نشانم بغضم را، وقتی فکر می کنم به این که تمام دارایی های زندگی ات را صبورانه و فداکارانه در راه راحت زیستن ما خرج کردی.
چه شده است ما را؟؟
نکند خیال کردیم که تو محتاج ما شده ای؟
تو، تو کوه استقامت، تویی که هیچ وقت در مقابل دردهایت، سختی هایت، فشارهای مشکلات زندگی ذره ای شکوه نمی کردی و صبورانه آن ها را تحمل می کردی، تو نیازمند یاری من بی سر و پا شده ای؟
مگر می شود تویی که همیشه نیاز من را برطرف می کردی به من نیازمند شوی؟؟؟؟
🌸مادرم، بهانه ی زندگی ام، منم که به تو نیاز دارم همواره و همیشه
منم که به خدمت به تو نیاز دارم که خدمت کردن به تو برایم خروار خروار برکت می آورد.🙏🙏🙏🙏
با این وجود من برای خدمت کردن به ناز بیاورم؟؟
کدام بی فکری گفته که تو به من نیاز داری؟ 🤔🤔🤔🤔
تو مظهر عشقی مادرم
هنوز هم سراسر وجودت تکیه گاهم هست در ناملایمات زندگی💪💪💪💪
چه قدر از خودم خجالت میکشم که خوشی هایم برای خودم هست و تو متکای فشارها و سختی هایم هستی.😔😔😔😔
🌱بهار زندگی ام
همیشه بمان در کنارم
و برایم دعا کن که نباشد آن روزی که ذره ای و کمترین ذره ای، قلب مهربانت از من آزرده خاطر شود.🤲🤲🤲🤲
دوستت داشتم و دارم و همیشه خواهم داشت. ❤️❤️❤️❤️
@jaryaniha
#پاراگراف_شروع
«اگر کسی با اسب در کوره راه های بین آبادی های روسیه سفر نکرده باشد، حرفی ندارم که برایش بگویم؛ چون به هر حال درک نخواهد کرد. آن کسی هم که سفر کرده است، هیچ تمایلی ندارم این خاطره را برایش زنده کنم. خیلی کوتاه می گویم: پیمودن چهل ویرستا فاصلهی میان شهرستان گراچیوفکا و بیمارستان موریوا برای من و سورچیام دقیقا یک شبانه روز طول کشید؛ دقیقِ دقیق یک شبانه روز: ساعت دو بعد از ظهر روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۷ ما کنار آخرین انبار غله ی واقع در مرز شهر زیبای گراچیوفکا بودیم و ساعت دو و پنج دقیقه ی روز ۱۷ سپتامبر همان سال فراموش نشدنی ۱۹۱۷ من روی چمن های لگدکوب شده ی حیاط بیمارستان موریوا بودم که از باران های پاییزی خیس خورده و از رمق افتاده بودند...»
#یادداشت های یک پزشک جوان
📝میخائیل بولگاکف
«فکر می کنم توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر توی آسمان آبی ات بکار.»
#عرفان_نظراهاری
@jaryaniha
#معرفی_کتاب_نوجوان
بسم الله...
📚پیش از بستن چمدان📚
✍نویسنده: مینو کریم زاده
🖋انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان
📌گروه سنی : +15 سال
(اما از من بشنوید +12سال)
🔰
دریا می خواهد هرچه هست را پشت سر بگذارد و برود، گلی اما می خواهد با چنگ و دندان اوضاع را خوب نگه دارد و بماند.
دریا مادر را مقصر می داند، گلی پدرش را متهم می کند.
و....
دریا و گلی دو خط موازی هستند که در نقطه ای از زمان می شکنند و سرنوشتشان بهم گره می خورد.
🔻
نوجوانی یعنی قدم گذاشتن در دنیایی پر تلاطم. چالش روابط با خانواده، تحصیل، دوست و..... بخشی از تلاطم های این دوران است.
چالش برای همه وجود دارد، مهم واکنش نوجوان ها به چالش هاست. در گرداب تلاطم ها غرق شدن یا تلاش برای رسیدن به ساحل آرامش؟
🔻
در کتاب پیش از بستن چمدان، با دنیای دو نوجوان همراه می شوید. چالش هایی را خواهید دید که شاید شما هم با آن ها مواجه شده باشید.
✍خانم یعقوبی
@jaryaniha
«چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت»
#خیام
@jaryaniha
هدایت شده از کانال حمید کثیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حرکت به سمت مشهد باشد ...
وصف حال دل ما 😢
#میلاد_ثامن_الحجج
#لحظه_نگاشت
_مامان گُشنمه.
_ای وای چیزی همراهم ندارم. الان از حرم که رفتیم بیرون یک چیزی میگیرم بخوری مامان.
_نه ، میخوام تو حرم خوراکی بخورم.
_چیزی ندارم تو کیفم.
از او اصرار و از من انکار. دیگر داشت به گریه می افتاد. میگفت از حرم بیرون نرویم امّا گرسنه اش هم بود. عادت داشت همیشه چیزی در دست و بالمان باشد برای خوردن. این بار امّا فراموشم شده بود.
هر چه گفتم رضایت نداد به خرید از بیرون. بالاخره راهی به ذهنم رسید. گفتم: باشه، پس پاشو بریم تو همین حرم بگردیم ببینیم خوردنی پیدا میشه. اگر پیدا نکردیم بعدش بریم از مغازه ها بخریم.
خدا را شکر پیشنهادم را پذیرفت. و اینطوری شد که همه کفش هایمان را پوشیدیم تا برویم به سمت خروجی.
همان طور که قدم میزدیم با خودم فکر کردم، حالا تا موقع بیرون رفتن یادش میرود و دیگر بهانه نمیگیرد. و همین طور هم شد. فراموش کرد.
چند قدمی که از نرده های خروجی گذشتیم کامله مردی نزدیک آمد و یک مشت شکلات از بسته بزرگی بیرون کشید. بعد به دست هر کداممان یکی داد.
پسرکم شکلات را گرفت و گفت : دیدی مامان، تو حرم خوراکی پیدا کردیم.
🌱شاید ما یادمان برود چه میخواهیم و چه نیاز داریم.اما این میزبان، حواسش خوب جمعِ ماست.
#امام_رضا
#میزبان_کریم
✍ فهیمه فرشتیان
@jaryaniha