فصل اول سرای حبیب.mp3
2.26M
#بخشخوانی_کتاب
#کتاب_غریب_قریب
نویسنده: شادروان سعید تشکری
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#روایت_الرضا
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
#سعید_تشکری
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_خادمی
🌻خانه ای که عاقبت بخیر شد🌻
قرار بود همین روزها تخریب شود و جایش را به آپارتمانی جدید بدهد. تازه خانه را خالی کرده بودیم و چند کوچه آن طرف تر جایی نزدیک مسجد را اجاره کرده بودیم . چند روز قبل امام جماعت بعد از نماز از هم محله ای ها خواستند تا اگر مکانی برای اسکان زائران دارند در اختیار قرار دهند. آن روز حسرت خوردم که حیف کاش خانه قبلی مان بودیم و طبقه پایین را در اختیار زائران آقا می گذاشتیم. روز بعد دوباره امام جماعت مسئله را مطرح کردند. این بار فکری مثل جرقه در ذهنم گذشت. آیا نمی شود تخریب خانه را به تاخیر انداخت ؟ اما بلافاصله چیزی یادم آمد. باز به در بسته خوردم. قول موکت های خانه را به پدرم داده بودم که به تمیزی موکت ها حساس بودند. قرار بود فردایش بروند و موکت ها را جمع کنند.هر چه با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی شود به ایشان بگویم که فعلا موکت ها را جمع نکنند. اما جمله ای با قوت در ذهنم مرور میشد. امام رضا هوای همه ی زائران شان را دارند. ان شاءالله برای این زائران هم جایی پیدا می شود.
فقط یک روز دیگر گذشت که به طرز عجیبی معجزه وار نظاره گر مهمان نوازی امام رووف شدم.
صبح فردا معمار تماس گرفتند و از همسرم اجازه گرفتند تا خانه را در اختیار زوار بگذارند و گفتند خانه را کاملا با فرش و ... تجهیز می کنند. در دلم گفتم قربان شما آقا که کریم ترین کریمان عالم در برابر لطف شما ذره ای نیستند و خودتان بهترین و کامل ترین مهمان نوازی ها را از مهمان تان دارید.
چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که تقارنی عجیب تر حال دلم را دگرگون کرد.
دقیقا ساعتی که پدرم برای جمع کردن موکت ها رفته بودند آقای معمار را دیدند که ماجرای زائرانی که قرار است به مشهد بیایند را برای شان گفته بود. پدرم هم با خوشحالی قبول کرده بودند موکت ها همان جا بماند تا به قدم زائرالرضا متبرک شود.
امروز به خانه سر زدم و بابت عاقبت بخیری اش تبریک گفتم.
ماشین های زائران جلوی خانه پارک شده بودند و صدای بازی و شور و حال بچه ها از زیرزمین می آمد.
نویسنده: آمنه افشار 0⃣1⃣
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
[ میبینید و میخوانید، اما ندیده و نخوانده بگیرید]
پیشتر گفته بُدم قلبِ من از آنِ شماست
نه فقط قلب، که دل داد به تو جان و روان
رفتم و با پدر اندر پدرت حرف زدم
بگذریم گر نسپرد گوش به این داد و فغان
اهل هستم و نه نااهل کَرمدارِ وجود
اهل مشهد و مجاور که طلب دارد امان
هفتهای را به کفایت دو سهروزی حرمم
که دهی هم طلبم را و امان را به گران
دو سه سالیست که اینگونه شدم آقاجان
مُتحول، مُتحیر و رها زین خفقان
آرزو دارم و خواهان وجودش هستم
که نباشد به جوان میلِ نگاهش نقصان
البته ظَنّ بدی بر من مسکین نزنید
نظرم پر شده از وسعت جانِ یزدان
در شهادت به در خانه تو آمدهام
تا مرا هم به وصالی برسانی که همان
ز ادب دور بُوَد صحبت اینگونه من
به بزرگی خودت عفوم کن آقاجان
باز هم من گله کردم و هیاهو کردم
باز هم مدح نکرد این قلم بیوجدان
**پینوشت
جان: متصلهٔ روح و جسم
روان: متصلهٔ جسم و ذهن
پدر اندر پدرت: حسین علیهالسلام
که دهی هم طلبم را و امان را به گران:
_ ایراده؛ عیبه دختر، کفر نگو؛ شرکه.
_ قاعده؟ قاعده خودم؛ اصل و اساس همونه که گفتم. دوست دارم پررو پررو برم و بیام، زیاد بخوام؛ میدن به مولا. کم که ندارن؛ بینهایت دارن، بینهایت...
_ تصدقت؛ درسته اصل کلومت. خودِ کلومته که بده، اَخه.
_ بده اَخه نکن واس ما بیبی؛ خدا عاشقِ بچه پرروهاست. خودش گفته بیبی؛ خودِ خدا.
✍🏻مطهره ناطق
سرودهشده در شهریور هزاروچهارصدودو
#امام_رضا علیهالسلام
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
به نیّت بچه زرنگ
همه چیز از دیدن یک مستند شروع شد.
دیگر ۱۰ سالش بود و کسر شأن خودش میدانست بنشیند پای شبکه پویا. از بعضی فیلم و سریالها هم خوشش نمیآمد چون سردر نمی آورد.
آن شب داشت شبکه ها را بالا و پایین میکرد که یکهو خورد به تور مستند_سریال بچه زرنگ. قسمت دوم بود و موضوعش هم زندگی شهید مرتضی عطایی.
همان روز تبلیغش را در فضای مجازی دیده بودم. فوری گفتم :«بذار باشه یک کمش رو ببینم، دوستم تو یک گروهی گفته بود مستند خوبیه».
نگاهی با تردید تحویلم داد و گفت :«باشه ، سه دقیقه خوبه؟»
چانه زدم و تا ۵ دقیقه فرصت گرفتم.قبول کرد.
نشان به همان نشان که یک ربع بعد من پای گاز بودم و او میخکوب پای تلویزیون، از همان شب عاشق مرتضی عطایی شد. از زبلی های او در جا زدن خود به عنوان یک افغانستانی خوشش آمد. از اصرارها و پافشاریها و از دورزدنهای عجیب و غریبش.و از همان جا گردان فاطمیون برایش معنای خاصی پیدا کرد و اصلا کلمه فاطمیون.
امشب که داشتیم از اینجا رد میشدیم گفت:«مامان یک ربع منتظر میمونید تا من به نیّت شهید عطایی برم تو موکب کمک؟»
ناگهان بغضی خودش را نشاند در گلویم. نتوانستم حرف بزنم. سرتکان دادم که بله.
ایستادم و تماشایش کردم.
برایش وَ اِن یَکاد خواندم که ناخودآگاه زیادی به چشمم نیاید.
یک ربع بعد وقتی برگشت،انگار از زیارت حرم خانم زینب آمده باشد دلم میخواست محکم در آغوش بگیرمش.
اما گفتم نکند توی شلوغی خیابان خجالت بکشد. فقط زدم روی شانه اش و گفتم:«قبول باشه بچه زرنگ»
✍فاطمه بهاری 1⃣1⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نشسته بر کجاوه.mp3
2.7M
#بخشخوانی_کتاب
#کتاب_غریب_قریب
نویسنده: شادروان سعید تشکری
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#روایت_الرضا
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
حاجت دل
قسمت اول
روضه تمام شده. مهمان ها یکی پس از دیگری خداحافظی میکنند و از در قهوهای حیاط بیرون میروند.
نوجوانهای خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودیها سفره پهن میکنند و بچهها همچنان خستگیناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند.
با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور میشوم. صدای گرم برادرم می آید، سرم را برمیگردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر میرسیم. لبخندی حواله اش میکنم.
می گوید: «خدا حاجت دلت را داد.
امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!»
لبخندم عمیقتر میشود. خدارا شکر میکنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچه ها را جمع میکنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازیهایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش میکنم.
مهدی شش ماههام را بغل میزنم و با بوسهایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتیشان خداحافظی میکنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز میکنم.
کلید را میاندازم و سریع داخل خانه میشوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک میگذارم، دستوپا زنان به اینطرف و آنطرف میرود و صدای ذوق کردنش خانه را پر میکند.
اتاق بزرگ را مرتب میکنم و تشک برای خواب مهمانها می اندازم. اتاق کوچکتر را برای خودمان رو به راه میکنم.
فاطمهام با پدرش از موتورسواری سر میرسند.
لباسهایش را عوض میکنم. فاطمه در خانه دوری میزند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همهجا بیخبر میکند.
صدای مهدی در میآید، بغلش میکنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده میآید.
چادر را سرم میکنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در میایستم. حصیر درِ راهرو کنار میرود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد میشود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوانتر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میانسالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل میشوند... .
✍ رقیه سادات ذاکری
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
#دهه_آخر_صفر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
حاجت دل
قسمت دوم
با دیدنشان کمی جا میخورم.
در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود.
به خودم نهیب میزنم:« امام رضا آنها را طلبیده، تو چکاره ایی؟!»
خودم را جمع و جور میکنم و همانطور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنماییشان میکنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا میکنم. مهدی در بغلم با ذوق دستوپا میزند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی میرساند.
دختر روی بینی فاطمه میزند و میگوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!»
فاطمه سرخوش لبخندی میزند و میگوید: «سلام عمو!»
دختر خندهایی میکند و در جواب میگوید : «عمو، باباته بچه!»
لبخندی میزنم و میگویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!»
دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا میخورند بعد آن خانم با اشتیاق میگوید: «وای چقد خوب! پس میشه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!»
لبخندی میزنم و میگویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!»
خوشحال تر میشوند. به سمت حمام راهنماییشان میکنم. فرصتی میشود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر میکنم، کاش میشد چند جلد کتاب «ستارهها چیدنی نیستند» را میخریدم و به این خانمها هدیه میدادم. زمانی که خودم این کتاب را میخواندم همیشه با خودم میگفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند!
معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی میشوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر میکردند و شگفت زده میشدند.
صبح موقع صبحانه، متوجه میشوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام میشود، آقای میانسال به گرمی میگوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم... .
هنوز حرفش به آخر نمیرسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر میرسد. پیرمرد بلند میشود. برادرم را گرم در آغوش میگیرد و از او هم تشکر میکند. برادرم لبخندی میزند و درحالیکه دست های مرد را میفشرد، میگوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.»
سه خانم مهمان با لبخند نظاره گر این صحنهاند.
مهمانها آماده رفتن میشوند.
تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمیدارم تا دم در بدرقه شان میکنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست میدهم و همدیگر را در آغوش میگیریم. لبخندی میزنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان میگیرم میگویم: این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین مارو فراموش نکنین.
کتاب را میگیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا میشویم. من و همسرم قول میدهیم که یک روزی مهمانشان شویم.
✍ رقیه سادات ذاکری2⃣1⃣
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
#دهه_آخر_صفر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
میتپد قلب و دل و جانم برایت ایرضا
در نگاهم اشک جاری میشود بهر شما
تا که پنهانی بخوانم نامههایم را خودم
التیام دردهایم شو که جان یابد جلا
اوج میگیرم کبوتر میشوم در آستان
تا که این دل، دل دهد بر خاندانِ مصطفا
تند کردم پا برایت مثلِ آن آهویِ خرد
تا ضمانتنامهات را بر دلم داری روا
من گدایم، حاجتم را خود تو دانی به ز من
سروری تو، سروری کن بر دلم، آقای ما
من یقین دارم که دستانم گره در دستِ توست
گرچه ناجورم به درگاهت نمیگردم رها
زین نگاهِ لطفِ تو شکی ندارم در میان
که مجاور میشوم زین پس در این صحن و سرا
✍🏻مطهره ناطق
[سرودهشده در مهر هزاروچهارصدویک؛
بازبینی و اصلاح در شهریور هزاروچهارصدوسه]
#شهادت_امام_رضا
#امام_الرئوف
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
از بالا که مینگرم میبینم که تو نه تنها در معنا که از بالای آسمان ها نیز نورِ ایرانی آقا جان🌱
هرچه کردم،راه رفتم یا دویدم
آخرش دل را به سمت تو باز هم کشیدم
با کوله بار گناه و پشتِ خم شده دویدم
دیر رسیدم،اما به تو باز من رسیدم
هرجا که خواستم بروم دل نگذاشت و گفت
رضا بود که بر نامه اعمالت نوشت:اورا خریدم
گناهان را گرفت و روزیِ تازه به تو بخشید
رضا بود که وقتی هیچکس تورا نشنید او گفت:شنیدم
روزی که خود را عقب کشیدی و گفتی بریدم
او دستت را گرفت و در قلبت همیشه نامش شد:امیدم
سالها در پی خودت میدوی و به هیچ نمیرسی
تنها باید بدانی کافیست رضا بگوید:بخشیدم
من نمیخواهم بدانم که بهشت کجاست
فقط من را یا به مشهد یا نجف بکنید تبعیدم
✍🏻مریم جنگجو
پ.ن: عکس با دوربین شخصی
در پرواز به نجف
راه قدس از کربلا میگذرد
راه کربلا هم از رضا میگذرد... .
#شهادت_امام_رضا
#امام_الرئوف
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
Madaraneh.mp3
1.31M
#بخشخوانی_کتاب
#کتاب_غریب_قریب
نویسنده: شادروان سعید تشکری
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#روایت_الرضا
#دهه_آخر_صفر
#شهادت_امام_رضا
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱