ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تاراهرو نباشی کی راهبر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
شما به پیغمبر دل دادید و از یُمنِ دلدادگیِ شما بهشت، خلق شد...
خاکِ بهشت را از گلدانِ لبِ ایوان شما بردند وقتی صبح به صبح آبش میدادید و پای گلهایش برای پیغمبر شعر میگفتید...
بی شک، روشنایی بهشت از آفتاب چشمهای شماست، وقتی پیش از طلوع چشم میگشودید تا برای رفتنِ پیغمبر به حراء، دستمال ببندید... و نخلستانهای بهشت حتما از هستهی خرماهایی روییدند که گوشهی آن دستمال میبستید...
وقتی چشم در چشم پیغمبر، با هزار عشق، آب میگرفتید تا پیامبر دست بشویند، از سبویی که شما خم کرده بودید و از آبی که از دست پیغمبر میگذشت، نهرهای بهشت جاری شدند...
من مطمئنم گلهای بهشت را از دامن شما چیدند، بذرِ گندمزارهاش را از زیر دستاسِ شما بردند... و برای طعامهاش از سفرهی شما لقمه گرفتند...
همان سفرهای که به عشق پیغمبر میگستردید و از مشرق تا مغربِ زمین مَلَک صف میکشید که خرده نانش را به تبرک و برای شفا ببرند...
سایهبانهای بهشت را از پَرِ چادر شما بنا کردند تا اهالیِ بهشت زیرِ سایهی شما باشند و هر بار که در بهشت نسیم میوزد، عطر شما بپیچد و بهشت خوشبو شود...
آواز قناریهای بهشت از حنجرهی شماست وقتی با هزار دلداگی صدا میزدید: حبیبم محمد!
و موجِ نهرهایش از موج برداشتنِ قلبِ پیغمبر است وقتی از پسِ هر حبیبمِ شما، جانم خدیجهای از دلش برمیخاست.
برای بهشت، نمک از نمکِ چهرهی شما بردند و قند از قندِ دلِ پیغمبر وقتی گرمِ تماشای شما میشد و از دلش میگذشت: آه که من چقدر تو را دوست دارم، خدیجه! ...
وسعتِ بهشت را از قلبِ شما وام گرفتند، وقتی دریا دریا مِهرْبانی را در آن قلبِ وسیع جا داده بودید و تمامِ آن مهربانیها را نثارِ پیغمبر میکردید...
گرمای بهشت از حرارتِ دستهای شماست وقتی دستهای پیغمبر را میگرفتید و زیر لب زمزمه میکردید: خدیجه به قربانت، محمد!
حال و هوای بهشت را از حال و هوای شما گرفتند وقتی غرقِ دوست داشتنِ پیغمبر میشدید و از شوقِ داشتنش اشک میریختید...
برای پیغمبر که شعر میخواندید، پرچینهای بهشت بالا میرفت، به پیغمبر نگاه که میکردید، درختانش شکوفه میداد، به روی پیغمبر که میخندید، در و دیوار بهشت رنگ میشد...
هر چیزِ بهشت را از گوشهای از خانهی شما بردند، جامها و اِبریقهای بهشت عاریه از جهیزیهی شماست...
اصلا بهشت را از روی شما ساختند، بهشت اگر شبیهِ شما نبود، که بهشت نبود...
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
دهم ربیعالاول سالرزو خجستهترین و مبارکترین ازدواج عالم بر کائنات مبارک❤️
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
❌با احترام به جهت رعایت حق مؤلف نشر مطالب فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال جایز است.
.
«فکر میکردم با رفتن مامان، نسل مادرهایی که پول توی دست بچههایشان قایم میکردند و میفرستادند برای نیازمندی که دست نیاز گرفته به سمتشان تمام شده.
اما اشتباه میکردم! حقیقتا اشتباه میکردم. ما وارثان نسل همان مادرهای فهمیدهایم! مادرانی که به جای مستقیم کمک کردن، به فرزندشان رسم دست گیری آموختند. مرگ آنها اتمام راهشان نیست که آن واسطههای کوچک حالا مادرهای نسل آیندهاند.
گذر از کنار مادرانی شبیه مامان، با یک نسل تفاوت، به من یادآوری میکند که طرحواره های کودکی مان همهی چیزی نیست که از آنها مانده. مادران ما دو روی سکه ای دارند که روانشناسان فقط روی دردناک آنها را نشانمان دادهاند و گاهی چه ظالمانه فراموش میکنیم آنها هم دخترکانی بودند که یکبار زیستهاند...»
✍حلیمه زمانی
#یادداشت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚خاطرات روزانه خود را بنویسید.
یکی از شیوههای اصلی و البته آسان برای تبدیل شدن به نویسنده خوب، ثبت خاطرات روزانه است.
زمانی را در روز به نوشتن اختصاص دهید. مطمئن باشید اگر این عادت را در خود بهوجود آورید، در نوشتن به بنبست نمیرسید. بهترین راه برای مقابله با انسداد فکری عادت به نوشتن منظم است.
و نوشتن خاطرات روزانه، یکی از بهترین و در دسترسترین گزینهها برای این عادتسازیست. پس از مدتی مداومت در روزانهنویسی، شاهد جرقهها و تراوش ایدههای خلاقانه در امر نویسندگی خواهید بود.
پس تمرین زیر را انجام دهید.👇
📝از همین امروز یک دفتر بردارید، غروب یا انتهای شب را موعد قرار نویسندگی خود انتخاب کرده و بی تکلف بنویسید. در نوشتن صرفهجویی نکنید و همه چیز را با جزئیات و کمی هم اغراق بنویسید.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
#معرفی_کتاب_کودک
📚نام کتاب : چستر راکون و بوسه خداحافظی
🌿انتشارات: بازی و اندیشه
💭رده سنی: ب (۷تا۹سال)
❤️❤️❤️
چستر کوچولو در جنگل ایستاد وگریه کرد.
به مادرش گفت:(نمی خواهم مدرسه بروم می خواهم در خانه پیش تو باشم .می خواهم با دوست ها و اسباب بازی هایم بازی کنم .
خواهش می کنم!
می شود در خانه پیش تو باشم؟)
❤️❤️❤️
چستر یک راکون است ولی نگرانی او از رفتن به مدرسه همرنگ نگرانی خیلی از کوچولوهاست.
اگر کودک شما هم در این چند روز مانده به آغاز مهر همین دغدغه را دارد پس برای داشتن یک خداحافظی شیرین در این داستان با آن ها همراه شوید چون مادر چستر یک راز خیلی قدیمی برای حل این مسئله دارد ،رازی به نام دستی که بوسه می زند،یک بوسه ی جادویی!
❤️❤️❤️
این کتاب از انتشارات بازی و اندیشه و از مجموعه( قصه های چستر کوچولو )می باشد.
از سایر کتاب های این مجموعه می توان به چستر راکون و یک روز کامل در خانه دوست،چستر راکون و بلوط پراز خاطره و چستر راکون و زورگوی بد گنده اشاره کرد.
✍ حوریه دهسنگی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله...
#ادبیات_کودک
📌استفادهی ابزاری از کودک و نوجوان در ادبیات
✍در برخی آثار ادبی کودکان و نوجوانان نقشی چشمگیر و اغلب محوری دارند؛ ولی درون مایه و پیام اصلی و زبان و بیان روایت مطلقا کودکانه یا نوجوانانه نیست.
چه بسا که اصلا قابل فهم و مناسب حال این گروه های سنی نباشد.
در این آثار کودکان یا نوجوانان تنها وسیله و بهانه ای برای طرح یک مضمون و اندیشهی بزرگسالانه هستند.
در برخی از این آثار نیز کودک و کودکی صرفا جنبه ی «نمادین» دارد.
از جمله ی این آثار می توان به حکایت های در «حدیقه الحقیقه» و « الهی نامه» عطار نیشابوری و باب هایی از «گلستان» و « بوستان» اشعار جامی و دیوان پروین اعتصامی اشاره کرد.
در آثار خارجی معاصر، داستان مشهور «شازده کوچولو» نوشته ی آنتوان دوسنت اگزوپری از این سنخ است.
| برگرفته از کتاب «انواع ادبیات کودک محور » نوشته ی محمدرضا سرشار |
✍ انسیه سادات یعقوبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
.
«گاهی وقتها در حرم، به آدمها دقت میکنم. اینجا، همهجور آدم میبینم. آدمهایی که از سر تا سرِ ایران و حتی جهان، آمدهاند تا به حضرت سلطان عرض ارادت برسانند و ابراز محبت کنند و شرح ماوقع زندگی بگویند. از مردهای اتوکشیدهی کت و شلواری، لاتهای بامرامِ محلههای پایینشهر، دکترها و مهندسها، اهالیِ سرزمینِ اباعبدالله، گرفته تا اکیپِ دخترانِ دانشجو، پیرزنِ بیسوادِ روستایی که به زحمت پولِ زیارت را جور کرده، طلبهی بیکسِ نیجریهای یا افغانستانی، پیرمردِ عراقیِ بزرگِ عشیره که تنها در صحن قدم میزند و نجوای دل با امام خود میگوید، کشاورزی از روستاهای دور که به آرزوی خود رسیده، دختر نوجوانِ دوربین به دست با انگشتر عقیق و طلق روسری و کیف چریکی، گروه پسربچههای پر شر و شور که با مربیشان گوشهی صحن نشستهاند و میگویند و میخندند و به سر و کلهی هم میزنند، کودکی که چرخِ رنگیاش را اینطرف و آنطرف میبرد و سرخوشانه همبازی کبوترها و گلهای فرشهای حرم است. هرکدام از این آدمها، دنیای خود را دارند، دغدغههای خود را دارند و امام رضای مهربانِ خود را... هرکدام از این آدمها، امام رضای مهربانِ خود را مقابلشان میبینند، با او دردِ دل میکنند، شرحِ ماوقع و ماسبق میگویند، مناجات میکنند، شُکر میکنند یا گلایه، اشک میریزند یا لبخندی به عمق فرحِ پس از زیارت بر لبهایشان نشسته. و من فکر میکنم، چقدر عزیزی آقای امام رضا. چقدر رئوفی، دوستداشتنی و لطیف و ملیح و پشت و پناه و آرامشِ روح و روانی آقای امام رضا. هرچقدر که از عمقِ جانم، واژه بیرون بکشم برای توصیف زیباییات، احساس میکنم که همگی اندکاند و ناکافی برای بیانِ آنچه در اینلحظات درک کردهام. کلمات خیلی حقیرند برای شرحِ تو آقای بینهایت مهربانِ من. خیلی عزیزی آقای امام رضا...»
#روایت / مشهد / یازده / #نامههایعبدبهمولا / نامه سوم
✍سیده فاطمه میرزایی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
📌چگونه بهتر بنویسیم؟!
💠چهار ساختار جمله خبری
🍀جمله مجهول:
مفعول+متمم+فعل
«هنگامی از جمله مجهول بهره میگیریم که اهمیت مفعول از فاعل بیشتر باشد یا ندانیم چه کسی آن کار را انجام داده است. در این صورت مفعول به جای فاعل قرار میگیرد.»
مثال:
زیباترین گلیمْفرشِ جهان زیر یخهای منطقه سیبری، در مرز آن کشور کشف شد.
☕️ادامه دارد....
منبع:
نویسنده شو/ انتشارات بیکران دانش
#دستور_زبان
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«جهان آن روز میخندید، ماه ستاره هایش را زیباتر از همیشه چیده بود. برگ درختان، سبزتر و پولکی تر از همیشه بودند . انگار خدا هم خوشحال تر بود...
در همان شب کودکی پا در این کره خاکی گذاشت و غم های مردم جهان را از سینه هاشان محو کرد.
بوی کودکانه و بهشتیاش دل میبرد از مردم جهان. هنگامی که به سیمای زیبایش مینگریستی، تک تک سلول های وجودت دوباره عاشق میشدند.
هیچ فرشتهای بی وضو به ملاقاتش نمیآمد. وقتی که میخندید گلی میشکفت و جهان زیباتر میشد. اصلا انگار عشق از وجود او نشات گرفته بود. جهان دلخوش به وجود او بود و گل ها
بیتاب نفس کشیدن در هوای نفس های او بودند. وقتی که آمد، اشک ها از شوق جوشیدند و هنوز که هنوزست عشق او در سینهی جهانیان میتپد.»
✨هیچ اسمی سزاوار او نبود جز(محمد)✨اللهم صل علی محمّد و آل محمّد✨
✍ فاطمه صداقتی
#جوانه_جریان
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
تولد تاریخ ساز 004.mp3
1.92M
#تولد_تاریخ_ساز
نویسنده: فاطمه ممشلی
گوینده: فاطمه کرباسفروشان
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
تولید شده در استودیو جریان
#میلاد_پیامبر
#علی_حب_النبی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#داستان_هیئت
سنا امسال هم مثل هرسال شور و شوق داشت برای هیئت رفتن. اولین شب از امسال که به هیئت رسید خوب دور و برش را نگاه کرد. او دنبال کسی می گشت.
دم در، کنار اشپزخانه، اتاق بچه ها، حتی وقتی هنوز شلوغ نشده بود داخل آشپزخانه و حیاط را هم نگاه کرد ولی ننه نقلی نبود. حتی تا آخر هیئت هم ننه نقلی پیدا نشد.
ننه نقلی یه پیرزن مهربون و خنده رو بود. همیشه کنار در ورودی قسمت خانم ها مینشست. هر بچه ای وارد میشد ننه نقلی دست می برد توی کیفش و مشتش را پر از نقل رنگی رنگی میکرد بعد هم نقل ها را می داد به بچه ها.
دو شب گذشت و خبری از ننه نقلی توی هیئت امسال نشد.
بچه ها ناراحت بودند. اتاق بچه های هیئت هیچ شور و حالی نداشت. شب سوم سنا در گوش مربی گفت :« خانم، شما ننه نقلی رو میشناسید؟ چرا نمیاد دیگه هیئت؟»
خانم مربی هم کنجکاو شد که چرا خبری از ننه نقلی نیست؟
رفت دنبال خبر و پرس و جو از این و آن.
شب چهارم مربی به بچه ها گفت :« امشب میخواهیم باهم برای ننه نقلی یه دسته گل کاغذی درست کنیم. هرکدام از شما یک گل درست می کند و باهم می شود یک دسته گل.»
بچه ها باهم گفتند:«ننه نقلی که امسال نیست دیگه.»
خانم مربی گفت:« شما درست کنید. فردا شب متوجه می شوید ننه نقلی کجاست.»
بچه ها مشغول درست کردن گل های کاغذی رنگارنگ شدند.
سنا دلش می خواست زودتر فردا شب بشود و بفهمد ننه نقلی کجاست. بالاخره شب شد و سنا زودتر از همه توی ماشین نشست اما پدرش سمت مکان همیشگی هیئت نرفت.
ناراحت شد و گفت:« یعنی امشب هیئت نمی رویم؟»
پدرش جواب داد:«می رویم. باید صبر کنی.»
کمی بعد پدر جلوی خانه ای پارک کرد. تابلوی چراغ دار هیئت و پرچم ها جلوی در خانه ای نصب شده بود. سنا با تعجب پرسید:« اینجا همان هیئت همیشگی است ؟»
مامان گفت:«بله. بیا برویم داخل تا بفهمی ماجرا چیست.»
سنا خیلی کنجکاو شده بود. از پله های حیاط که بالا رفت و در را باز کرد از تعجب چشم هایش گرد شده بود و دلش می خواست جیغ خوشحالی بکشد.
ننه نقلی را دید که روی صندلی کنار در نشسته است.
تا جلو رفت ننه نقلی خندید و دست توی کیفش کرد و یک مشت نقل رنگی توی دست سنا ریخت.
سنا خیلی خوشحال شد اما یک دفعه چشمش به پای ننه نقلی افتاد. پرسید:«ای وای چی شده ننه؟»
ننه گفت:« خوردم زمین و شکسته. چند ماهی باید توی گچ باشد و نمی توانم راحت راه بروم. »
سنا گفت:« پس برای همین هیئت نیامدید ؟»
ننه نقلی خندید و گفت:« بله. ولی خوشبختانه هیئت آمد به خانه ی ما.»
✍ انسیه سادات یعقوبی
🎨 حلیمه زمانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
تسلیت به تمام دانش آموزانی که مصیبت رفتن پدر آوار شد بر شوق اول مهرشان...
تسلیت به تمام همسرانی که شوق دیدار یارشان خاکستر زیر آوار شد.
تسلیت به پدر و مادرانی که شریف ترین قشر، کارگر را تربیت کرده بودند.
تسلیت به ایران 🥀
✍انسیه سادات یعقوبی
#طبس
#ایران
#تسلیت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«ریحانه از مدرسه برگشته است. لباسهایش را عوض میکند. مانتو و شلوار مدرسه را از چوبلباسی آویزان میکند و داخل کمدش میگذارد. تیشرت سیاهش را تنش میکند و لام تا کام حرفی نمیزند. به شانهاش میزنم و با خنده میگویم «از اولین روز مدرسه چه خبر بچه؟ از معلمات راضی نیستی که کشتیهات غرق شدن؟» پردهای از اشک چشمهای قهوهای دارچینیاش را تر میکند. لبخند روی لبهایم میماسد. حدس و گمانها در ذهنم میپیچند و میپیچند. تابِ سکوت و غم چشمهایش را ندارم. «چی شده آبجی؟ یه چیزی بگو خب.» بغضش را فرو میخورد و گوشهی لبش را به دندان میگیرد. نگاهش را به چشمهای غصهدارم میدوزد و با صدای گرفته میگوید «آجی، چه کاری ازم بر میاد برا دوستام انجام بدم؟ چطوری باید دلداریشون بدم و آرومشون کنم... قلبم سنگینه.» آغوشم را برایش باز میکنم و سرش را روی شانهام میگذارد. کمی نوازشش میکنم. از آغوشم جدایش میکنم و دستانم را روی شانههایش میگذارم. لبخند غمانگیزی روی لبهایم مینشیند. «پس حدسم درست بود... بابای مرضیه هم توی معدن بوده؟» قطرهی اشکی از گوشهی چشمش روی گونهاش سُر میخورد و ته دلم را خالی میکند. «بابای مرضیه معدن بوده، تو انفجار معدن؛ اما بابای تارا هم لبنان بوده آبجی... آبجی هردوتا دوست صمیمیم داغدار شدن و من نمیدونم باید چیکار کنم...»
صدای شکستن قلبش را میشنوم. پدر تارا مستندسازِ جنگ بوده، در لبنان. و پدر مرضیه در معدن طبس کار میکرده. حس تلخی روی قلبم سنگینی میکند. دلم برای ریحانه میسوزد. اما تمام وجودم از غمِ دوستانش ذوب میشود. انگار استخوانی در گلویم گیر کرده باشد، خاری در قلبم فرو رفته باشد و دود آتش چشمهایم را بسوزاند. با خودم فکر میکنم «دو تا اتفاقِ تلخ تو دوتا نقطهی جهان میافته و چطور این دو اتفاقِ دور از هم، دو تا دختر رو توی یه مدرسه در حالی که دوست صمیمی هستن، یتیم میکنه؟»
امروز اولین روز مهر بود، برای دخترانِ کلاس نهم که سالِ سرنوشتسازشان را آغاز کردند و آرزو داشتند که پدرانشان، آنها را در حالی که قدم به پانزدهسالگی گذاشتهاند، در آغوش بگیرند و برایشان دعای موفقیت کنند. اما زندگی داغی فراموشنشدنی و سرد نشدنی بر قلب آنها به جا گذاشت.»
✍سیده فاطمه میرزایی
#طبس
#اول_مهر
#ایران_تسلیت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.