eitaa logo
نویسندگان جریان
493 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
122 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه شب خانه می‌شکند.او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه ها را که تحویل می‌گیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: _«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.» _« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.» _« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی می‌کنند. به همه شان می‌گویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.» نیمه‌شب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند. ✍4⃣یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی صاحب مجلس کیست؟ دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی می
صاحب مجلس کیست ؟ قسمت ۲ من هم مشغول گردگیری خانه شدم. و تا روز بعد آنقدر کار داشتم که دیگر از نگرانیهایم یادم رفت. یک ساعت مانده به آمدن مهمانها دوباره دلشوره کوچک بودن جا افتادم به جانم. اما دیگر فرصت نداشتم چاره ای برایش بکنم. با خودم فکر کردم آشپزخانه و تراس سه متری مان هم هست. خدا را شکر آن روز نه آفتاب شدیدی بود و نه باران. نفس عمیقی کشیدم و باز زدم به دل کارها. همه چیز به موقع آماده شد. لباس مشکی ام را هم از کمد بیرون آوردم و‌ پوشیدم.‌ دستی به موهایم کشیدم و سعی کردم در آینه زیاد خودم را نگاه نکنم. می ترسیدم نگرانی را در قیافه‌ام ببینم و بیشتر دلشوره بگیرم. با صدای زنگ دویدم بیرون از اتاق. چهره خاله جان را در قاب صفحه آیفون دیدم. دخترها و‌نوه هایش هم بودند. زن ها هر کدام یک دیس حلوا دستشان بود. دختر و پسرهای کوچکشان توی پله ها حسابی سروصدا کردند و بالا آمدند. مشغول تشکر و احوالپرسی بودم که کسی زنگ واحد را زد. چادر رنگی‌ام را سرم گذاشتم و رفتم جلوی در. همسایه بود. از یک ماه قبل که آمده بودیم به این آپارتمان چند باری توی پله ها دیده بودمش. بالبخند سلام کردم،اما در دلم رخت می‌شستند. فکر کردم الان بفهمد روضه داریم باید دعوت کنم بیاید داخل. وقتی شروع کرد به حرف زدن بیشتر نگران شدم:«ببخشید، من تو پله ها مهموناتون رو دیدم، متوجه شدم روضه دارید.» لبخند زدم و گفتم بله. و او ادامه داد:«می‌خواستم بگم اگر دوست داشتید بچه های مهموناتون رو بفرستید خونه ما، من مربی مهدم. دهه اول هم هر شب میرم تو هیئت محل برا حسینیه کودک. هر وقت هم همسایه ها روضه دارن، خونه مون در خدمت بچه هاست.» قند در دلم آب می‌شد و می‌شنیدم. لبخندم کش می‌آمد و می‌شنیدم. و بغض ریزی همزمان گلویم را قلقلک می‌داد. هنوز داشتم می‌گفتم چه عالی، که نوه های عمه جان اجازه هایشان را گرفتند و دویدند توی پله ها. تشکر کردم،در را بستم و به اتاق پناه بردم. دلم میخواست نرم نرم در خلوت و تنهایی گریه کنم. یادم آمد سالها قبل جایی شنیده بودم صاحب مجلس اصلی در روضه ها خود اهل بیت هستند و خودشان هم کارها را پیش می‌برند. حالا این حرف داشت مثل عطر عودی که فضای خانه را برداشته بود در تمام جانم نفوذ می‌کرد. خودم را جمع و جور کردم. برگه آچهاری برداشتم و دادم به دخترعمه‌ام. از او خواستم بنویسد : حسینیه کودک واحد ۱. و دوباره پا تند کردم سمت آشپزخانه. باید چای را دم می گذاشتم. راوی:بهار تازه کار ✍ف. فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
🌱 همیشه مثل خربزه کال حرف میزد. نصفه و نیمه «می‌شود بروی حرم» .... حتی نگفتم هوا انقدر گرم است که چشمهایم تار می‌بیند خودم این خادمی را قبول کرده بودم: «هر کسی کاری دارد بگوید می‌روم حرم ، زنگ میزنم و خودش با امام رضا صحبت کند» از آن روز مِهر خادمی‌ام بین خودم و امام رضا بسته شد ...... میرفتم، یک گوشه دنج پیدا می‌کردم و مینشستم و گوشی را می‌گذاشتم روی زمین و...... وجدانا حرفهایشان را هم گوش نمی‌کردم همین که حالشان خوب می‌شد بساطم را جمع می‌کردم و برمی‌گشتم حواسم بود به جای خودم حرف نزنم ،این حرم به نیت او بود. آنقدر روی این نیت حساس می‌شدم که یکی دو بار نزدیک بود به جایشان عکس یادگاری بگیرم. من خادم رساندن حرفها بودم و باید امانت داری می‌کردم. می‌دیدم که چگونه حرفها در هوا بال می‌زند و همانجا می‌ماند تا دل صاحبش خالی شود.. اصلا هر جوری هم که فکر کنی این همه کبوتر در حرم.... حتما خادم‌های رساندن حرفها زیاد است🌱 اصلا کاش می‌شد به تمام مشهدی‌ها لباس خادمی تن کرد همه به یک نسبت خادم‌الرضائیم🦋 گاهی خادم حرم ندیده‌ها..... ✍ مخاطب کانال: خانم مریم‌ قاسمی5⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم ✨بستهٔ آجیل مشکل گشا✨ 🏴جهت پذیرایی زوار امام رضا علیه السلام در ایام شهادت ایشان و روزهای آخر صفر🏴 با سلام و احترام خدمت اعضا و مرتبطین گرامی🌸 در نظر داریم در راستای خدمت و تکریم زوار امام رضا علیه السلام قدمی برداریم. باشد که مقبول افتد.‌.. . 🤲 چنانچه تمایل دارید در این امر مشارکت نمایید می توانید مبلغ مورد نظر خود را به شماره کارت زیر واریز نمایید: 5022291316867108 بانک پاسارگاد-فهیمه فرشتیان ✅جهت رساندن آجیل نذری می توانید با جناب آقای کاظمی 09387060719 هماهنگ بفرمایید. ✅توجه داشته باشید بسته بندی توسط خدام هیئت در محل انجام می شود. ترجیحا از بسته بندی در منزل خودداری بفرمایید.🙏 ✅ خواهران محترم برای کمک در بسته بندی با خانم درانی @Mdorrani در ایتا هماهنگ نمایند. ✅در صورت خرید در سلامت و کیفیت آجیل دقت لازم را مبذول بفرمایید. 🌷 💠لطفا این پیام را برای محبین اهل بیت علیهم السلام که دوست دارند در ایام آخر صفر قدمی در مسیر خدمت به خاندان ولایت و کرامت بردارند ارسال نمایید.
روایت خادمی 1.mp3
930K
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر گوینده: حدیث انصاری زاده تدوین: فاطمه کرباسفروشان نویسنده: انسیه سادات یعقوبی تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
من یک جاماندهٔ پر سابقه بودم‌. یعنی کلا وقتی سهم ها را مشخص می کردند برای من حکم جاماندگی زده بودند انگار! یکی از زیبایی های زیارت اربعین، تلاش و خدمت عراقی ها در راه اهل بیت علیهم السلام است که ما جامانده ها از قاب تلویزیون تماشا می کنیم. آن سال، دیگر از تماشا خسته شدم. تصمیم گرفتم حالا که نمی توانم به آن فضا دست پیدا کنم، تا جایی که در توانم هست آن را خودم در همینجا ایجاد کنم. حتی شده با یک اقدام کوچک. با دوستانم نشستیم و گفتیم بیاییم بسته های نخود و کشمش درست کنیم. رفتیم چند کیلو نخود و کشمش خریدیم. اما فردایش که در حال بسته بندی بودیم دیگر فقط نخود کشمش نبود، خودمان هم نفهمیده بودیم چطور این تنوع در بسته های آجیل ما ایجاد شده. یک نفر خرما، یکی گردو، آن دیگری بادام آورده بود. بنده خدایی چند کارتن رنگینک و چوب شور برای کودکان آورده بود. یکی زنگ زد که ۲۰۰ ساندویچ اولویه درست کرده ام هر جا آجیل هایتان را می دهید اینها را ببرید... . احساس می کردیم عشق اهل بیت علیهم السلام دارد از زمین و زمان می جوشد، از قلب آدم ها عبور می کند و از جاهایی که اصلا انتظارش را نداشتیم اقلام پذیرایی می رساند. آن شب وقتی نذری ها را به موکبی در میدان فردوسی مشهد بردیم، خادمان آنجا فکر می کردند ما از هیئت خاصی هستیم که انقدر نذری آورده ایم. خبر نداشتند کار ما فقط از چند کیلو نخود و کشمش شروع شد! نویسنده:آلا براتی6⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
آقای امام رضا! سلام مامان، امروز کار عجیبی کرد. سر صبح، وقتی بابا نشست پای سفره و داشت سنگ‌ریزه‌های پشت نان سنگک را جدا می‌کرد، مامان حرفش را زد. استکان کمر باریک را لبالب چای، گذاشت وسط نعلبکی گل سرخی و داد دست بابا. روسری مشکی‌اش را سرش کرده بود. چادرش را گذاشته بود روی دسته مبل. بابا پرسید: "این وقت صبح، کجا؟" مامان گوشه نان سنگک را کند و نزدیک لبهاش برد. نان را بوسید و گرفت کف دستش. بابا حواسش جمع شد که حرفی هست. استکان چای را نیم خورده گذاشت توی سفره. مامان نان را نشان داد و بی‌آنکه صداش را بلندتر کند یا آرامتر، شمرده گفت: "به این برکت، اجازه می‌خوام." مامان اجازه می‌خواست. اجازه چی؟ بابا معلوم بود تعجب کرده. گفت: "اجازه مام دست شماست." مامان سرش را بالا نیاورد. دست کشید روی نانی که کف دستش گرفته بود. گفت: "این اجازه فرق داره. امسال می‌خوام برم عزاداری آقا. یجور دیگه می‌خوام برم." بابا یک تکه از کنار نان جدا کرد. منتظر بود بشنود. مامان گوشه روسری‌اش را چند بار کشید روی چشمهاش. حرف زد. بغض صداش کلمه‌ها را سنگین و پر حجم کرده بود: "به رسم زن‌های نوغان، می‌خوام مهرمو ببخشم، از صبح تا شب برم توی حرم. برم عزاداری کنم برای امام غریب." بابا نگاهش به نان‌های توی سفره بود. گفت: "من که نگفتم نرو. شما... ." مامان نگذاشت حرف بابا تمام شود. گفت: "می‌دونم شما اجازه می‌دی. می‌دونم ارادت شما زیاده به آقا. ولی من می‌خوام امسال به امام رضا بگم مهرش از هر مهری بالاتره." مامان ماجرای زنهای نوغان را تازه برایم گفته است. اینکه مهرشان را بخشیدند و روز شهادت امام رضا خودشان را با شاخه های گل رساندند به آقا. بابا که گفت: "یاعلی."، مامان بلند شد چادرش را برداشت. دستگیره در را چرخاند که برود. برگشت چادرش را مرتب کرد و رو به بابا گفت: "خودِ امام رئوف برات جبران کنن." بابا کف دستش را بالا برد و محکم میان هوا نگه داشت. آرام گفت: "مهر شما سر جاشه. امام رئوف جبران کردن." آقای امام رضا! مامان امروز کار عجیبی کرد. مهریه‌اش را بخشید تا محبتش را به شما نشان بدهد. بابا گفت مهر مامان سر جایش است. مهر هر دوشان زیادتر شد به شما. من میان یک دریا محبت دارم برایتان نامه می‌نویسم. مهر شما در روز شهادت‌تان، محبت روی محبت آورده است. شما مهربان‌ترین امام عالَمید آقای امام رضا. نویسنده: الهه زمان وزیری7⃣ 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"به نام خدای حسین(ع)" دوباره شروع شد یک هفته نوکری برای زائرای آقایی که تو زندگیم هرچی دارم از لطف و کرم ایشونه:) شب اول بود و با وجود تمام حال بدیا و خستگی جسمی خودمو فقط رسوندم به موکب و الحمدالله پست خدمتم یه جایی افتاد که تک تنها بودم و خلوت بعد یه ساعتی.. مداحی حسن عطایی و جایی که میگه: دوباره خورده زمین مثل عباس نوکرش💔 شد شد نشد میرم کربلا پیش عموم ابالفضل میزنم زیر گریه شد شد نشد میرم روبرو ضریحش داد میزنم "تورو جون رقیه"😭 کافی بود تا بغضی که روی گلوم سنگینی میکرد شکسته بشه و تو خلوت خودم بین شلوغی زائرا دلم پر بکشه بین الحرمین.. ولی کاش زود تموم نشه که دلتنگی و چشم انتظاری تا سال دیگه بد دردیه💔 ✍ فاطمه شالفروشان8⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
دست های زحمتکش ، دختری نوشکوفا، با حوصله نشسته است تا این نوشته زیبا را به زوار الرضا تقدیم کند... خستگی ، دیده شدن و حال تاثیر گذار بودن با سهیم بودن در ساخت این کارت پستال شنیده می شود... نویسنده: مائده اصغری9⃣ 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜یادداشت. پیامبر و جایگاه زنان چه کسی می‌تواند انکار کند که با مبعوث شدن محمد مصطفی صلی الله علیه و آله زن از حضیض ذلت به اوج عزت راه یافت؟ ساده ترین نمونه اش را همه می‌دانیم. او عرب جاهلیت را از رنج عظیمی نجات داد. چه پدرانی که اشک ریختند و دختر خود را زیر مشت مشت خاک داغ عربستان رها کردند. چه مردهایی که از خجالت دختردار شدن تا مرز مرگ رفتند و هیچ گاه به فکر ضعیف‌شان نرسید که خود چگونه پای در این دنیا نهاده و قد و بالایی به هم رسانده اند. اما پیامبر بزرگ اسلام تنها حیات مادی را به زنان هدیه نداد. او بارها و بارها در سخن و عمل به لطافت و ظرافت این گوهر گرانبهای هستی اشاره کرد.‌ آنها را حسنات خواند و تصویر آسمانی خانه دختردار را چنان زیبا وصف کرد که هر پدری را آرزومند چنین حسنه ای ساخت. از فرشته هایی گفت که روز و شب مشغول زیارت خانه هایی هستند که دختری در آن نفس می کشد. و ده ها حدیث دیگر که گفته اند و شنیده ایم. پیامبر بزرگوار ما، در عمل نیز چنان خاضعانه با همسرش خدیجه و دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیهما رفتار کرد که هنوز گاه با دانستن این حجم از محبت و لطف او متعجب می‌شویم. اما اینها نیز بخش کوچکی از ماجراست. پیامبر عزیزمان، که رحمت وسیع خداوند بر او باد زمینه‌های حضور و نقش آفرینی زنان در جامعه و هویت یابی آنها را نیز فراهم کرد. تا آنجا که بارها در مسجد و یا در خانه اش زنانی برای پرسش سوالهای معنوی و دینی خود به ایشان مراجعه می‌کردند. زنِ تحقیر شده جاهلیت حالا خود را در مسیر سلوک می‌دید و لازم می‌دانست راه را درست و دقیق انتخاب کند. زن عزتمند مسلمان گاه اگر لازم می‌شد در سیر عرفانی خود، در جبهه‌های نبرد هم کنار مردان قرار می‌گرفت و با هر مهارتی که داشت به اسلام خدمت می‌کرد.‌ حقیقت این است که حضرت محمّد صلی الله علیه و آله به زنان حق رأی داد و معلوم کرد که این بخش از جامعه نیز می‌توانند در تعیین سرنوشت و آینده جهان اثرگذار باشند. او در روز غدیر با اعلام اینکه زنها نیز حق انتخاب دارند تا با امیرالمؤمنین بیعت کنند نشان داد تشخیص راه درست و ماندن پای آن زن و مرد نمی‌شناسد. اگر چه بعد از رحلت ایشان، این فرهنگ و نگاه اندکی رنگ باخت و در روز سقیفه به هیچ زنی حق رأی داده نشد. اگر چه بازهم نگاه ها به جایگاه زن تغییر کرد اما هنوز بودند کسانی که این موروث گرانبها را حفظ کنند و به نسل‌های بعد برسانند. طوری که سالها بعد در واقعه عظیم کربلا نقش پررنگ زنان جلوه می‌کند، و الگویی می‌شود برای همه نسل‌های بعد. و اکنون می توانیم در همین نزدیکی ها، حدود چهار دهه قبل را ببینیم که چگونه زنان در دفاع مقدس بارهای مهمی را از زمین برداشتند. چرا راه دور برویم؟ همین یک هفته قبل،در موکبهای پرشور و حرارت اربعین زنان عرب پیش و بیش از مردان مشغول پذیرایی از زائران امام حسین علیه السلام بودند. و درست همین امروز در جاده های منتهی به مشهد و یا اسکانهای درون شهر حضور فعال زنانی را میبینیم که در کنار مادری و همسری از اثرگذاری ارزشمند خود بر جامعه مسلمانان فراموش نکرده و نمی‌کنند. هنوز هم جامعه بانوان، باور دارند سالک راهی هستند پر پیچ و خم که برای رسیدن به مقصود نیاز دارند مراجعه مستمری به دامان پرمهر اهل بیت داشته باشند. ✍فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فصل اول سرای حبیب.mp3
2.26M
نویسنده: شادروان سعید تشکری گوینده: فاطمه کرباسفروشان تدوین: فاطمه ‌کرباسفروشان تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم 🌻خانه ای که عاقبت بخیر شد🌻 قرار بود همین روزها تخریب شود و جایش را به آپارتمانی جدید بدهد. تازه خانه را خالی کرده بودیم و چند کوچه آن طرف تر جایی نزدیک مسجد را اجاره کرده بودیم . چند روز قبل امام جماعت بعد از نماز از هم محله ای ها خواستند تا اگر مکانی برای اسکان زائران دارند در اختیار قرار دهند. آن روز حسرت خوردم که حیف کاش خانه قبلی مان بودیم و طبقه پایین را در اختیار زائران آقا می گذاشتیم. روز بعد دوباره امام جماعت مسئله را مطرح کردند. این بار فکری مثل جرقه در ذهنم گذشت. آیا نمی شود تخریب خانه را به تاخیر انداخت ؟ اما بلافاصله چیزی یادم آمد. باز به در بسته خوردم. قول موکت های خانه را به پدرم داده بودم که به تمیزی موکت ها حساس بودند. قرار بود فردایش بروند و موکت ها را جمع کنند.هر چه با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی شود به ایشان بگویم که فعلا موکت ها را جمع نکنند. اما جمله ای با قوت در ذهنم مرور میشد. امام رضا هوای همه ی زائران شان را دارند. ان شاءالله برای این زائران هم جایی پیدا می شود. فقط یک روز دیگر گذشت که به طرز عجیبی معجزه وار نظاره گر مهمان نوازی امام رووف شدم. صبح فردا معمار تماس گرفتند و از همسرم اجازه گرفتند تا خانه را در اختیار زوار بگذارند و گفتند خانه را کاملا با فرش و ... تجهیز می کنند. در دلم گفتم قربان شما آقا که کریم ترین کریمان عالم در برابر لطف شما ذره ای نیستند و خودتان بهترین و کامل ترین مهمان نوازی ها را از مهمان تان دارید. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که تقارنی عجیب تر حال دلم را دگرگون کرد. دقیقا ساعتی که پدرم برای جمع کردن موکت ها رفته بودند آقای معمار را دیدند که ماجرای زائرانی که قرار است به مشهد بیایند را برای شان گفته بود. پدرم هم با خوشحالی قبول کرده بودند موکت ها همان جا بماند تا به قدم زائرالرضا متبرک شود. امروز به خانه سر زدم و بابت عاقبت بخیری اش تبریک گفتم. ماشین های زائران جلوی خانه پارک شده بودند و صدای بازی و شور و حال بچه ها از زیرزمین می آمد. نویسنده: آمنه افشار 0⃣1⃣ 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
[ می‌بینید و می‌خوانید، اما ندیده و نخوانده بگیرید] پیش‌تر گفته بُدم قلبِ من از آنِ شماست نه فقط قلب، که دل داد به تو جان و روان رفتم و با پدر اندر پدرت حرف زدم بگذریم گر نسپرد گوش به این داد و فغان اهل هستم و نه نااهل کَرم‌دارِ وجود اهل مشهد و مجاور که طلب دارد امان هفته‌ای را به کفایت دو سه‌روزی حرمم که دهی هم طلبم را و امان را به گران دو سه سالی‌ست که این‌گونه شدم آقاجان مُتحول، مُتحیر و رها زین خفقان آرزو دارم و خواهان وجودش هستم که نباشد به جوان میلِ نگاهش نقصان البته ظَنّ بدی بر من مسکین نزنید نظرم پر شده از وسعت جانِ یزدان در شهادت به در خانه تو آمده‌ام تا مرا هم به وصالی برسانی که همان ز ادب دور بُوَد صحبت این‌گونه من به بزرگی خودت عفوم کن آقاجان باز هم من گله کردم و هیاهو کردم باز هم مدح نکرد این قلم بی‌وجدان **پی‌نوشت جان: متصلهٔ روح و جسم روان: متصلهٔ جسم و ذهن پدر اندر پدرت: حسین علیه‌السلام که دهی هم طلبم را و امان را به گران: _ ایراده؛ عیبه دختر، کفر نگو؛ شرکه. _ قاعده؟ قاعده خودم؛ اصل و اساس همونه که گفتم. دوست دارم پررو پررو برم و بیام، زیاد بخوام؛ میدن به مولا. کم که ندارن؛ بی‌نهایت دارن، بی‌نهایت... _ تصدقت؛ درسته اصل کلومت. خودِ کلومته که بده، اَخه. _ بده اَخه نکن واس ما بی‌بی؛ خدا عاشقِ بچه پرروهاست. خودش گفته بی‌بی؛ خودِ خدا. ✍🏻مطهره ناطق سروده‌شده در شهریور هزاروچهارصدودو علیه‌السلام 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
به نیّت بچه زرنگ همه چیز از دیدن یک مستند شروع شد. دیگر ۱۰ سالش بود و کسر شأن خودش می‌دانست بنشیند پای شبکه پویا. از بعضی فیلم و سریالها هم خوشش نمی‌آمد چون سردر نمی آورد. آن شب داشت شبکه ها را بالا و پایین می‌کرد که یکهو خورد به تور مستند_سریال بچه زرنگ. قسمت دوم بود و موضوعش هم زندگی شهید مرتضی عطایی. همان روز تبلیغش را در فضای مجازی دیده بودم. فوری گفتم :«بذار باشه یک‌ کمش رو ببینم، دوستم تو یک گروهی گفته بود مستند خوبیه». نگاهی با تردید تحویلم داد و گفت :«باشه ، سه دقیقه خوبه؟» چانه زدم و تا ۵ دقیقه فرصت گرفتم.‌قبول کرد. نشان به همان نشان که یک ربع بعد من پای گاز بودم و او میخکوب پای تلویزیون، از همان شب عاشق مرتضی عطایی شد. از زبلی های او در جا زدن خود به عنوان یک افغانستانی خوشش آمد. از اصرارها و پافشاری‌ها و از دورزدنهای عجیب و غریبش.‌و از همان جا گردان فاطمیون برایش معنای خاصی پیدا کرد و اصلا کلمه فاطمیون. امشب که داشتیم از اینجا رد می‌شدیم گفت:«مامان یک ربع منتظر می‌مونید تا من به نیّت شهید عطایی برم تو موکب کمک؟» ناگهان بغضی خودش را نشاند در گلویم. نتوانستم حرف بزنم. سرتکان دادم که بله. ایستادم و تماشایش کردم. برایش وَ اِن یَکاد خواندم که ناخودآگاه زیادی به چشمم نیاید. یک ربع بعد وقتی برگشت،انگار از زیارت حرم خانم زینب آمده باشد دلم می‌خواست محکم در آغوش بگیرمش. اما گفتم نکند توی شلوغی خیابان خجالت بکشد. فقط زدم روی شانه اش و گفتم:«قبول باشه بچه زرنگ» ✍فاطمه بهاری 1⃣1⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
نشسته بر کجاوه.mp3
2.7M
نویسنده: شادروان سعید تشکری گوینده: فاطمه کرباسفروشان تدوین: فاطمه ‌کرباسفروشان تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
حاجت دل قسمت اول روضه تمام شده. مهمان ها یکی پس از دیگری خداحافظی می‌کنند و از در قهوه‌ای حیاط بیرون می‌روند. نوجوان‌های خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودی‌ها سفره پهن می‌کنند و بچه‌ها همچنان خستگی‌ناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند. با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور می‌شوم. صدای گرم برادرم می آید، سرم را برمی‌گردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر می‌رسیم. لبخندی حواله اش می‌کنم. می گوید: «خدا حاجت دلت را داد. امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!» لبخندم عمیق‌تر می‌شود. خدارا شکر می‌کنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچه ها را جمع می‌کنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازی‌هایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش می‌کنم. مهدی شش ماهه‌ام را بغل میزنم و با بوسه‌ایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتی‌شان خداحافظی می‌کنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز می‌کنم. کلید را می‌اندازم و سریع داخل خانه می‌شوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک‌ می‌گذارم، دست‌وپا زنان به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود و صدای ذوق کردنش خانه را پر می‌کند. اتاق بزرگ را مرتب می‌کنم و تشک برای خواب مهمان‌ها می اندازم. اتاق کوچک‌تر را برای خودمان رو به راه می‌کنم. فاطمه‌ام با پدرش از موتورسواری سر می‌رسند. لباس‌هایش را عوض می‌کنم. فاطمه در خانه دوری می‌زند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همه‌جا بی‌خبر می‌کند. صدای مهدی در می‌آید، بغلش می‌کنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده می‌آید. چادر را سرم می‌کنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در می‌ایستم. حصیر درِ راهرو کنار می‌رود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد می‌شود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوان‌تر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میان‌سالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل می‌شوند... . ✍ رقیه سادات ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
حاجت دل قسمت دوم با دیدنشان کمی جا می‌خورم. در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود. به خودم نهیب می‌زنم:« امام رضا آنها را طلبیده، تو چکاره ایی؟!» خودم را جمع و جور می‌کنم و همان‌طور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنمایی‌شان می‌کنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا می‌کنم. مهدی در بغلم با ذوق دست‌و‌پا می‌زند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی می‌رساند. دختر روی بینی فاطمه می‌زند و می‌گوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!» فاطمه سرخوش لبخندی می‌زند و می‌گوید: «سلام عمو!» دختر خنده‌ایی می‌کند و در جواب می‌گوید : «عمو، باباته بچه!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!» دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا می‌خورند بعد آن خانم با اشتیاق می‌گوید: «وای چقد خوب! پس میشه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!» خوشحال تر می‌شوند. به سمت حمام راهنمایی‌شان می‌کنم. فرصتی می‌شود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر می‌کنم، کاش می‌شد چند جلد کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند» را می‌خریدم و به این خانم‌ها هدیه می‌دادم. زمانی که خودم این کتاب را می‌خواندم همیشه با خودم می‌گفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند! معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی می‌شوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر می‌کردند و شگفت زده می‌شدند. صبح موقع صبحانه، متوجه می‌شوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام می‌شود، آقای میانسال به گرمی می‌گوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم...‌ . هنوز حرفش به آخر نمی‌رسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر می‌رسد. پیرمرد بلند می‌شود. برادرم را گرم در آغوش می‌گیرد و از او هم تشکر می‌کند. برادرم لبخندی می‌زند و درحالی‌که دست های مرد را می‌فشرد، می‌گوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.» سه خانم مهمان با لبخند نظاره گر این صحنه‌اند. مهمان‌ها آماده رفتن می‌شوند. تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمی‌دارم تا دم در بدرقه شان می‌کنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست می‌‌دهم و همدیگر را در آغوش می‌گیریم. لبخندی می‌زنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان می‌گیرم می‌گویم: این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین مارو فراموش نکنین. کتاب را می‌گیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا می‌شویم. من و همسرم قول می‌دهیم که یک روزی مهمانشان شویم. ✍ رقیه سادات ذاکری2⃣1⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
می‌تپد قلب و دل و جانم برایت ای‌رضا در نگاهم اشک جاری می‌شود بهر شما تا که پنهانی بخوانم نامه‌هایم را خودم التیام دردهایم شو که جان یابد جلا اوج می‌گیرم کبوتر می‌شوم در آستان تا که این دل، دل دهد بر خاندانِ مصطفا تند کردم پا برایت مثلِ آن آهویِ خرد تا ضمانت‌نامه‌ات را بر دلم داری روا من گدایم، حاجتم را خود تو دانی به ز من سروری تو، سروری کن بر دلم، آقای ما من یقین دارم که دستانم گره در دستِ توست گرچه ناجورم به درگاهت نمی‌گردم رها زین نگاهِ لطفِ تو شکی ندارم در میان که مجاور می‌شوم زین پس در این صحن و سرا ✍🏻مطهره ناطق [سروده‌شده در مهر هزاروچهارصدویک؛ بازبینی و اصلاح در شهریور هزاروچهارصدوسه] 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
از بالا که مینگرم میبینم که تو نه تنها در معنا که از بالای آسمان ها نیز نورِ ایرانی آقا جان🌱 هرچه کردم،راه رفتم یا دویدم آخرش دل را به سمت تو باز هم کشیدم با کوله بار گناه و پشتِ خم شده دویدم دیر رسیدم،اما به تو باز من رسیدم هرجا که خواستم بروم دل نگذاشت و گفت رضا بود که بر نامه اعمالت نوشت:اورا خریدم گناهان را گرفت و روزیِ تازه به تو بخشید رضا بود که وقتی هیچکس تورا نشنید او گفت:شنیدم روزی که خود را عقب کشیدی و گفتی بریدم او دستت را گرفت و در قلبت همیشه نامش شد:امیدم سالها در پی خودت میدوی و به هیچ نمیرسی تنها باید بدانی کافیست رضا بگوید:بخشیدم من نمیخواهم بدانم که بهشت کجاست فقط من را یا به مشهد یا نجف بکنید تبعیدم ✍🏻مریم جنگجو پ.ن: عکس با دوربین شخصی در پرواز به نجف راه قدس از کربلا می‌گذرد راه کربلا هم از رضا می‌گذرد... . 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
Madaraneh.mp3
1.31M
نویسنده: شادروان سعید تشکری گوینده: فاطمه کرباسفروشان تدوین: فاطمه ‌کرباسفروشان تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوری و وصل هر چند دوست دارم همیشه بر در و دیوار خانه بمانید، هر چند می‌دانم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، اما همیشه شیرینی وصل، به غمِ دوری است که بیشتر زیر زبان مزه می‌کند. پس امروز شما را می‌سپارم به آن ساک سفید بالای کمد به امید اینکه سال بعد دوباره در آغاز محرم بیایم سراغتان، یکی یکی نگاهتان کنم، یادم بیاید که هر کدام چطور افتخار دادید و قدم بر چشم خانواده ما گذاشتید، به عشق اینکه به کمک بچه‌ها با دقت و ظرافت جای مناسب را برای نصب شما پیدا کنیم،تق تق تق پونزها را بزنیم به دیوار و بعد عقب عقب بیاییم و بگوییم عالی شد. به امید اینکه باز همسایه ها روز اول محرم کنار در خانه مان بایستند و زیارت وارث بخوانند و بگویند چه خوب کردید این کتیبه را توی راه‌پله ها زدید. دل‌تنگ‌تان می شوم. ❤️ ✍فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از صحن بیرون آمد. حالا تپش های قلبش آرام شده. اسمش عادت است یا عهد یا رسم و آیین، ماه صفرش را با زیارت آقا تمام می کند. هر سال در راه بازگشت به خانه، یاد روزهایی می افتد که خانه اش جایی دور از اینجا بود. جایی که بویش فرق داشت. حتی صدایش هم فرق داشت. آنجا صدای دارکوب می شنید و اینجا صدای بق بق کبوتران حریم امنش را. روزهایی که دلش اینجا بود. دلش پر می کشید برای دیدن پر پر کبوتران صحن گوهرشاد. آن وقت ها وقت دلتنگی و دل گرفتگی اش، پدرش با لحنی آرام و امن جمله ای می گفت و باعث می شد دخترک میان اشک هایش لبخند بزند. بعد از گذشت سال ها، وقت خروج از باب الجواد، دلش را می گذارد جای دل آنهایی که دورند. مجاورش نیستند و زیارت هم نصیبشان نشده. حرف پدرش را زیر لب زمزمه می کند برای آرامش دل آنهایی که گنبدش را نمی بینند: "هر جا که تو دلت برایش پر زد، همانجا حرم است...» ✍ارسالی یک جریانی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، نیمه‌شب تون بخیر. در این روزها و شب‌های پایانی شهریور ماه، همراهتان هستیم. با ما همراه باشید 👇